الهی! بر عجز و بیچارگی خود گواهم و از لطف و عنایت تو آگاهم؛
الهی! خواست خواست توست، من چه خواهم؟
الهی! بیزارم از آن طاعتی كه مرا به عجب آورد و بنده آن معصیتم كه مرا به عذر آورد.
الهی! چون توانستم ندانستم و چون دانستم نتوانستم.
الهی! همه میترسند كه فردا چه خواهد شد و من میترسم كه دی چه رفت.
الهی! اگر چه گناه من افزون است، اما عفو تو از حد بیرون است.
الهی! اگر مجرمم، مسلمانم و اگر بد كردهام پشیمانم.
الهی! اگر كاسنی تلخ است، از بوستان است و اگر من مجرم ، از دوستان است.
الهی! اگر چه شب فراق تاریك است، دل خوش دارم كه صبح وصال نزدیك است.
خدایا...
من اگر بد كنم تو را بنده های خوب بسیار است...
اما تو اگر مدارا نكنی...
من را خدای دیگر كجاست...
التماس دعا...
هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه میكرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد.
ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند . ( البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاحالدین المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد.
عمر در گوشهای از مسجد خفته و تازیانهای زیر سر خود گذاشته بود . هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس امیرالمؤمنین كجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشارهای كردند و پاسخ دادند: «مگر نمیبینی، آن امیرالمؤمنین است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.
هرمزان درخواست كرد، پیش از كشته شدن به او كمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ كرد. عمر سبب این كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد.
پس از اینكه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.
خدایا...
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم :
الهی العفو ... که عفو و بخششت را می
طلبم اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم ؟
چگونه شرمسارت نباشم در حالیکه هر چه جور و
جفا از من می بینی باز هم رشته ی مهر و
دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم در حالیکه خود می دانم
عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم!
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه
ی شرمندگی هایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و
این کلام را نگفته باشم
خدایا! ساده بگویم ... دوستت دارم
خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست
هر روز به افكار و آرزوهایم بیا
به رویاهایم، در خنده هایم و اشكهایم
از سر رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو
به عبادتم،به كار،زندگی و مرگم بیا
خدایا .یاریم كن تا به این مقام برسم كه
احساس كنم كه كسی از من غنیتر نیست
زیرا از عشق و شادی برخوردارم
یاریم كن تا به این مقام برسم كه
فقط تو را داشته باشم و لطف و عشق تو مرا لبریز كند
به این مقام برسم كه بگویم .
بیا فقر، بیا درد
وقتی كه خدا شهریار قلب من است
هیچ گزندی به من نمیرسد
همه چیز میگذرد
مانند رویا می آیند و می روند
من در شادی بی مرگی هستم و ترسی ندارم
زیرا كه او در من ساكن است
و سایه جاودانه او بر روح من حكمفرماست
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که
دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم . پس مرا همان کن
که تو می خواهی
آه خدایا......