خواستگاری و نامزدی
دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او درمیان آکواریوم یک دیوار شیشهاى قرار داد، که آن را به دو بخش تقسیم مىکرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار شیشهاى برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است.
در پایان، دانشمند شیشه بین دو بخش آکواریوم را برداشت ........ ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت.
چـــــــرا ؟
دیوار شیشهاى وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که ازدیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود.
باورش به وجود دیوار، باورش به محدودیت و باورش به ناتوانى خویش.
اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:54
خواستگاری و نامزدی
مطمئن نیستم چطوری کار میکند ولی بهصورت خارقالعادهای دقیق است.
قبل از اینکه به عکس نگاه کنید توضیحات را بهطور کامل بخوانید.
عکس زیر حاوی 2 دلفین کاملا متشابه میباشد که در مطالعات روی سطوح استرس در بیمارستان St.. Mary استفاده میشود.
به هر دو دلفین که از آب بیرون پریدهاند نگاه کنید. هر دو دلفین کاملاً شبیه یکدیگر هستند. یک مطالعه دقیق نشان داده که علیرغم اینکه هر دو دلفین شبیه یکدیگر هستند شخصی که استرس دارد اختلافاتی را بین آنها پیدا خواهد کرد. هر چه فرد اختلافات بیشتری را بین این دو دلفین پیدا کند تحت استرس بیشتری قرار دارد.
اکنون به عکس نگاه کنید و اگر شما بیش از 2 اختلاف بین دو دلفین پیدا کردید نیاز به مرخصی دارید.
هرگز زندگی را اینقدر جدی نگیرید
هیچ کس از آن زنده خارج نخواهد شد!
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:52
خواستگاری و نامزدی
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاى حصیرى تهیه کردهایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پس از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»
نخست وزیر جواب داد: «اگر مىخواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»
پادشاه بر اساس حرفهاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد!
پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: «قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند. آنان زیاد دارند اما راضى نیستند. تا آخرین حد توان کار مىکنند تا بیشتر به دست آورند. آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند! این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد. آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.»
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:43
خواستگاری و نامزدی
پدر بزرگ، درباره چه مىنویسید؟
- درباره تو پسرم. امّا مهمتر از آنچه مىنویسم، مدادى است که در دست دارم و با آن مىنویسم. مىخواهم وقتى بزرگ شدى، مثل این مداد بشوى.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصى در آن ندید و گفت: این هم مثل بقیه مدادهایى است که دیدهام.
پدر بزرگ گفت: بستگى دارد چطور به آن نگاه کنى. در این مداد پنج صفت هست که اگر تو هم به دست آورى براى تمام عمرت به آرامش مىرسى!
صفت اول این که مىتوانى کارهاى بزرگ و با ارزشى بکنى امّا هرگز نباید فراموش کنى که دستى وجود دارد که حرکت تو را هدایت مىکند اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
صفت دوم این که باید گاهى از آنچه مىنویسى دست بکشى تا تراشیده شوى. این باعث مىشود کمى رنج بکشى اما آخرکار، نوکت تیزتز مىشود و اثرى که از خود بجا مىگذارى ظریفتر و تمیزتر مىشود. پس بدان که باید رنجهایى را تحمل کنى چرا که این رنجها باعث مىشوند موجود بهترى گردى.
صفت سوم این که مداد اجازه مىدهد براى پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. تو هم بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدى نیست. در واقع براى این که خودت را در مسیر درست نگهدارى، ضرورت دارد.
صفت چهارم این است که چوب یا شکل خارجى مداد مهم نیست، زغالى که داخل آن است اهمیت دارد. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سرانجام صفت پنجم مداد این است که همیشه اثرى از خود به جا مىگذارد. پس بدان هر کار در زندگیت مىکنى، ردّى به جا مىگذارد. پس سعى کن نسبت به هر کارى که مىکنى هشیار باشى و بدانى چه مىکنى.
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:41
خواستگاری و نامزدی
قصاب با دیدن سگى که به طرف مغازهاش نزدیک مىشد حرکتى کرد که دورش کند اما کاغذى را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روى کاغذ نوشته بود « لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسهاى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بهدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خطکشى رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهى به تابلو حرکت اتوبوسها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن را بررسی کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا میکرد. پس از چند خیابان سگ روى پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانهاى رسید. گوشت را روى پله گذاشت و کمى عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را بازم تکرار کرد اما کسى در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى دیوارى باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردى در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار مىکنى دیوانه؟ این سگ یک نابغه است. این باهوشترین سگى هست که من تا بهحال دیدهام.
مرد نگاهى به قصاب کرد و گقت: تو به این میگى باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش مىکنه!
نتیجه اخلاقى
اول این که مردم هرگز از چیزهایى که دارند راضى نخواهند بود.
و دوم این که چیزى که شما آن را بىارزش مىدانید به طور قطع براى کسانى دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم این که بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعى کنیم ارزش واقعى هر چیزى را درک کنیم و مهمتر این که قدر داشتههایمان را بدانیم.
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:40
خواستگاری و نامزدی
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.»
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:38
خواستگاری و نامزدی
بعضى از آدمها جلد زرکوب، بعضى جلد ضخیم و بعضى جلد نازک و بعضىها اصلا جلد ندارند.
بعضى از آدمها ترجمه شدهاند و بعضىها تفسیر مىشوند.
بعضى از آدمها با کاغذ کاهى و نامرغوب چاپ مىشوند و بعضى با کاغذ خارجى.
بعضى از آدمها تجدید چاپ مىشوند و بعضىها فقط یک بار چاپ مىشوند و بعضى از آدمها فتوکپى آدمهاى دیگرند.
بعضى از آدمها داراى صفحات سیاه و سفیدند و بعضى از آدمها صفحات رنگى و جذاب دارند.
بعضى از آدمها تیتر و فهرست دارند و روى پیشانى بعضى از آدمها نوشتهاند: حق هرگونه کپىبردارى و استفاده بدون اجازه ممنوع و محفوظ است.
بعضى از آدمها قیمت روى جلد دارند بعضىها با چند درصد تخفیف به فروش مىرسند و بعضى از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمىشوند.
بعضى از آدمها را باید جلد گرفت بعضىها را مىشود توى جیب گذاشت و بعضىها را توى کیف و بعضىها را روى قفسه قرار داد.
بعضى از آدمها نمایشنامهاند و در چند پرده نوشته و اجرا مىشوند و بعضىها فقط جدول و سرگرمىاند و بعضىها معلومات عمومى.
بعضى از آدمها خطخوردگى و خطزدگى دارند و بعضىها غلط چاپى و بعضىها غلط املایى فراوانى دارند.
از روى بعضى از آدمها باید مشق و از روى بعضى از آنها باید جریمه نوشت.
بعضى از آدمها در کلاسها تدریس مىشوند و بعضىها ممنوع بوده و مخفیانه دست به دست مىشوند.
بعضى از آدمها را باید چندین بار خواند تا معنى آنها را فهمید و بعضىها نخوانده قابل فهم هستند.
بعضى از آدمها را باید نخوانده دور انداخت و بعضىها را همیشه باید با خود همراه نمود.
بعضى از آدمها تفرقهانداز هستند و بعضىها بانى وحدت و همبستگى.
بعضى از آدمها به نام دیگران چاپ مىشوند و بعضىها قبل از چاپ به فروش مىرسند.
بعضى از آدمها در قفسه خاک مىخورند و بعضىها در انبار بایگانى شدهاند.
بعضى از آدمها تاریخىاند و از گذشته صحبت مىکنند و بعضىها آینده نگرند و به آینده مىپردازند.
بعضى از آدمها لطیفهاند و بعضىها بىروحاند و خستهکننده.
بعضى از آدمها سیاسىاند و در هر نوبت چاپ، رنگى دیگر به خود مىگیرند.
بعضى آدمها منبع و ماخذ ندارند و بعضىها منبع و مرجع دیگرانند.
بعضى از آدمها شیرازه ندارند و زود از هم مىپاشند و بعضىها شیرازهشان میخ دارد و قبل از میخ کهنه و پاره مىشوند.
بعضى از آدمها با محتوا هستند و بعضىها بىمحتوا و پوچاند و فقط براى امرار معاش.
بعضى از آدمها ماندگارند و بعضىها در چاپخانه مىمانند و بازیافت مىشوند.
بعضى آدمها هویت ندارند و بىنام و نشاناند و بعضىها چندین نویسنده دارند.
بعضى از آدمها در کتابخانه نگهدارى مىشوند و بعضىها در پیادهرو خیابان به فروش مىرسند.
بعضى آدم ها را کادو مىگیرند و هدیه مىدهند.
بعضى آدمها را به مفت هم نمىخرند و بعضىها از موزهها به سرقت مىروند.
بعضى از آدمها بدون مجوز چاپ مىشوند و بعضىها نیاز به مجوز ندارند و بعضىها تا ابد مجوز چاپ نمىتوانند اخذ کنند.
بعضى از آدمها خاطرهاند و بعضىها یادداشت شخصى.
بعضى آدمها در مدح دیگران نوشته مىشوند و بعضىها در بدگویى دیگران.
بعضى از آدمها افسانهاند و بعضىها رمان و بعضىها داستان.
بعضى آدمها مذهبىاند و بعضىها لامذهب و خیلىها در این میان.
بعضى از آدمها احساسات دیگران را جریحهدار مىکنند و بعضىها به دیگران احترام مىگذارند.
بعضى از آدمها به دیگران توهین مىکنند و بعضىها توهین را به جان مىخرند.
بعضى از آدمها به زور بر دیگران تحمیل مىشوند و بعضىها خود به میان دیگران مىروند.
بعضى از آدمها چند جلدى و قطورند و بعضىها تک جلدى و لاغر.
بعضى از آدمها از جنگ مىگویند و بعضى از صلح و صفا.
بعضى از آدمها از شادى سخن مىگویند و بعضىها از غم.
و......................
ما از کدام دستهایم؟
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:36
خواستگاری و نامزدی
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:35
خواستگاری و نامزدی
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى نوشیدنی.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
امّا اگر نوشیدنی را بردارد یعنى آدم به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در نوشیدنی را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:34
آموزش و تحقيقات
آیا شما به یک راننده بد، پیشخدمت بیادب، رئیس پرخاشگر و یا کارمند بیتوجه اجازه میدهید که روزتان را خراب کند؟ آدم موفق کسى است که بتواند به سرعت تمرکزش را بر روى چیزهاى مهم برگرداند.
من این درس مهم را شانزده سال پیش هنگامى که در صندلى عقب یک تاکسى نشسته بودم یاد گرفتم.
ماجرا از این قرار بود که تاکسى ما داشت بین دو خط و به طرز صحیحى حرکت میکرد که ناگهان یک ماشین سیاه رنگ به سرعت از پارک در آمد و جلوى ما سبز شد. راننده تاکسى به شدت بر روى پدال ترمز کوبید و فرمان را چرخاند تا با آن ماشین تصادف نکند. صداى جیغ لنتهاى ترمز تاکسى بلند شد و تاکسى در فقط چند سانتیمترى آن ماشین متوقف شد.
راننده آن ماشین سیاه رنگ با آن که مقصر بود شیشه را پائین کشید و در حالى که به شدت عصبانى بود شروع به بد و بیراه گفتن به راننده تاکسى کرد. راننده تاکسى فقط لبخندى زد و براى او دست تکان داد و راهش را ادامه داد. من به او گفتم: «چرا چیزى بهش نگفتی؟ داشت ما را به کشتن میداد!»
و این آن چیزى است که راننده تاکسى به من جواب داد و من آن را «قانون ماشین زباله» نام نهادهام:
«خیلى از مردم مثل ماشین جمعآورى زباله هستند. همان گونه که این ماشینها زبالهها را از این طرف و آن طرف جمع میکنند آنها هم خشم، عصبانیت، کینه، عقدههاى جورواجور، ناکامى و رنجش را از محیط پیرامونشان در خود جمع میکنند. هنگامى که ماشین زباله پر شد نیاز به جایى براى خالى کردن محمولهاش دارد. این افراد هم همین طورند و اگر به آنها اجازه بدهى، بارشان را روى سر شما خالى میکنند. بنابراین هرگاه کسى خواست این کار را با تو بکند فقط لبخند بزن، برایش دست تکان بده، برایش آروزى موفقیت کن و بگذار بگذرد و رد شود. از این کار ضرر نخواهى کرد.»
این حرف او مرا به فکر فرو برد. چند بار تا کنون اجازه داده بودم ماشین زباله بارش را روى سر من خالی کند؟ و چند بار تاکنون من هم به نوبه خود آن زبالهها را برداشته و روى سر مردم دیگر (در محل کار، در خانه، در خیابان) ریخته بودم؟ از آن روز بود که تصمیم گرفتم به توصیه راننده تاکسى عمل کنم.
باور کنید که هیچ چیز در این دنیا بیدلیل اتفاق نمیافتد. هرگز اجازه ندهید ماشین زباله بارش را روى سر شما خالی کند.
چهارشنبه 25/2/1387 - 15:31