• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 4577روز قبل
ادبی هنری

مهتاب من پس کی می رسد آواز ؟

بانگ های خروشان را نمی شنوم.پس کی همه شهر پر از آواز می شود ؟

قلبهای منتظر رو به پژمردگی می روند ولی هیچ آوازی به گوش ما نمی رسد.

پس گوشها چرا نمی شنوند ؟ آیا من دیگر نخواهم شنید ؟

درد از نواها نیست چرا که می گویند همه جا پر است از آواز پس چرا اینگونه !

باور امید در خیلی از دلها دیگر نمی رود. آخر چرا ؟

دلهای پر هوای تو محبوب وام دار تواند بخواه که همیشه بمانند وام دار تو.

گناه گوشهای نا شنو را ببخش تا پر از آواز شوند. چشمهای پر غبار آنها را زلال کن تا نوازنده های تو را

دریابند. محبوب بخواه که از هر طرف حضورت را بخوانند.

دیگر قلبی منتظر به جهالت منتظر نماند. قلبهای پر امید را تقدیم کاسب هایی کن که گمراه شده در راه عشقند.

بخواه که گرد و غبار باغچه دلها کنار روند و دگر بار عظمت وجودت بر خفتگان هویدا شود. می خوانم آغاز

 گفته هایم را .

مهتاب من آری رسید آواز می شنوم آواز خلقت دلها را.

زیباست گلهای امید که مستانه می رقصند در باغچه دلها.

به امید آنکه در زندگی همیشه زنده باشیم و زنده بمانیم.

چرا که هر کس آواز مهتاب را نشنود مرده پندار.

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:40
ادبی هنری
تراوش آغاز را می شنوم و شتابان از زمستان می گریزم.

 

گویی می شنوم :        آسمان نگاهم را

                                 ماه آرامشم را

                                خورشید امیدم را 

                                و گذر زمان از جویبار زندگی کوله بارم را

                                و نگاهم آغازم را

                                آبی کرده است.

دگر بار آسمان آبی بی همتای منست. آری آبی رنگ منست .آبی من سکوتم را آبی می آوازد.

من سپید را سکوت سپید می بینم خیلی دورتر از سکوت آبی من. زمستان را سپید می بینم و گریزان از سپیدی به آبی آغاز پناه جسته ام.

(آبی من سپید است ولی سپیدم آبی نیست)

خسته ام از سپیدی از سرما از سکوت سپید

خسته از جستجوی آرامش و غرق شده در ثانیه ها به پناهگاه همیشگی ام جاری شدم جایی میان دریا و آسمان آنجا که طبیعت با آبی من یکی شده         آنجا یگانه محبوبم نیز آبی است

دوستان خوبم پناهگاه آرامش شما کجاست؟ سپید شما چه رنگی دارد؟

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:38
ادبی هنری
آسمانها همه می خندند

 

زمین با عشق زمان را می نگارد

کوهها صبر زمان را آموخته اند

خورشید درخشش را می آموزد

و طبیعت لبخند را می آموزد

ما چه می آموزیم ؟

من آموخته ام که عاشق باشم ٬ عاشق خالق هستی

هنوز نیاموخته ام عشقی ٬ جز عشق محبوب زندگی

نگاهم می گوید عشق فقط در حصار محبوب است و بس

علاقه با عشق شاید نسبتی دارد ولی عشق ٬ ذهنی نیست.

باید آموخت که از تلاطم امواج زندگی اندوهناک نشد.

اما من اندوهناک می شوم٬ تنها از محبوبم٬ گاهآ که احساسم به اشتباه

فریاد می زند تنهایم٬ بر روی این امواج٬ بر روی این اقیانوس نا آرام

اما خیلی زود می بینم که من در دقایقی ایمن به سوی روشنایی و به همراه روشنایی در حرکتم.

" اگر قصه ی این قایق و اقیانوس به یادمان می ماند هرگز غم را به دل راه نمی دادیم"

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:37
ادبی هنری
زمستان از درون قلب ها رفت و بهار امد.

 

هرسال این میشود اما چه حاصل گاه دلهای زیادی با بهار سخنی ندارند.

اما بهار امد

سبزی"مادر انسان طبیعت"ونسیم حیات بخش بهار دلهای خشکیده ی اهالی زمستان را پرشکوفه کرده.

چه بسیار نا امیدیها که با یک شکوفه ی بهاری به امید تبدیل شده اند.

امدن فصل سبزی و دوباره شکفتن در همه ی دلها حتمی است این ما هستیم که نمی خواهیم توی این

تازگیها نگاهی به دلهامون بکنیم.

اینده در دست خود ماست.گاه خود ما می خواهیم نا خواسته اینده ای چون گذشته ساخته شود.

فقط به خاطر بی توجهی به شکوفه ی درخت سیب توی دامنه ی برفی یه کوه.

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:36
ادبی هنری

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

 

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

 

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

 

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

 


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

 

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

 


بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

 

 

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:34
مصاحبه و گفتگو

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود  زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت  این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر  دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند  ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت :  فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم  خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت  برای برادرت زن  گرفتم و دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم  
قباد گفت :  من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم
مادرش گفت :  این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند  اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری  
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختری  براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد  یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد  زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته  رفت جلو و به بزی گفت :  ای بز بیا سیاه بختم نکن  قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت  
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند
زن گفت :  قربان هر چه بز چیز فهم است  
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو
گفت :  که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده  
زن دوید جلو  گفت :  مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند  داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت  بز شنید و بع بع کرد  رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند  او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند  تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و نکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید  
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت :  ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت  
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید  این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
بز بع بع کرد  مادرشوهرش گفت :  ای داد بی داد به این هم گفت :  
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت :  کاریت نباشه عروسمان تلنگش دررفت و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت :  من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید  حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :  
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت :  آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو  
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید  تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند  پرسید  این کارها چه معنی می دهد؟
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
حالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت :  ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون  
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید  چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
مادرش گفت :  چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد  فقط بین خودمان بماند  زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد  بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند  در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند  پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند  همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده  
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد  گفت :  دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم  اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید  
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت :  حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟
مادرزنش گفت :  دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟
پدرزنش گفت :  غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد  یک بز پیش کس و نکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند  
قباد گفت :  من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم  از این شهر می روم به یک شهر دیگر  اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم  
این را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه  کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو  بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد  با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه  خوب زیر و روش را وارسی کرد  فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان
قباد کاسه را برد لب جو  اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پک و پکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش  صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد  کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمده
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند  همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد  گفت :  هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن  
بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند  مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت  آخر سر از این وضع خسته شد  با خود گفت :  این ها از کس و کار من دیوانه ترند  
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود  عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند  عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند  تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند
خلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد
قباد به خانه ای رفت  با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت  اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید  مردم دسته دسته آمدند پیش قباد  پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت :  این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند  
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است  جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده  خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط
قباد گفت :  صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود  
عده ای گفت :  این کار شدنی نیست  
عده ای دیگر گفت :  اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم  
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او
عروس گفت :  آخ
و سرش را خم کرد و از در پرید تو
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی  قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند
قباد رفت جلو و پرسید  چه خبر است؟
گفت :  دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده  مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید  فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند  
قباد پرسید  آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟
جواب دادند  فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند  
قباد گفت :  من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند  
گفت :  اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده  
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت  دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد
مردم از شادی به هلهله افتادند  قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند  اما قباد زیر بار نرفت  فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند  رفت جلو پرسید  چی شده؟
گفت :  مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد  
قباد گفت :  حکیم بیارید تا درمانش کند  
گفت :  حکیم نداریم  
قباد گفت :  صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم  
گفت :  حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری  
قباد گفت :  قبول است  
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خک را تو صحرا پر و پخش کرد
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد  با خود گفت :  به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند  بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم  
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خکی به سرشان بکنند
قباد رفت جلو پرسید  اینجا چه خبر است؟
گفت :  چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته  می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند  
قبادگفت :  من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم  
گفت :  اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم  
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد  گفت :  دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده  هر چه زودتر باید برگردم  
گفت :  مزدت را چه بدهیم؟
گفت :  یک اسب تندرو  
رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش
قباد با خود گفت :  در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است  
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:29
انتقادات و پيشنهادات

تعجب

در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
 مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
 که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند
 او بسیار طبیعی ست
 و کمی هم خسته
 او را طوری ساخته اند
 که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
که درد را حس نمی کند
 او را طوری ساخته اند
 که ظاهرا
چیزی نمی شنود
 چیزی نمی بیند
 چیزی نمی گوید
 و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
 او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم
 هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم
ناگهان ترکید
با صدایی وحشتنک
و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند
و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
 و گمان می کنم
تا روزی که بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
 

از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی
ش

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:26
طنز و سرگرمی

دوای ضد فراموشی

چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه اناختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند .
از آن تاریخ به بعد منتصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم
 آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مردا ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر
 یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو بهروی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی اید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود
دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن !
 لباسهیام را بیرون آوردم بدنم را دست کشید و گفت :
مزمنه ولی زیاد دیر نکردی
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفتهام و یادم رفته پیش دکتر بروم
 بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم وی جیبم دیدم یک پکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
 راننده تکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !‌) تکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بوود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
 گفت : واسه ضعف حافظه
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تکسی است
می گوید : بی معرفت ‚ سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی !
 


منوچهر محجوبی
از کتاب یک لب و هزار خنده

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:24
ادبی هنری
و شاید کسانی بر این عقیده باشند که آدمی در چنین دورانی بیش از هر زمان دیگر نیازمند آن است که به سایه عشق و بی خبری بگریزد و بدین کار ناگزیر می باید حدیث نفس شاعران عاشق را سرود خود کند
احمد شاملو 21 مرداد 1344
پنج شنبه 30/3/1387 - 1:18
ادبی هنری

در 15 مهر ماه 1307 در کاشان چشم به جهان گشود
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند و وارد دانشکده هنرهای زیبا تهران شد
و در سال 1332 در رشته نقاشی با احراز رتبه اول و دریافت نشان درجه علمی لیسانس گرفت
در سال 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن سفر کرد در سال 1337 در اولین بی ینال تهران و کمی بعد در بی ینال ونیز و در سال 1339 در بی ینال دوم تهران شرکت جست و جایزه اول هنرهای زیبا را دریافت داشت
در دی ماه سال 1358 برای درمان بیماری سرطان خون به انگلستان رفت و در اسفند ماه همین سال در ایران بازگشت و در تاریخ اول اردیبهشت 1359 در بیمارستان پارس تهران چشم از جهان فرو بست
وی را در روستای مشهد اردهال کاشان به خک سپردند

 

 
   

دفترهای  شعر

  1. مرگ رنگ                  تهران 1330

  2. زندگی خابها                سپهر   1332

  3. آوار آفتاب                  تهران  1340

  4. شرق اندوه                 تهران 1340

  5. صدای پای آب             مجله ارش   1344

  6. مسافر                      مجله آرش    1345

  7. حجم  سبز                 روزن  1346

  8. ما هیچ ما نگاه          تهران   1356

  9. هشت  کتلب             طهوری    1356

  10. منتخب اشعار           طهوری   1364

پنج شنبه 30/3/1387 - 1:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته