• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 95
زمان آخرین مطلب : 5274روز قبل
مصاحبه و گفتگو

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling.  "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered.  "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، كنار یك مهمان‌خانه ایستاد. بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی می‌كردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزدیده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیك كرد. او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد: «كدام یك از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟!»  كسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یك آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌كنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چی به آرامی از كافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینكه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه.

دوشنبه 25/6/1387 - 21:47
محبت و عاطفه
"پشت سر هر محبوبی، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای اینکه محبوبیت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر محبوب، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح ...

خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند. پشت سر هر محبوبی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر. و آنگاه که گمان می کنی محبوب چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد. محبوبت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز. تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است. خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر محبوب خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند. * فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر. راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر محبوبی خدا ایستاده است! 

دوشنبه 25/6/1387 - 21:41
محبت و عاطفه

تا کی به امید فردای پر از مهربانی فال بگیرم با حافظ ؟؟ تا کی از فرصت استفاده کرده و یک دل سیر گریه کنم لابه لای بارانها ؟؟؟

 هنوز صدای آوازهایت از دفتر دلم پاک نشده است... و خط خطی‌های نگاهت !!! آنقدر آه کشیدم و نگاه کردم به ابرها که آسمان رنگ انتظارم شد ... چشمانت خیال گفتن رازی را دارد ... که لبهایت طفره می‌روند ... شاید راز رفتن است و جدایی ...! شاید هم تنفر ...؟ بگو ... در خلوت یلدایی‌ام بگو تا من از دلواپسی، و گورها از تنهایی به درآیند ... پرسه می‌زنم میان دلتنگیهای خویش... تداعی می‌کنم خاطره‌ها را ... عشق را کم و بیش!!! شاید گره از اندوهم گشوده شود با ته مانده طاقتی ... لمس می‌کنم زندگی ساطور شده را و خود را که در ذرّه ذرّه سلولهایم پیر می‌شوم ... من کیش شدم ... و تو مبهوت و مات !!! هیهات از بازی روزگار ... هیهات!!!

دوشنبه 25/6/1387 - 21:39
محبت و عاطفه

شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی

آیا تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی

آیا شبیه یك پرنده، خیس از باران كه می آیم تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی

آیا پس از طی كردن فرسنگها راهی كه می دانی كنار خستگیها، تكیه گاهم می شوی

آیا شناكردن میان خاك را بد من بلد هستم تو اقیانوس موج آماج راهم می شوی

آیا ...



آیا نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری تو تصحیح تمام اشتباهم می شوی

آیا اگر بی روز و بی تقویم ماندم من به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شوی

آیا برای دوستم داری گواهت بوده ام عمری برای دوستت دارم گواهم می شوی

آیا شب افسانه ای با تو طلوع تازه ای دارد تو در صبح اساطیری پگاهم می شوی

آیا صبور و ساده ای اما، عمیق و ژرف، عشق من برای حرف نجوا، نعره چاهم می شوی

آیا پس از صد سال ا گر بد ترجمه كردی نگاهم را به پاس اشكهایم عذر خواهم می شوی

آیا تو شیرینتر از آن هستی كه شادابیت كم گردد و از خود تلخ می پرسم تباهم می شوی آیا؟؟؟؟؟؟

دوشنبه 25/6/1387 - 21:36
محبت و عاطفه
در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم… چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم… انتظار می کشیدم… انتظار قطره ای عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن قطره شود… باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند… صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم، مثل پرنده ای در زیر باران…! دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود...

در رویاهایم پروازکردم، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می شود از میان این همه قطره باران، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه!، یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود… و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…! نگاهم به باران بود، در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید، قطره عاشق به چشمانم نرسید!… باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد… و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا… قطره آخر باران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به چشمانم بنشیند… آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود… طوفان سعی داشت قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند اما آن قطره عشق با طوفان جنگید، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگی… در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود… احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته… به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود… همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد…
دوشنبه 25/6/1387 - 21:34
محبت و عاطفه
آروم آروم از رو کوه احساس بالا می روم با هر قدمی که بر می دارم حس می کنم به خوشبختی نزدیک تر می شم.  بر می گردم به عقب نگاه می کنم و به خاطرات تلخ گذشتم پوزخند می زنم خوشحالم که غصه هام پای بالا اومدن از رو کوه احساس منو ندارن. به قله که می رسم یه نفس عمیق می کشم و خوشحال از فتح قله بلند بلند می زنم زیر خنده. هی دست تکون می دم و به غصه هام که پایین جا موندن دهن کجی می کنم ...  
دوشنبه 25/6/1387 - 21:32
محبت و عاطفه
به سه چیز تکیه نکن ، غرور ، دروغ و عشق. آدم با غرور میتازد، با دروغ میبازد و با عشق میمیرد
دوشنبه 25/6/1387 - 21:31
محبت و عاطفه
گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم
دوشنبه 25/6/1387 - 21:30
محبت و عاطفه
هر كس بد ما به خلق گوید ما چهره به غم نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
دوشنبه 25/6/1387 - 21:29
محبت و عاطفه
سلام برتو كه پرتوی نور خای در وجودت شعله می زند وبر ما كه از عشق خدای غافل نمی شویم
دوشنبه 25/6/1387 - 21:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته