به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روزهای سخت دوران اسارت برای آنان که سالها در حصر ارتش رژیم بعث به سر میبردند بسیار دشوار بود. روایت آن روزها برای نسل امروز بسیار با اهمیت است، به خصوص آنکه روزهای پایانی و دوران آزادی این آزادگان سرافراز باشد:
*اسیر شماره 11791
نمی دانم چه روزی از هفته بود. یا حتی چه تاریخی بود. هرچه بود خودش بود؛ روزی که سال ها انتظارش را کشیده بودیم. بله سال ها.
آن روز صبح، مثل بقیه روزها شروع شد. صبح بیدار شدیم و بعد از نیمساعت یا بیشتر که در صف آمار نشستیم. ساعتی هایی که خیلی آزار دهنده بود. سکوت و سکوت…
در این فکر بودیم که حالا که صدام تازه به کویت حمله کرد و آنجا را گرفت تکلیف ما چه میشود؟ تا کی باید اسیر بمانیم؟ تا کی باید یاد پدر، برادران و خواهران، بستگان مان، یاد بچه محل هایمان میبودیم؟
خیلی آزار دهنده بود چرا کسی به فکر ما نبود؟ من یکی که بعد از امام، احساس می کردم دیگر کسی به فکر ما نیست.
آمار گرفته شد و بعدش هم سوت آزاد باش و رفتیم بیرون و آبی به دست و صورتی زدیم و پس از یک ساعت داخل آسایشگاه شدیم و صبحانه خوردیم.
دوباره به امورات روزانه رسیدیم. هر کسی مشغول کاری بود. همان کارهای تکراری و همیشگی.
صدای بلندگو که اون روزها جز زجر و شکنجه چیز دیگه ای نداشت هرچند دقیقه بیانیه ای از سوی فرماندهی کل نیروهای مسلح میخوند و مردم را در جریان پیشروی های ارتش در خاک کویت قرار می داد.
هرچه آنان پیشروی می کردند و جلوتر می رفتند، انگار ما از مرزهایمان دورتر می شدیم.
بلندگو دوباره شروع به اطلاعیه دادن کرد. معمولاً قبل از اطلاعیه های خیلی مهم، مجری رادیو با لحن حماسی خاصی چند بار جمله ای را با این شرح می خواند:
ایها العراقیون! سنعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام للقواه المسلحه…
ایها المواطنون الکرام… ! سنعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام لقواه المسلحه…!!!!
آن روز صبح چندین بار این جمله را به شکل های متفاوت عنوان کرد، طوری که دیگر همه منتظر بودیم تا هرچه سریع تر بشنویم که چه خبر شده است؟ کمتر اتفاق افتاده بود این همه خبری را طولانی کنند. کم کم داشتیم نگران می شدیم ولی ته دلمان خیلی روشن بود.
تا اینکه بالاخره اطلاعیه مربوطه شروع شد و هرچه از تیتر و تعارفات ابتدایی اطلاعیه رد می شد، لحن بیانیه دوستانه تر شد و تا آنجا که خطاب به دولتمردان ایرانی گفت: «سنعطیکم حیث ثقفتموه» یعنی هرچی که خواسته بودین به شما دادیم!
و بقیه اطلاعیه که گفته بود از روز جمعه شروع می کنیم به تبادل اسرا. و برای اینکه صداقت مان را ثابت کنیم، ابتدا ما اولین گروه از اسرا را مبادله می کنیم.
دیوانه شده بودیم. نمی دانستیم بخندیم، گریه کنیم یا خوشحال باشیم.
باورمان نمی شد که روز موعود فرا رسیده باشد.
همه با چشمانی متحیر و بهت زده به همدیگر نگاه می کردند و بعضی ها می خندیدند.
بعضی ها ژست بی خیالی گرفته بودند که می شد از چشم هایشان فهید که به دروغ این کار را می کنند. بعضی ها منطقی تر فکر می کردند و می گفتند هنوز اتفاقی نیفتاده، شاید پشت این ماجرا نیرنگ دیگری باشد.
شب باز هم آن خبر را شنیدیم و منتظر بودیم تا ببینیم مسئولین ما چه پاسخی می دهند. دل توی دلمان نبود. نکند قبول نکنند .نکند فکر کنند صدام حیله ای دیگر در سرش هست و ما را رها بکنند؟!
لحظات می گذشت و خبرها نشان از موافقت رییس جمهور وقت (آقای هاشمی رفسنجانی) داشت.
بهر حال جمعه شد و شب که اولین گروه اسرا رفتند را از تلویزیون دیدیم. صدای صلوات فضای آسایشگاه را پر کرده بود. عراقی ها می خندیدند و با بچه ها خوش و بش می کردند. حتی آمار گرفتن شان مثل قبل نبود؛ سریع می شمردند و می رفتند.
یادم است ته چشم بعضی ها یک نگرانی ای بود؛ مثل جشن فارغ التحصیلی. مثل نگاه آنهایی بود که رتبه های خوب کسب نکرده بودند و پشیمان بودند. ته چشم بعضی ها غم بود. ته چشم بعضی ها هم نگرانی…
نمی دانم چرا… شاید به سرنوشت مبهم شان بعد از جنگ با ایران و شروع جنگ با کویت فکر می کردند و اینکه دیگر بهانه ای برای نرفتن به جبهه ندارند.
هر چه بود میزان و اندازه شادی ما و سهم ما از شادی بعد از آن همه آزار و اذیت، کمتر ما را وا می داشت تا به آنان و غم هایشان فکر کنیم.
روز سوم تبادل هم اسرا گذشت. تمام روز و شب چشم از تلویزیون و گوش از اخبار بر نمی داشتیم. خدایا اگه اتفاقی بیفتد و تبادل قطع شود… نه دیگر تحملش سخت بود… تبادل از قدیمی ترها شروع شد و از اردوگاه های موصل به رمادیه رسید و بعد هم تکریت و … نهمین روز بعد از شروع تبادل اسرا، نوبت به ما رسید…
*اردوگاه 17 تکریت
از روز قبل به ما گفتند که فردا نوبت آزادی ماست. چه شبی بود؛ درهای آسایشگاه باز بود. همه می رفتیم بیرون آسایشگاه و می آمدیم. اولین شبی بود که میتوانستیم بعد از 4 سال و نیم شب و ستاره هایش را بیرون از قفس و از پشت سیم خار دار ببینیم. شبی رویایی بود.
چقدر قدم زدن در دل شب و تاریکی صفا داشت. چه هوای مطبوعی بود. حتی بعضی بچه ها داشتند در محوطه و زیر نور نورافکن فوتبال بازی می کردند. خیلی ها داشتند آخرین دقایق با هم بودن را تجربه می کردند.
بعضی ها می رفتند حمام و دوش گرفتن در شب را برای اولین بار تجربه می کردند و البته استراحت بعد از دوش گرفتن را.
خیلی ها آدرس می دادند و آدرس می گرفتند. خیلی ها یادگاری می دادند. خیلی ها سجده هایشان فقط نشان می داد که اتفاقی برایشان افتاده؛ هر چند چشم هایشان نمیتوانست دروغ بگوید که خوشحالند…
خیلی ها تازه یادشان آمد که زن و بچه دارند و رفتند سراغ عکس ها و تازه داشتند نگران می شدند که این همه مدت چه اتفاقاتی میتواند برایشان افتاده باشد…
خیلی ها تازه یادشان آمد که نکنه داداشم در جبهه…
نکنه پدر و مادر پیرم بلایی سرشان آمده باشد..
آخرین شب به همه آسایشگاه ها سر زدم. عراقی ها یک رادیو به بچه ها داده بودند تا اخبار دقیق تری از ایران بشنوند. رادیو خوزستان بود که اسامی اسرایی که آزاد شده بودند اعلام می کرد.
تازه آنجا بود که فهمیدیم به ما می گفتند: آزاده…
بالاخره نوبت ما شد… صبح روز سوم شهریور ما را به خط کردند. از کمیته بین المللی صلیب سرخ آمدند و خواستند با تک تک بچه ها مصاحبه کنند که آیا تمایل داریم به ایران برگردیم یا اینکه می خواهیم به کشور ثالث دیگری برویم و بقیه عمرمان را آنجا بگذرانیم.
جالب تر این بود که حتی صلیبی ها هم می دانستنند که هیچ کسی حاضر نیست در عراق بماند؛ برای همین از هیچ کسی نمی پرسیدند که حاضر است در عراق بماند یا نه.
منتظر بودیم تا اتوبوس ها بیایند و سوار شویم. ایران …می شود دوباره آزاد باشیم؟ می شود خودمان باشیم؟ اختیارمان دست خودمان باشد؟ می شود دوباره شب اراده کنی و صبح برویم جایی که می خواستی باشی؟ می شود دوباره صبح وقتی بیدار شدی آرزو نکنی که ای کاش خواب می ماندی و بیدار نمی شدی؟ می شود دوباره با خانواده سر یک سفره بشینیم؟
از ظهر گذشت و نزدیکی عصر شد؛ ولی خبری نبود. نگران بودیم که اتفاقی افتاده باشد. از بچه ها می پرسیدیم چیزی شده؟ آنها هم بی خبر بودند. ناگهان صدای ترمز اتوبوس ها شنیده شد.
تا آن موقع این صدا خیلی برایمان دلهره آور بود. چرا که هر وقت این صدا را می شنیدیم یا باید یک سری ها را از ما دور می کردند و کتک خوردن های موقع انتقال و تونل وحشت را یادمان می انداخت؛ یا اینکه یکسری اسرای دیگر را آورده بودند که باز هم یاد کتک و کابل و تونل وحشت می افتادیم.
ولی این بار فرق می کرد، چون صدای صلوات و تکبیر بچه ها خیلی سریع ذهن مان را جمع کرد که این دفعه دیگر فقط خوشحالی است و عشق. اسم بچه ها را می خواندند و یکی یکی و سوار می شدند .
همه منتظر حرکت بودیم که یک دفعه دیدیم حاج حسین -ارشد آسایشگاه- آمد و گفت: بچه ها بیاین پایین ما نمیریم…
گفتیم: ای بابا چرا مگه چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
حاج حسین ادامه داد: اینا نمیذارن حاجی بیاد. می خوان حاجی رو نگه دارند(منظورش حاج آقا ابوترابی بود.)
بچه ها آمدند پایین و عراقی ها دستپاچه شدند. دقایقی گذشت و در همان حال بودیم که حاج حسین و ارشدهای دیگر آسایشگاه و عراقی ها، صلیب سرخی ها و حاج آقا ابوترابی با هم جلسه ای گذاشتند. بعد از نیم ساعت دیدم حاج حسین دارد می آید ولی نگران.
گفت: بچه ها سوار شین. همه متعجب پرسیدیم :حاجی چی؟ حاجی ابوترابی هم میاد؟
حاج حسین با لحنی ناراحت و نگران همراه با عصبانیت گفت: نه نمیاد سوار شین…بچه ها هم گفتند که اگه حاجی نیاد ما نمی آییم.
که حاج حسین اخمی کرد و داد کشید بهتون میگم سوار شید …
بچه ها نگاهی به او کردند. ادامه داد: این خواسته خود حاجی ابوترابی است. خودش گفته از بچه ها خواهش کنید تا بروند. من باید با آخرین اسیر ایرانی بیایم. تا تکلیف کلیه اسرای ایرانی مشخص نشود من پایم را به ایران نمی گذارم.
بچه هر چند نگران ولی سوار شدیم و راه افتادیم.
آخرین لحظات اردوگاه 17 را سپری کردیم. برای یک لحظه کنجکاوی هم که شده پشت سرم را نگاه نکردم.
من ردیف راست اتوبوس نشسته بودم و گنبد حرم امام حسن عسکری(ع) را که در مسیر برق می زد را می دیدم.
راه تمام شدنی نبود. هزار فکر و خیال در سرمان می چرخید. نکند برمان گردانند. نکند اتفاقی بیفتد؟ نکنه تصادفی بشود؟ نکند هواپیماهای کویتی بمباران کنند؟
همه اینها مسیر را طولانی تر می کرد. دیگر هوا تاریک شده بود و ما هنوز در راه بودیم.
شام نخوردیم و ناهار را هم بی خیال شده بودیم، ولی بچه ها مدام از تشنگی حرف می زدند. برای این همه آدم در اتوبوس آب نبود و عراقی ها هم به هیچ عنوان اجازه نمی دادند تا از جایی آب بگیریم و بخوریم.
با اینکه مقاومت من نسبت به گرسنگی و تشنگی زیاد است، با این حال تشنه ام شده بود.
شب تاریک تر می شد و مسیر هم تمامی نداشت. دیگر به مناطقی رسیده بودیم که کیسه های شن و خاکریز و سنگر را می شد. به مناطق جنگی و مرز رسیده بودیم. اتوبوس ها ایستادند.
ما از فرط تشنگی فقط به عراقی ها می گفتیم: سیدی ! مای…یعنی یک کم آب قربان ولی انگار نه انگار.
بعد از گذشت نیم ساعت، آقایی با محاسن بلند و لباس سبز و آرم سپاه بر سینه به سمت مان آمد. برای اولین بار بود که می دیدیم یک سپاهی به این راحت بین عراقی ها راه می رود.
متوجه شدیم ایشان مسئول گروه ایرانی برای تحویل گرفتن ماست. بالای پله اتوبوس ایستاد.
لبخندی زد؛ چشمهایمان پر از اشک شد. اولین چیزی که از او خواستیم آب بود.
آن عزیز هم با لبخند گفت: الان میریم اون ور مرز و اونجا همه چی توی ماشین هست.
خدایا این چه حکمتی بود؟ عطش این سرزمین از کجاست؟ یاد هر لحظه ی اسارت و سرزمین عراق که می افتادیم تشنگی و عطش لحظه لحظه روزهایمان را پر کرده بود؟ حس عجیب تشنگی همیشه در کنار خاطره ی لحظه زیبای آزادی نقش بسته است.
برادر سپاهی رفت و بقیه اتوبوس ها را کنترل کرد. ما از اتوبوس پیاده شدیم و از بین چادرهایی که برای نیروهای دو طرف و صلیب سرخی ها برپا شده بود، گذشتیم و سریع سوار اتوبوس خودمان شدیم. چند لحظه بعد راه افتادیم. ازبین تپه ها که گذشتیم اتوبوس های دیگری را دیدیم که پشت تپه ها ایستاده بودند.
گروه محافظ ما گفتند: چرا اینقدر دیر کردین؟ ما اسرای عراقی رو از عصر تا حالا پشت این تپه ها قایم کردیم تا شما بیاین و بعدش ما اینا رو تحویل بدیم!
نگاهی به اسرای عراقی کردم. در دلم گفتم حتما به آنها آب دادند و تشنه نیستند.
به ساعتم نگاه کردم؛ یک و پانزده دقیقه بامداد روز چهارم شهریور بود. روز تولد من در سال هزار و سیصد و شصت و نه هجری خورشیدی چشمهایم را بستم و سرم را به صندلی اتوبوس تکیه دادم. هر چه می شنیدم زیبا بود. دیگر از کلمات عربی دیگر خبری نبود. نمی دانم آب خوردم یا نه. پاکت ساندیس در دستم هنوز پر بود، ولی من دیگر تشنه نبودم.
سلام ایران زیبای من! نفس عمیقی کشیدم. حالا دیگر حتی اگر نفسم بالا نمی آمد غمم نبود. سینه ام پر بود از هوای وطن. چقدر معطر بود. بوی خاک و خاکریز. بوی شب و شبنم؛ بوی خوش هموطن؛ بوی عطر گل محمدی؛ بوی انسان آزاد؛ بوی شهریور؛ بوی خوش آزادی…
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910820000848