همه ما خلق و خوی خاصی داریم. گاهی تند میشویم و زمانی
آرام هستیم. بعضی وقتها دلمان میگیرد و توی فکر و خیال خود غوطه
میخوریم و گاهی آن چنان شادیم که دوست و غریبه را به حیرت وامیداریم. ما
انسانیم و گاهی سمبل واقعی جمع اضداد میشویم. در این میانه میل و احساس
انسانی، آنها موفقتر و دوستداشتنیترند که بتوانند این خواستههای گاه
متضاد را به درستی مدیریت کنند. زیرا این امیال از جان و روح خودشان سرچشمه
بگیرد و چه آنچه در برخورد با دیگران با آن مواجه میشوند. ما میتوانیم
تا حد زیادی خود و خواستهها و حواسمان را کنترل کنیم، اما آنچه از سوی
دوست و آشنا و بیگانه به ما میرسد ممکن است آزردهمان کند، جراحتی بر
دلمان بنشاند یا مایه سرور و شادیمان شود. پس لازم است در زندگی روزمره
که هر کدام از ما با سلایق و علایق مختلف و متضادی روبهرو میشویم، سد
مطمئنی در برابر آنچه به سویمان روانه میشود بنا کنیم تا کمتر صدمه
ببینیم و کمتر در آستانه عصبیت و هیجانها قرار گیریم.برای این منظور باید
بتوانیم روابطمان را مدیریت کنیم. باید از آنها که رابطههاشان به ما ضرر
میرساند دوری گزینیم و به آنها که ما را به کمالمیرسانند تمایل بیشتری
نشان دهیم.
این گونه بودن
و اینچنین رفتار کردن، تعادلی را برای ما به ارمغان میآورد که در پناه آن
میتوانیم آرامتر و با آرامش بیشتر در چاردیواری خانه و اجتماع زندگی
کنیم.
چنین
انسانهایی میدانند و میتوانند در برابر خلقیات ناپسند از خود مراقبت و
محافظت کنند و به سوی خوبیها گام بردارند.از میان همه خوب و بدهای خلقخوی
انسانها، امروز در مورد رفتاری با عنوان «رفتار خالهزنکی» و چگونگی
مواجهه با آن قدری کنکاش میکنیم.
حرفهاییکه اتاق به اتاق میرود
چه
کسی گفته افرادی که دوست دارند حرفها را از این خانه به آن خانه ببرند و
در مورد زندگی مردم با دیگران صحبت کنند، فقط در جمعهای دوستانه و
خانوادگی کارشان را انجام میدهند؟ چرا فکر میکنید این افراد در محل کار و
فعالیت حرفهای شما حضور ندارند؟ کمی به دور و برتان نگاه کنید. بعضی
وقتها ردپای این آدمها در ادارات و موسسات هم دیده میشود. همان
وقتهایی که یکی درباره مشکلات مالی با همکارش صحبت میکند و هنگام صرف
ناهار صدای پچپچ همکارانش را میشنود که درباره مشکل او با هم بحث
میکنند. همانهایی که موقع کار هم در مورد زندگی خصوصی همکارانشان حرف
میزنند و همانهایی که از گفتن و شنیدن این قصهها سیر نمیشوند.مسلما اگر
بشنوید در محل کارتان کسی درباره شما صحبت میکند و مسائل خصوصی زندگیتان
را با دیگران مطرح مینماید، عصبانی و ناراحت خواهید شد. شاید با همکارتان
بحث کنید. شاید از او بخواهید این بحثها را تمام کند و شاید با او مشاجره
کنید، اما یادتان باشد در نهایت هیچ یک از این کارها کمکی به شما نخواهد
کرد. بهتر است بدانید چطور با این افراد در محیطهای کاری کنار بیایید تا
مشکلی برایتان ایجاد نکنند.
بعضیها
سعی میکنند با مطرح کردن مسائل شخصی زندگی دیگران، محیط خشک و جدی محل
کارشان را کمی قابل تحملتر کنند و ندانسته موجب ناراحتی دیگران میشوند.
در این مواقع اگر حالت دفاعی به خودتان بگیرید و بخواهید او را متوجه
اشتباهش کنید، نتیجهای نخواهید گرفت. بنابراین بهتر است نسبت به او
بیتوجه باشید. حرفهایش را نشنیده بگیرید و بگویید از چنین شوخیهایی که
به نظر شما بیمزه است، ناراحت میشوید. بگذارید او بفهمد حرفهایش برای
شما ارزشی ندارد و به او اجازه نمیدهید در زندگی و مسائل خصوصیتان دخالت
کند.
زمانی
که بدگوییهای یکی از همکاران حالت تخریبی پیدا میکند و میخواهد دیگران
را نسبت به شما بدبین کند هم به جای عصبانی شدن، آرام باشید و به شیوهای
منطقی سعی کنید با نشان دادن حقیقت، شخصیت او را برای دیگران نمایان سازید.
یادتان باشد در این مواقع اگر عصبانی و خشمگین نشوید، بقیه افراد هم متوجه
میشوند حق با شماست و حرفهای طرف مقابل فقط بدگویی و غیرواقعی است.
گاهی
هم اما شما موضوع بحثها و بدگوییها نیستید. ممکن است همکاران درباره فرد
دیگری صحبت کنند و مشغول بدگویی از او شوند که هیچ وقت و در هیچ شرایطی
نباید با این افراد همراه شوید. هیچ گاه به آنها اجازه ندهید در حضور شما
از همکار دیگرتان بدگویی کنند.
افرادی
که خیلی اهل بدگویی و حرف زدن پشت سر دیگران هستند، معمولا دوست دارند
تعداد بیشتری را با خودشان همراه کنند. آنها از این که افراد بیشتری در
بحثها و حرفهایشان شرکت کنند، احساس بهتری خواهند داشت و فکر میکنند
تفریحشان کاملتر میشود، اما شما نباید فریب این افراد را بخورید و پای
حرفهای آنها بنشینید. در ضمن، اگر مقابل آنها سکوت کنید یا نشان دهید به
این حرفها علاقهای ندارید، شاید آنها هم متوجه رفتار زشت و نادرستشان
بشوند. همچنین همیشه باید مراقب زندگی شخصیتان باشید و هیچ وقت در محل کار
با همکارانی که آنها را نمیشناسید و رابطه نزدیکی با آنها ندارید در مورد
مسائل خصوصیتان صحبت نکنید و از آنها مشورت نخواهید؛ شاید همین فردی که
امروز تصور میکنید میتواند برای حل مشکلی به شما کمک کند، روزی دیگر
مشکلتان را با دیگران در میان بگذارد و در مورد شما با آنها صحبت کند.
خالهزنک بودم و خودم نمیدانستم؟!
بچه
که بودم آنقدر این دو کلمه« خاله زنک» در گوشم مینشست که خیلی شبها با
خودم فکر میکردم این افراد کجا هستند؟ چه نشانی دارند و چگونه میتوان از
بقیه تشخیصشان داد؟ اولش فقط به خالهها خیره میشدم. میخواستم ببینم پشت
چهره آرام و مهربانشان چیزی پیدا میکنم؟ نمیدانستم باید دنبال چه چیزی
بگردم؛ یک نقاب یا چهرهای زشت و ترسناک، اما هر چه میگشتم کمتر مییافتم و
خالهها همه آرام بودند. آرام میرفتند، میآمدند، صحبت میکردند و
مهربان بودند. پس با خودم گفتم باید دنبال معنایش بگردم، شاید از این راه
متوجه شوم دنبال چه کسی باید بگردم.
در
کتابخانه پدرم چند جلد کتاب قطور بود که جلد آبی خوشرنگی داشت. میدانستم
معنی خیلی از لغتها در آنها نوشته شده است. دست به دامان خواهر بزرگم شدم.
او رفت و آن را که رویش یک شماره یک بزرگ نوشته شده بود برداشت. یک راست
رفت آخرهای کتاب و چند صفحهای را این طرف و آن طرف کرد. بعد مثل این که من
سواد درست و حسابی دارم، کتاب را آورد جلوی صورتم. بوی کاغذ توی دماغم و
صدای خواهر بزرگم در گوشمپیچید: «خودت ببین، خاله دارد، اما خالهزنک
نه.» خاله را که خواندم کتاب با صدای بلندی بسته شد و رفت و سر جایش نشست.
سرم را پایین انداختم، اما دنبال خواهر که تند به سوی آشپزخانه میرفت رفتم و گفتم: «پس خودت بگو خالهزنک یعنی چی؟»
ایستاد،
سرش را کج کرد، چشم در چشمم دوخت و گفت: «واقعا نمیدانی معنایش چیست؟»
گفتم : «نه.» خندهای با مزه تمسخر تحویلم داد و گفت: « تو خودت یه پا
خالهزنکی، اون وقت میگی یعنی چی؟» این را گفت و رفت. آنچنان جا خوردم که
سر جایم خشک ماندم.
ماندم
با یک دنیا پرسش که در ذهنم چرخ میزدند و دور هم میچرخیدند.پرسش هایی
که پاسخشان را نمیدانستم. بیش از هر چیز، اما از خودم بدم آمده بود؛ چون
خالهزنک بودم، با این که هنوز نمیدانستم معنایش چیست. این حرف در ذهنم
ماند و روی دلم سنگینی کرد. روی دلم سنگینی کرد تا بالاخره فهمیدم چرا
خواهرم به من گفته بود خالهزنک. فهمیدم بعضی وقتها حرفهایی را از او به
مادر گفته بودم. حرفهایی که به من گفته بود و خواسته بود به کسی نگویم.
من اما همیشه و همین الان هم فکر میکنم مادر هر کسی نیست. مادر مادر است.
خواهرم اما مرا خالهزنک خوانده بود. از همان روز فهمیدم خیلیها
خالهزنک نیستند، اما با این صفت ناپسند خوانده میشوند.
درس
خوبی بود. از همان موقع با خودم عهد کردم خیلی راحت به کسی از این جور
انگها نزنم. گاهی هم که در جمع دوستان یا خانواده به کسی این قبیل صفتها
را میدهند، داستانم را باز میگویم، شاید بعضیها مانند من باورشان شود
همه خالهزنک نیستند و نباید آدمها را با این نگاه دید.
خالهزنک یا عمو مردک؟
قدری
در دنیای مجازی جستجو کردم تا متوجه شوم واژه خالهزنک از کجا و چه زمانی
وارد ادبیات ما شده است که متاسفانه به موضوع یا متنی که بشود به آن
استناد کرد برنخوردم. فقط همین را میشود دریافت که این عبارت برای آنهایی
ساخته شده که از روی میل مفرط به دانستن آنچه به ایشان مربوط نیست و میل
بیشتر به نشر و انتشار آن، به هر جا سرک میکشند. دنبال خبرهای داغ
میگردند. در روابط خانوادگی کنکاش میکنند و میخواهند از همه چیز و هر
موضوعی سر در بیاورند و سپس آنچه را یافتهاند با کم و زیاد کردن در جمع
دوست و فامیل و همسایه پخش کنند.
آنچه
را در نیافتم این که چرا از عنوان «زنک» در این مورد استفاده شده است.
البته شاید در روزگاری خانمها به دلیل این که کمتر در اجتماع حضور داشتند و
به همین دلیل وقت و فرصت بیشتری برای این نوع رفتار در اختیارشان بوده،
بیشتر با این خلق و خوی شناخته میشدند. امروز اما در این مورد تفاوتی
میان زن و مرد نیست. در هر محیطی هستند افرادی که میتوان این صفت را در
رفتار و کردارشان مشاهده کرد.
پس
حالا دیگر فقط خانمها خالهزنک نیستند، گویا آقایان هم نخواستهاند از
این قافله عقب بمانند. در میان آقایان هم یافت میشوند کسانی که دوست دارند
خبر بیاورند و ببرند و عجیب آن که خبرها را با آنچه پسند خودشان است،
تنظیم و ویرایش میکنند. گاهی به آنها بال و پر میدهند و زمانی شاخ و برگش
را میزنند.
اما
آنچه مهم است این که این خلق و خو چه در خانمها و چه در آقایان، نشانه
نوعی بیماری روحی است. بیماریای که میتواند منشایی در نبود موفقیتها و
عقدههای حقارت داشته باشد.
این
قبیل انسانها وقتی خود به موفقیتی که روزگاری آرزویش را داشتهاند یا
هنوز دارند، دست نمییابند، تلاش میکنند با تخریب دیگران بر ناتوانیهای
خود سرپوش بگذارند.
به همین دلیل باید روشی منطقی در قبال چنین افرادی در پیش گرفت؛ چه خالهزنک باشند و چه عمو مردک!
البته
ما هم باید دقت کنیم در این دام گرفتار نشویم. دامی که همیشه در برابرمان
گسترده است. دامی که اگر اجازه دهیم تا زوایای پنهان زندگی خانوادگی ما
رسوخ میکند و اساس و بنیان آن را به چالش میکشد.
در
جهان و زندگی امروز باید با درایت درباره خبرهایی که میشنویم قضاوت کنیم.
از تندی و عجول بودن بپرهیزیم و هر آنچه را میشنویم باور نکنیم. در
بسیاری مواقع باید سعی کنیم نشنویم یا اگر شنیدیم به خاطر نسپاریم. با این
شیوهها میتوان تا حدی در برابر آنها که زندگی را با «بنگاه خبرپراکنی یک
کلاغ چهلکلاغ» اشتباه گرفتهاند، مقاومت کرد. اگر رفتاری اینچنین نداشته
باشیم و خود را در این دام گرفتار کنیم، براحتی آرامش را از زندگی خود
فراری میدهیم.
از دست اینهاکجا فرار کنیم؟
فرقی
نمیکند کجا باشید؛ چون در هر صورت ممکن است با یکی از این افراد روبهرو
شوید. در محل کار، در خانه و میان جمع فامیل، میان همسایهها، در کوچه و
خیابان، در تاکسی و اتوبوس و.... اینها همهجا هستند؛ همینهایی که حرف
دیگران را برای شما میآورند و حرف شما را برای بقیه میگویند. همانهایی
که راست و دروغ حرفهایشان معلوم نیست و میتوانند با صحبتهایشان یک
زندگی را به هم بریزند؛ البته گاه با قصد و نیتی مشخص و گاهی هم ندانسته و
از روی بیفکری!
میدانم
هیچ کس دوست ندارد با این افراد ارتباط داشته باشد، ولی چه بخواهیم و چه
نخواهیم افراد هستند و گاهی در زندگیمان سرک میکشند. این افراد دوست
دارند از کار بقیه سر در بیاورند و آنچه را که دیده یا شنیدهاند، برای
دیگران تعریف کنند. بنابراین در این شرایط، اعضای خانواده و بخصوص
بزرگترها باید حواسشان را جمع کنند و مراقب این افراد باشند. مراقب باشند
تا آنها پایشان را بیشتر از گلیمشان دراز نکنند.
بعضیها
هستند که همه فامیل آنها را میشناسند و میدانند چقدر اهل حرف زدن پشت سر
دیگران و بدگویی کردن از آنها هستند ولی هیچ کس این موضوع را رک و مستقیم
مطرح نمیکند؛ از ترس این که مبادا روابط خانوادگی آسیب ببیند و رفت و
آمدها قطع شود. در این مواقع شاید بهترین کار این باشد که حرفهای چنین
آدمی را خیلی جدی نگیریم و کاری به کارش نداشته باشیم. یعنی بگذاریم هر چه
دوست دارد بگوید؛ از هرکس که میخواهد و هر طور که میپسندد ولی ما نباید
به این حرفها اهمیت بدهیم. گاهی هم بد نیست با رفتارها و صحبتهایمان او
را متوجه رفتار نادرستش کنیم. نشنیده گرفتن توصیههایش یا ادامه ندادن بحث
با این افراد یکی از بهترین کارهاست که میتواند در کمال احترام و ادب نیز
انجام شود و به او نشان دهد حرفهایش برای ما ارزشی ندارد.
اما
گاهی این افراد با بدگوییها و حرفهایی که به این و آن میگویند و از این
خانه به آن خانه میبرند، میتوانند زندگی دیگران را تهدید کنند و اینجاست
که نباید دست روی دست گذاشت تا آنها به هدفشان برسند یا ندانسته زندگیها
را از هم بپاشند. پس اگر کسی دائم از دیگران بد میگوید و حرفهای بقیه را
برای شما میآورد، به جای این که حرفهایش را بدون سند و مدرک باور کنید و
به توصیههایش عمل نمایید، با صبر و تأمل پیش بروید. بد نیست رُک و راست
آنچه را که شنیدهاید با فردی که حرفها در مورد آن مطرح شده، در میان
بگذارید تا واقعیت مشخص شود. همچنین گاهی ناچار هستیم شخصیت واقعی این
افراد را به دیگران نشان دهیم. اگرچه چنین کاری خیلی پسندیده و دوستداشتنی
نیست ولی برای حفظ زندگی در چنین مواقعی باید این کار را هم انجام داد.
قبل
از همه اینها اما یادتان باشد خودتان را نگران چنین حرفهایی نکنید؛
حرفهای این افراد اهمیتی ندارد و نباید خیلی ذهنتان را درگیر آنها کنید.
مطمئن باشید چنین افرادی نمیتوانند موفقیت و خوشبحتی شما را ببینند و برای
همین به چنین شیوهای روی میآورند. پس جای نگرانی وجود ندارد.
ماه رمضان فرصتی برای تغییر
از
دوران جوانی عادت کرده است پشتسر دیگران حرف بزند. بعضی وقتها از این
کار لذت میبرد و دوست دارد با صحبت کردن در مورد زندگی دیگران کمی تفریح
کند. با خودش میگوید از صبح تا شب مشغول کار است و فرصت تفریح ندارد، پس
خوب است با این کار کمی ذهنش را آزاد کند و احساس بهتری داشته باشد. گاهی
میداند رفتارش چقدر نادرست است، متوجه میشود هیچ کس از معاشرت با او لذت
نمیبرد و حتی بعضی وقتها تصمیم میگیرد رفتارش را برای همیشه ترک کند؛
ولی موفق نمیشود. بارها خواسته، سعی کرده و پیش رفته ولی پس از چند روز
دوباره به مرحله اول برگشته است. انگار توانایی مهار زبانش را ندارد.
چشمهایش میبیند و دوست دارد آنچه را دیده به دیگران هم بگوید. قوه تخیلش
هم گاه فعال میشود و بر دیدهها و شنیدههایش میافزاید.
حالا
که سنی از او گذشته دیگر به فکر تغییر رفتارش هم نیست. دیگر نمیخواهد عوض
شود چون فکر میکند این کار غیرممکن است؛ بخصوص این که یک عمر به این نوع
زندگی عادت کرده و همیشه همین شیوه را در پیش گرفته است.
او
چنین فکر میکند ولی روانشناسان و متخصصان نظر دیگری دارند. آنها
میگویند اگر کسی بخواهد، میتواند عادتهای رفتاری ناپسندش را تغییر دهد و
آنها را کاملا کنار بگذارد. به عبارت دیگر، خواستن فرد اولین قدم است و پس
از آن مراحل بعدی به ترتیب پیش میرود.
پس
خوب است وقتی متوجه نتایج ناخوشایند رفتارتان میشوید، وقتی میفهمید چنین
برخوردی چقدر ناشایست و ناپسند است و زمانی که دوست دارید تغییر کنید، دست
به کار شوید. شاید همین امروز بهترین فرصت باشد. به خصوص این که در ماه
مبارک رمضان قرار داریم. ماهی که به کمک روزهداری میتوانیم بسیاری از
عادتهای ناپسندمان را ترک کنیم و رفتارهای مثبت را جایگزینشان
نماییم.حالا که روزه هستیم، کمک کنیم زبانمان هم روزه باشد. از دیگران بد
نگوییم و حرفهای دوست و آشنا را با بقیه در میان نگذاریم. مطمئن باشید اگر
این ماه چنین شیوهای را در پیش بگیرید، کمکم به آن عادت میکنید و این
کار برایتان عادی میشود. بگذارید این ماه فرصتی باشد برای ایجاد عادتهای
خوب و تغییر رفتارهای بد؛ از همین امروز شروع کنید. بخواهید و مطمئن باشید
موفق میشوید.
نیلوفر اسعدیبیگی
وی
صندلیهای بزرگ و چرمی دفتر روزنامه که دستههایش تکیهگاه آدم بزرگهاست
کوثر گم میشود. او با آن موهای کوتاه لخت و دو چشم هوشیار زل میزند به ما
که محو تماشایش شدهایم. کوثر
متولد دی 88 است یعنی هنوز هفت ماه مانده تا چهار ساله شود، اما
میتواند بخواند، بنویسد، بیشتر سورههای جزء سیام قرآن را از بر بگوید و
برخی سورهها را به انگلیسی ترجمه کند.
تماشایی
بودن کوثر از این بابت است. او با بقیه بچههای سه ساله فرق دارد چون زیر
آن چهره کودکانه که وقتی در دفتر روزنامه حوصلهاش سر رفت به شیطنت افتاد،
دختری باهوش نشسته که اگر حالا در کلاس اول یا دوم دبستان بنشیند از
همکلاسیهایش عقب نمیماند.
خدا، درخت، آب
مهران
شهرباف و مریم کلانتریان، پدر و مادر کوثرند که از روزهای اول تولد او
فهمیدند دخترشان چقدر با نوزادان دیگر فرق دارد. مادر کوثر البته بیشتر،
چون همیشه در خانه کنار او بود و وقتی مهران مجبور به سفرهای کاری درازمدت
بود، او بود که همه حرکات کوثر را زیر نظر داشت. نوزاد او شش ماهه بود که
زبان باز کرد، او یک روز گفت خدا، درخت، آب؛ مریم از حرف زدنهای او در این
سن فیلم گرفته است. این سه کلمه زندگی کوثر را عوض کرد. همین شد که مادرش
یک روز کتابی را برعکس به دستش داد و کوثر در حالی که به خطوط آن چشم دوخته
بود کتاب را برگرداند، یعنی همان کاری که آدمهای باسواد با کتابها
میکنند.
مریم
آن روز فکر کرد کوثر اتفاقی کتاب را به سمت درستش چرخانده، اما وقتی این
کار بارهاتکرار شد و کوثر هر بار همین کار را کرد او فهمید نوزادش میداند
کتاب را از کدام طرف میخوانند.
به نام خدا
مهران
آن روزها که کوثر هنوز شیر میخورد به سفرهای طولانی میرفت و مریم برای
این که تنها نماند به زادگاهش میرفت، به دزفول که هنوز زخم جنگ به تن
دارد.
آن
شب کوثر نمیخوابید، چراغهای اتاق همه خاموش بود به جز تلویزیون که در
فضا نور پخش میکرد. برنامه روایت فتح تازه شروع شده بود، گوینده گفت به
نام خدا و شروع کرد، کوثر اما به تقلا افتاد، دست از شیر خوردن کشید و رو
به تلویزیون گفت به نام خدا. مریم آن شب مو به تنش راست شد چون میدید
نوزادش کلمهای را که بیشتر از هر چیز در خانهشان تکرار میشود به زبان
آورد.
عروسک نه، کتاب
کوثر هنوز یک سالش نشده بود که قلم به دست گرفت. او روی کاغذ خطوطی میکشید که به زبان خودش میگفت این خداست، درخت است.
مریم
مترجم زبان انگلیسی است که کتابهای کودک و نوجوان و حالا هم رمان ترجمه
میکند. وقتی کوثر یک سال و نیمه بود مریم برایش کتاب میخواند و او با
علاقه روی کلمات دست میگذاشت و میپرسید این چیست.
مادر
میخواند و کوثر تکرار میکرد. او خیلی زود فهمید که آب را چطور مینویسند
و بعد هم فهمید آب ترکیبی از الف و ب است. کوثر کلمههای دیگر را هم با
همین روش یاد گرفت یعنی ابتدا از مادرش پرسید، بعد آنها را هیجی کرد و بعد
درک کرد که آن کلمه از چه حروفی ساخته شده است.
حالا
اتاق کوثر پر از کتاب است. او خودش کتابها را انتخاب میکند و تصمیم
میگیرد از بین قفسهها کدام یکی را بردارد. مادرش میگوید کوثر اگر بین دو
راهی خرید کتاب و عروسک بماند دو دلی را کنار میگذارد و عروسک را میبوسد
و به او میگوید تو همین جا در مغازه بمان و بعد میرود به کتابفروشی و
کتاب دلخواهش را میخرد.
قصه میگوید و شعر میسازد
کوثر
را باید از نزدیک دید و تفاوتهایش را لمس کرد. روزی که او به دفتر
روزنامه جامجم آمد دست بردار «شمکو» نبود ؛ شمکو (شکمو) آن عروسک کوچک که
شکمی بزرگ دارد و در همه چیز رقیب کوثر است.
کوثر
با «شمکو» زندگی میکند. در ذهن داستانپرداز او، شمکو شاگرد تنبل کلاس
است و در درس خواندن از کوثر جا میماند. شمکو اما با این که شاگرد زرنگی
نیست باعث شده تا کوثر یک قصهگو شود. او مدام داستانهایی را میسازد که
شمکو در آن نقش دارد. حتی دیکتههایی که کوثر در دفتر مشقش مینویسد پر از
اوست.
کوثر
البته برای همه چیز یک داستان دارد. او یک روز خرسی کشید که خیلی شبیه خرس
واقعی بود، یک روز هم دایرهای کشید و گفت این چرخ و فلک است و یک روز هم
یک دایره که دو خط راست حائلش را نگه میداشت؛ در ذهن کوثر آن دایره و
خطها صندلی بودند که خطها آن دایره را نگه میداشتند تا صندلی نیفتد.
حالا
که کوثر سه ساله است قوه تخیلش هم قویتر شده. او بیشتر وقتها از خودش
شعر میسازد و جملاتی آهنگین را به زبان میآورد. از شعرهایی هم که بلد است
در موقعیتهای مناسب استفاده میکند مثل آن روز که با پدر و مادرش سوار
ماشین بود و با دیدن چراغ قرمز گفت «چراغ خطر قرمزه، علامت ترمزه»، یا مثل
آن روز که مریم صندلی را جلوی تلویزیون گذاشته بود و کوثر سر رسید و خواند
«اول برو عقببشین، بعد هر چی دوست داری ببین، بدون برای چشم تو، خطر نشسته
در کمین».
کوثر چشم به راه شکوفایی استعداد
کوثری
که وقتی مادرش پوشکش را عوض میکرد میخواند عمو زنجیرباف، کوثری که حافظ و
سعدی را میشناسد، بیشتر سورههای جز سیام قرآن را حفظ است، دعای فرج را
از بر دارد و پنج تن و 14 معصوم را میشناسد و در حد رفع نیازهای روزمره
اش انگلیسی میداند، نیازمند توجه است.
اما
در قزوین، شهری که کوثر و خانوادهاش زندگی میکنند هیچ مرکز دولتی یا
خصوصی نیست که به کوثر و بچههای شبیه او توجه کند. پدر و مادر کوثر هم از
این بابت نگرانند، مهران نمیداند که چرا حتی آموزش و پرورش به نبوغ دخترش
بها نمی دهد و مریم دلواپس روزی است که وقتی کوثر بزرگ شد و به سن مدرسه
رسید با بچههایی همکلاس شود که چیزهایی را که آنها قرار است تازه یاد
بگیرند کوثر سالها پیش آموخته است. مریم نگران پس خوردگی کوثر در نظام
آموزشی رسمی است، دختری سه ساله که خودش با استعدادهای خدادادیاش کلید
باسواد شدنش را زده است.
مریم خباز