قدرمو میدونی یه روز . یادم میفتی شب و روز صدام تو گوشت میپیچه . مثل یه آه سینه سوز حسرت یك لحظه نگام . دلتنگ میشی بدجور برام اون روزها دور نیست به خدا . حتی به خوابت نمیام
یه روزی قدرمو میدونی كه دیره . اسم من از توی لحظه هات نمیمیره دیگه نیستم اون شبهای پر ستاره . وقتی كه دلت بهونمو میگیره
اما اون روز خدا كنه نباشه . نشنوم از رفتن من غصه داری من میبینم اون شبایی رو كه دیگه . واسه گریه شونه هامو كم میاری
قدرمو میدونی یه روز . یادم میوفتی شب و روز صدام تو گوشت میپیچه . مثل یه آه سینه سوز حسرت یك لحظه نگام . دلتنگ میشی بدجور برام اون روزها دور نیست به خدا . حتی به خوابت نمیام
مهتاب
هرگز تو را فرموش نخواهم کرد
حتی اگر مرا از یاد ببری !!!
دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطرهات طلاست یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم ! با من ازدواج میکنی؟ اشک گفت: ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی! تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله میشوی چرک میشوی و تکهای زباله میشوی پس برو و بیخیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش! دستمال کاغذی، دلش شکست گوشهای کنار جعبهاش نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکهای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بود و عاشق و زلال او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت
(عرفان نظرآهاری)
یک نفر نیست که غمهای مرا بشناسد دل ساده دل تنهای مرا بشناسد حجم خاکستری غربت تنهایی من یک نفر نیست که دنیای مرا بشناسد یک نفر نیست که از خامشی چشمانم شب یلدای غزل های مرا بشناسد یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی غم پنهان مرا بشناسد دلم آویخته از دار پریشانی هاست یک نفر نیست که مسیحای مرا بشناسد
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم ، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
به چه می خندی !؟ به چه چیز!؟ به شكست دل من یا به پیروزی خویش !؟ به چه می خندی...!؟ به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟ یا به افسونگریه چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟ به چه می خندی !؟ به دل ساده ی من می خندی كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟ یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟ به چه می خندی !؟ به هم آغوشی من با غم ها یا به ........ خنده دار است.....بخند !!
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
خالیم ........ از اشک های پر از تکرار و تنها اینجا در خویشتن ... گریستم در خود و نگریستم به آنچه که از تو دارم تنها اسمان ابری ....
که در خاطراتم به یادگار مانده
کمک کن انچه زود خواهی من دیر نخواهم
وانچه تو دیر میخواهی من زود نخواهم
( دکتر علی شریعتی)
در عصری که شرم و حق
حسابش جداست
عشق
سوء تفاهمی ست
که با (( متاسفم )) گفتنی فراموش میشود!!!