سلام
نمیدانم چرا هر وقت می خواهم درباره شما یا برای شما بنویسم قلم از حرکت باز می ماند و من در میانه راهی می مانم غریب و آشنا!!!
آَشنا از آن جهت که میدانم می خواهم درباره چه بنویسم و غریب از آن جهت که آن را نمی شناسم؛
من روزگار حکومت عشق را تجربه نکرده ایم!
آنوقت که سفره عشق را جمع کردند
من و امثال من حتی یاد نگرفته بودیم که قاشق در دست بگیرم و غذا بخوریم
یا حتی نبودیم تا چه رسد به ...
پس به من حق بدهید که نشناسمتان !!!
اما...اما دلم می خواهد بگویم و با شما درد دل کنم،
من حتی نام و نشان شما را هم نمیدانم!
نه من؛ که هیچ کس نمیداند؛
شاید خودتان خواسته اید، شاید شما از آن دسته باشید که نذر کرده بودید مثل مولای غریبتان امام ح س ی ن(ع) جسمتان زیر آفتاب بماند و بی غسل و کفن بخاک بروید، شاید شما...
چگونه صدایتان کنم وقتی در دیار حکومت عقل گرفتار شده ام،
و شما اهل دیار عشقید، ساکن دنیای نامحدود،
آن جا که سردار دل ح س ی ن است...
سردار دل ها، نه سردار زبان ها برای ده یا حداکثر چهل روز!
روزگار غریبیست این روزگارِ مالکیت عقل، همان داستانِ همیشگی که 1400سال است تکرار می شود و شما بهتر از من می دانید؛
داستان فدک، داستان نیمه شب و انبان خرما شمشیر و محراب، داستانِ صلح و کوزه و آئینه، حکایت آب و عطش و مسلخ عشق....
اما ما خوابیم در این بیداری!!!
امروز جایی برای عشق در این جامعه نمانده است اصلا نمی دانم شما چرا می آیید و این آرامش را برهم می زنید و مارا از خوابِ خویش بیدار می کنید؟؟؟
خوابیم خشم صاعقه بیدارمان نکن
این قریه ساکت است گرفتارمان نکن
خوابیده یم و نان علف میخوریمو بس
مار ا به این دلیل سپیدارمان نکن
چرا می آیید و چهره به ظاهر آرام شهر را به هم می ریزید!؟
مگر نمی بینید دوستانتان را که چگونه غریبانه درد می کشند و زندگی می کنندو می روند؛
مگر نمی شنوید فریاد آنان را که شما را جنگ طلب، خشونت گرا و مخالف آرامش می دانند!؟
مگر سهمتان را نگرفته اید از غنایم جنگی؟
دیگر چه می خواهید؟!!!!
عشق و درد و نور سهم شما از دنیایِ بی ارزش ما بود،آن ها را بردارید و بگذرید، بگذارید تا ما آرام زندگی کنیم، دور از هیاهویِ نفس کشیدن آن شیمیایی که حالا...به راحتی تنفس کنیم.
دسته دسته راه می افتید در شهر ها و عطر می پراکنید.مگر نمی بینید که شامه ما فقط به بوی تند ادکلن های خارجی عادت کرده است!؟
بر قامت بلندتان پرچم سرنگ می کشید و در خیابان ها می چرخید، مگر نمی بینید که چشم های ما فقط تاب دیدن ویترین مغازه های را دارد که لباس های آنتیک و مدل های روز غربی را می فروشند؟!
می آیید و نوای یا حسین(ع) و یا مهدی(عج) دوستانتان را بلند می کنید تا فضا را پر کند؟
مگر نمی دانید که گوش های مافقط به صدای آهنگ های آنچنانی پاپ و جازو ...عادت دارد!؟
شما را بخدا بگویید که چرا می آیید وآرامش ما را برهم می زنید؟ چرا!!!؟
چه می گویم؟
قرار بود با شما درد دل کنم با شما که حقیقت عشق را یافته اید و رفته اید و رسیده اید؛ اما این ها که گفتم هم درد دل بود، گرچه تنها گوشه ای از حقیقت امروز بود!
اما این سکه رویِ دیگری هم دارد که شما آن را خوب می شناسید.
امروز هست عاشقی که سردار دلهای دوستان شما و ما شده است و جلو دار آنان هر جمعه در جمکران گرد هم می آیندو زمزمه می کنند
(بابی و انت وامی و نفسی لک الوقاء و الحمی)
امروز مانده اند دوستان شما ، آنان که دست و چشم و پا و سینه و ریه شان را داده اند تا دلی خونین بگیرند و شقایق بمانند.
امروز و اینجا کسانی هستند که چشم براهند تا شما از کربلا بیایید وبوی حسین را بیاورید و عاشقمان کنید ودلمان را...
امروز و اینجا هستند کسانی که با شما ندای یا حسین(ع) سر می دهندو منتظرند بشنوند صدای آن مولای عاشقان را که ندا سر می دهد:
( الا یا اهل العالم أنا المهدی(عج))
پس بیایید، شما را بخدا بیایید بخاطر همان عاشقی که گفتم سردار دل هاست او دلش به شما ودوستان شما گرم است
بیایید بخاطر عقب افتادگانی چون من که به جبر تقدیر نه تنها از کربلای حسین که از درک دوران حکومت عشق هم عقب ماندند و حالا در این زمانه سرد دلشان می خواهد از شما بدانند.
بیایید ، شما را بخدا بیایید برای آنکه منو ما معتقدیم مهدی (عج) هم منتظر است تا شما بیایید و عطر انتظار را در فضای شهر پراکنده کنید و عشق را...
بیایید برای خاطر عشق، بیایید شاید...