نوحه باران
«ذوالجناح» غرق در خون، سم بر زمین كوبید و وحشتزده شیهه كشید. جایى درست پشتسر او، خورشید، در خون فرو مىرفت تا عصر عاشورا خونینتر شود.
زنان، از خیمهها بیرون دویدند و ضجهزنان، دورتادور او را گرفتند. رباب بى علىاصغر; مادر قاسم و عبدالله، بى دو فرزندش; زینب، بى علىاكبر و حسین و فرزندانش...
سكینه، سر به سینه ذوالجناح گذاشت و دستهاى اسب را بغل كرد.
رباب و مادر قاسم، سر به سینه هم گذاشتند و «واحسینا» كشیدند.
زینب، اشك ریخت و سكینه، زمزمه كرد: «ذوالجناح! پدرم كه مىرفت میدان، تشنه بود... آیا سیرابش كردند؟»
ذوالجناح، با شیندن كلام سكینه، شیههكشان، حركتى كرد و به تاخت، رو به سوى تپههاى كنار خیمهها كرد. خون، از زخمهاى بدنش مىجوشید و تیر بلندى كه در شكمش فرو رفته بود، آزارش مىداد. همه، مبهوت به او نگاه مىكردند. اسب، كنار تپهاى كه دامنهاش را سنگریزههاى درشت پر كرده بودند، ایستاد و پیش چشمان حیرتزده زنان خیمهها و سپاهیان ابنسعد، خم شد و سر بر زمین و سینه تپه كوبید. آنقدر كه تمام صورتش را خون گرفت. هیچكس نمىتوانست نزدیك شود. اسب، حتى براى لحظهاى آرام نمىشد و آنقدر، سر بر زمین كوبید، تا بىحال، روى خاك افتاد.
ابنسعد، فریاد كشید: «حسین را كه كشتیم، حال نوبتخیمههاى اوست، آتش بزنید خیمههایش را تا...»
هنوز كلام او تمام نشده بود كه مشعلها روشن شدند. عدهاى با چوب و نیزه، زنان را از خیمهها بیرون كشیدند; عدهاى، با سیلى، كودكان را... و عدهاى دیگر، آنچه در خیمهها بود، غارت كردند.
خیمهها، آتش گرفتند... و دختركى كه گوشه لباسش آتش گرفته بود، جیغى كشید و وحشتزده، شروع به دویدن كرد. ابنسعد، فریاد كشید: «كیسههاى طلاى خیمهام پاداش كسانى است كه اسبهایشان را آماده سم كوبیدن بر روى بدن حسین كنند».
فریاد و شیون زنان، تا آسمان، اوج گرفت. «اخنس بن مرثد» و «حكیم بن طفیل»، بدن بىسر امام را در فرورفتگى خاك، جا دادند و قطعه پارچه خیمهاى سوخته را روى بدن امام كشیدند و لحظهاى بعد كه صداى سم اسبان، در گوش صحرا پیچید و فرات، موج برداشت و زنان، ضجه زدند و خورشید، شرمگین، پلك زد; خون، پارچه را سرخرنگ كرد و دهنفر سوار بر اسب، پارچه را برداشتند و كنار خیمه ابنسعد ایستادند تا پاداش بگیرند.
زینب، با قامتى رسا و شانههایى كه داغ مصیبت را مردانه تحمل مىكردند، وارد گودال قتلگاه حسین شد. سربازان ابنسعد و زنان خیمهها، خیره خیره نگاه مىكردند. براى لحظهاى، سكوت، صحرا راگرفت. بانو، تلاش مىكرد تا چیزى بگوید...
«اى رسول خدا! نگاه كن!... این همان حسین تو است... همان حسینى كه در كودكىاش، سجدههایت را طولانى مىكردى تا او، خود، از شانههایت پایین آید... این كشتهاى كه در دریاى خون شناور است، عزیز تو است... این همان حسین است و من، زینب توام... ببین این مردم، با ما چه كردهاند...».
لحظهاى بعد، دو دست را زیر بدن خونین امام گرفت و اندكى بدن را از خاك جدا كرد. اشك در چشمهایش حلقه زد و رو به بدن خونین امام گفت: «برادرم!... سایه سرم!... هرچه را كه گفتى، دیدم... و خواهرت، خواهد ایستاد...
اما برادرم!...آیا این تویى؟... آیا تویى عزیز من؟... آیا تو همان حسینى كه جدمان پیامبر خدا، چهرهات را مىبوسید؟... چگونه باور كنم؟... آه! برادرم!... برادرم!... كدام بىخبر از خدا، سرت را از بدن جدا كرده است؟...
بمیرم برایت كه اینطور غریب، شهیدت كردهاند... بمیرم برایت كه اینطور تشنه، سرت را از بدن جدا كردهاند... آه! حسینم! حسینم!... كدام یك از این مردم، بدنت را اینگونه مثله كرده است؟» و آرام آرام، كلام بانو، به فریاد تبدیل شد: «بابا!... این حسین تو است... این تن خونین عزیز تو است... این بدنى كه زخمهایش ازستارگان آسمان بیشتر است، حسین تو است... بابا! اى رسول خدا! ببین این مردم با حسینت چه كردهاند؟...»
و لحن كلام بانو، تغییر كرد: «عزیز دل زینب! برادرم! بمیرم برایت كه هیچ جاى بدنت، آنقدر بىزخم نیست كه حتى بتوانم ببوسمش... و حال، نوبت من است كه جایى ازبدنت را ببوسم كه حتى پدر و مادرمان نیز نبوسیدهاند...».
سپس خم شد و لب، بر رگهاى بریده گلوى برادر گذاشت.
دستى، آرام، گوشه لباس بانو را گرفت. بانو، سر برگرداند. سكینه، پلكى زد و زمزمه كرد: «عمه!... این، بدن كیست؟»
بانو، بدن را رها كرد و سكینه را در آغوش گرفت و ضجه زد: «عزیزكم! حق دارى نشناسى! این، این بدن پدرت، حسین است».
صداى شیون سكینه، در گودال پیچید. عدهاى از سربازان دور گودال، روى زانو نشستند و اشك ریختند. اسبها و شتران كاروان، فریاد كشیدند و عاشورا، سرخ سرخ، غروب كرد.
«خولىبن یزید» و «حمیدبن مسلم»، سرى تكان دادند و عمربن سعد، ادامه داد: «یادتان باشد... همین امشب باید سر حسین به دارالحكومه عبیدالله برسد».
خولى، «كیسه پارچهاى» را برداشت. بند آن را بهدور زین اسب، گره زد و رو به حمیدبن مسلم گفت: «حمید!... زودباش دیگر!... اگر شانس بیاوریم و زود برسیم، پاداش جدا كردن سر حسین از آن ماست».
حمید، سر بهزیر انداخت و حرفى نزد. لحظهاى بعد، دو سوار، از خیمههاى ابنسعد دور شدند.زینب، در میان تنهاى بىسر شهیدان مىگشت. ناگهان از دور، سایه بانویى، در تاریكى شب، ظاهر شد. چشمهاى كمسوى زینب، آرام باز شدند و خاتونى را كه از دور، نزدیك مىشد، نگاه كردند.
خاتون، نزدیكتر شد. روبند چهرهاش را كه كنار زد; فریاد خاموش زینب، تا آسمان رفت: «مادر!... خوش آمدى!»
خولى، در را كه بست، كیسه سر بریده را در دل خاموش «تنور» گذاشت و وارد اتاق شد. «زن خولى»، از بالاى بام و از روى سجاده، رفت و آمد شوهرش را نگاه كرد و بهخیال سوغات سفر و غافلگیر كردن شوهرش، بهسوى حیاط، پایین آمد و رفتبه سراغ تنور. رگههاى نور، از دور سرپوش تنور، تا آسمان شعله كشیدند.
زن، متعجب و بىحركت ایستاد. آرام بهطرف تنور رفت و سرپوش را برداشت. در یك آن، قامت زن، لرزید. احساس كرد دست و پایش خشك شدهاند. خم شد و سر بریده را برداشت. خیره خیره نگاه كرد و در یك چشم برهم زدن، سرش گیج رفت و در لحظاتى كه نمىدانستخواب استیا بیدار، چند بانو را بهدور خاتونى دید... و ندانست از زمین آمدهاند یا از آسمان... و ندانست كه خاتون را، پیش از آن دیده استیا نه.
خاتون، نزدیك شد و چنان ضجهاى زد كه زن، بىحركت، اشك ریخت و زن خولى، ندانستسر بریده حسین بود یانه، كه كلام آغاز كرد; و آنقدر از وفاى یاران خود و بىوفایى كوفیان و شوهر زن گفت كه زن، از هوش رفت.
بههوش كه آمد، دوان دوان بهسوى بام رفت و بر فراز بام ایستاد. قطرات اشك، بىاختیار جارى شدند و ناگهان فریاد زد: «هاى! زنان همسایه!... به خانه من بیایید!... امشب حسین، عزیز فاطمه، مهمان من است... شوهرم سوغات سفر، سر عزیز فاطمه را آورده است...»، و آنقدر فریاد زد تا خولى، به بام دوید و در یك آن، چكمهاش را روى صورت زن، نشاند و دهانش را پر از خون كرد. زانوهاى زن، شكسته شدند و شورى خون كه در دهانش پیچید، بزحمتخم شد و فریاد زد: «السلام علیك!... السلام علیك یا اباعبدالله...».
سكوت، زن را در چادر خاموش خود، پیچید.
چهار حادثه مهم شب عاشورا
1 . در شب عاشورا به «محمد بن بشیر حضرمى» یكى از یاران امام حسین علیه السلام خبر دادند كه فرزندت در سرحد رى اسیر شده است . او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خداى متعال آرزو مىكنم و دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم . امام حسین علیه السلام چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعتخود را از تو برداشتم، برو و در آزاد كردن فرزندت بكوش .
محمد بن بشیر گفت: در حالى كه زنده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین كنم و از تو جدا شوم .
امام علیه السلام پنج جامه به او داد كه هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباسها را به فرزندت كه همراه توستبسپار تا در آزادى برادرش مصرف كند .
2 . امام حسین علیه السلام در سخنرانى شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهى بشارت داد . در این مجلس «قاسم بن الحسن» به امام علیه السلام عرض كرد: آیا من نیز به شهادت خواهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانى فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض كرد: اى عمو! مرگ در كام من از عسل شیرینتر است . امام علیه السلام فرمودند: آرى تو نیز به شهادت خواهى رسید بعد از آنكه به رنجسختى مبتلا شوى، و همچنین پسرم عبدالله (كودك شیرخوار) به شهادت خواهد رسید .
قاسم گفت: مگر لشكر دشمن به خیمهها هم حمله مىكنند؟ امام علیه السلام به ماجراى شهادت عبدالله اشاره نمودند كه قاسم بن الحسن تاب نیاورد و زارزار گریست و همه بانگ شیون و زارى سر دادند .
3 . امام علیه السلام در شب عاشورا دستور دادند براى حفظ حرم و خیام، خندقى را پشتخیمهها حفر كنند . حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چوبها و خار و خاشاكى كه در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشتسر قطع شود و این تدبیر امام علیه السلام بسیار سودمند بود .
4 . مرحوم شیخ صدوق در كتاب ارزشمند «امالى» نوشته است: شب عاشورا حضرت علىاكبر علیه السلام و 30 نفر از اصحاب به دستور امام علیه السلام از شریعه فرات آب آوردند . امام علیه السلام به یاران خود فرمود: برخیزید، غسل كنید و وضو بگیرید كه این آخرین توشه شماست .
روزشمار رویدادهاى محرم روز نهم
1 . در روز نهم محرم (تاسوعاى حسینى) شمر بن ذى الجوشن با نامهاى كه از عبیدالله داشت از «نخیله» كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود با شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد كربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمر بن سعد قرائت كرد .
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى . به خدا قسم! تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم بازداشتى و كار را خراب كردى ... .
2 . شمر كه با قصد جنگ وارد كربلا شده بود، از عبیدالله بن زیاد امان نامهاى براى خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس علیه السلام گرفته بود كه در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه كرد و ایشان نپذیرفت .
شمر نزدیك خیام امام حسین علیه السلام آمد و عباس، عبدالله، جعفر و عثمان (فرزندان امام على علیه السلام كه مادرشان امالبنین علیها السلام بود) را طلبید . آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیدالله برایتان امان گرفتهام . آنها همگى گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!
3 . در این روز اعلان جنگ شد كه حضرت عباس علیه السلام امام علیه السلام را باخبر كرد . امام حسین علیه السلام فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس كه چه قصدى دارند؟
حضرت عباس علیه السلام رفت و خبر آورد كه اینان مىگویند: یا حكم امیر را بپذیرید یا آماده جنگ شوید .
امام حسین علیه السلام به عباس فرمودند: اگر مىتوانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تاخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز كنیم و به درگاهش نماز بگذاریم . خداى متعال مىداند كه من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم .
حضرت عباس علیه السلام نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلتخواست . عمر بن سعد در موافقتبا این درخواست تردید داشت، سرانجام از لشكریان خود پرسید كه چه باید كرد؟ «عمرو بن حجاج» گفت: سبحان الله! اگر اهل دیلم و كفار از تو چنین تقاضایى مىكردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى .
عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس علیه السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مىدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیدالله مىسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت .