• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 88
زمان آخرین مطلب : 4248روز قبل
شعر و قطعات ادبی

زندگی یعنی سر از خاک برداشتن

زندگی یعنی به خاک برگشتن

زندگی یعنی خدا را پنداشتن

زندگی یعنی ز نیکی سر به بستر بگزاشتن

زندگی یعنی یتیمان را به آغوش داشتن

زندگی یعنی همیشه جان در کف داشتن

زندگی یعنی قناعت داشتن

زندگی یعنی فرزند نیکو داشتن

زندگی یعنی برای زن به مردی کاشتن

زندگی یعنی سر از خواب برداشتن

زندگی یعنی لحظه لحظه در فکر پنداشتن

زندگی یعنی به کار پرداختن

زندگی یعنی ز دشمن هوشیاری داشتن

زندگی یعنی اسلام واقعی را داشتن

زندگی یعنی به دنیا دل نبستن داشتن

زندگی یعنی به مانند " علی " در سر داشتن

زندگی یعنی ...

زندگی یعنی از ازل تا به ابد خدا را در یاد داشتن.....

 

جمعه 9/10/1390 - 17:45
اخلاق

اگر تا به حال به بن بست فکری رسیده باشی ، حرف اکنون مرا درک خواهی کرد.

درس ، دانشگاه ، مدرک ، کار ، کنکور ، کاردانی ، کارشناسی ، ارشد ، دکترا ، کلاس کنکور ، آزاد ، سراسری ، پیام نور ، علمی- کاربردی ، سماء و هزار جور دیگر از این واژه ها حرف های روی زبان مردم امروز من است . همه این ها به این ختم می شود که تو مدرکی بگیری و کار خوبی پیدا کنی و استخدام جایی شوی و حقوق بخور نمیری گیرت بیاید و امورات این دنیا را بگذرانی.

حال فرض بگیرید کسی هیچ کدام از این ها را نخواهد و اصلاً دوست نداشته باشد درس بخواند به نظر شما چه کار باید کند؟

از روز اول مدام در سرش می کوبند؛ بدبخت ، بیچاره ، حمال درست را بخوان اقلاً یک دیپلمی بگیری شاید برای حمالی و عملگی جایی تو را خواستند ؛ درست را بخوان مثل ما بدبخت نشوی . فلان فامیل را ببین نصف توست معدلش 20 است و فردا هم می برندش سر کار . یا فلانی فلان رشته قبول شده فردا که خواست برود سرکار رو هوا می زنندش ولی تو چی ...  . حالا تو هر چقدر می خواهی حرف بزن و دلیل بیار انگار که داری یاسین تو گوش خر می خوانی.

حالا این حال من است پس از دو سال دانشگاه و گذراندن 4 ترم و پاس کردن فقط و فقط 30 واحد به بن بست رسیدم.

نمی دانم من هم باید مثل این مردم دنبال همین مدرک و کار باشم یا نه راه خودم را بروم ؟؟ این مدرک و کار و تحصیلات و پول فقط جوابگوی این دنیای من است پس آن دنیا را که جواب می دهد ؟ چه کسی برای آن دنیا به من آموزش می دهد ؟ کی مدرک آن دنیا را به من می دهد ؟ چه کسی در آن دنیا مرا استخدام می کند و حقوق خوبی به من می دهد ؟ اصلا کسی یاد آن دنیا هست ؟ اصلا کسی به آن دنیا فکر می کند ؟ اصلا کسی دنبال آسایش آن دنیا هست ؟ یا همه فقط به این دنیا فکر می کنند ؟

بله این روزگار امروز من است . همه دنبال آسایش اینجا هستند . پول ، مسکن ، اتومبیل ، زمین ، کالا ، گردش ، تفریح ، مدرک ، کار و همین امور دنیایی و مادی دغدغه ی امروز مردم روزگار من است .

حالا اگر من بخواهم از آن ها جدا شوم و راه خودم را بروم می شود ؟

نه ! هرگز!

من هم باید همین راه را بروم . من هم مسافر همین قطارم . برای من هم بلیط همین قطار را رزرو کرده اند . قطاری که فقط به جلو می رود و توقفی ندارد و هیچ کس اجازه ی پیاده شدن از آن را ندارد . چه بخواهد و چه نخواهد .

حالا فرض کنید من بخواهم سوار این قطار نشوم آیا می شود ؟

نه ! هرگز !

اگر نخواهی سوار این قطار شوی تو را عقب مانده می نامند . تو را موجودی از عهد باستان خطاب می کنند . تو را کلاسیک هم نه بلکه عصر حجری می خوانند و خود را مدرن و حتی متمدن می نامند .

بله در یک کلام هر کس بدنبال این دنیا برود مدرن و هر کس دنبال دین و آن دنیا برود کهنه و قدیمی خطاب می شود .

پس نمی توانم فقط دنبال این دنیا باشم چون من اهلش نیستم که آن دنیا را ول کنم و نه می توانم فقط به آن دنیا بیندیشم چون عقب مانده خطاب می شوم . پس در این صورت ناچارم که به هر دوشان برسم .

و اما حالا می ماند دانشگاه . می خواهم تغییر رشته بدهم یعنی از نو شروع کنم اما همه می گویند کارت درست نیست پس این دو سال عمرت چه می شود . خودم هم مانده ام . انگار از روز اول اشتباه کردم اصلاً دبیرستان رشته ریاضی رفتم . انگار حق با آقای جعفری معاون مدرسه بود که وقتی برای ثبت نام سال دوم در برگه ی اولویت بندی رشته های تحصیلی ام ، رشته ریاضی را در اولویت یکی مانده به آخر دید گفت که علی ریاضی ات ضعیف است و ممکن است در این رشته موفق نشوی اما من گفتم نه می توانم . چون در آن موقع می خواستم به پدرم ثابت کنم که من می توانم ؛ من هم می توانم مانند پسر عمه ام که در آن موقع خانه ما زندگی می کرد ، مهندس بشوم . آری من فقط به خاطر واژه ی مهندس این رشته را انتخاب کردم . چون پدرم مدام به من می گفت مجید را ببین چقدر ریاضیاتش قوی است ولی تو چی ریاضیت ضعیف است تو هرگز مثل او نمی شوی و هر جا هم ایرادی داری از او بپرس . چه می شود کرد پدر است آرزو دارد پسرش را موفق ببیند . حق هم دارد فردا خود من هم از فرزندم چنین توقعی دارم . اما یک فرق بین من و پسرم هست که نمی گزارم اشتباه مرا تکرار کند .

و حقیقتا من استعداد ریاضی را نداشتم . این را نه خودم قبول کردم و نه پدرم و نه پسر عمه ام ، اما مدام پافشاری کردم که می توانم . و حاصلش این بود که در دانشگاه 3 بار درس ریاضی 1 را گرفتم تا پاسش کردم آن هم با نمره 11 . اشتباه این بود که از ابتدا دنبال استعدادم نرفتم . اما مشکل دیگر هم این بود که استعدادم را نمی شناختم و هنوز هم نشناخته ام . از بچگی دوست داشتم به رشته ی هوا فضا بروم ، اما در بعد ها فهمیدم که این رشته هم همش ریاضی و فیزیک است و اصلا من نمی توانم حتی در آن رشته قبول شوم چه رسد به ادامه تحصیل در آن . اما در دفترچه دانشگاه آزاد یک رشته به چشمم خورد به نام هواپیما و بعد از تحقیق در اینترنت دیدم رشته ی تعمیر و نگهداری هواپیما است گفتم همین خوب است . همین را انتخاب کردم و از قضا قبول هم شدم رشته ی کاردانی بود . اما متاسفانه به دلیل وضعیت مالی مان نتوانستم بروم از قبل هم می دانستم که نشدنی است اما می خواستم شانسم را امتحان کنم و بعدها اگر موفق نشدم بگویم که من در رشته ی مورد علاقه ام قبول شدم اما شما مرا نفرستادید .

حالا هم که در دانشگاه پیام نور مهندسی کامپیوتر می خوانم دیگر از درس زده شده ام چون همه چیز می خوانم جز خود کامپیوتر این جا هم از دست ریاضی و فیزیک در امان نیستم نمی دانم چه کار کنم . دانشگاه علمی کاربردی چند رشته ی هواپیما در چند شهر دارد دلم می خواهد دوباره کنکور بدهم و به رشته ی هواپیما بروم اما می بینم که با این حساب 3 سال از عمرم تلف می شود . نمی دانم . مانده ام چه کنم . دیگر دوست ندارم درس بخوانم ای کاش می شد .

دلم می خواهد فقط بخوانم و بنویسم و خدا را یاد کنم و به فکر آخرتم باشم ؛ اما نمی شود . ای کاش می شد....

خدایا کسانی که همه چیز دارند جز تو به سخره می گیرند کسانی را که هیچ ندارند جز تو.

از این پس دانشمندی را بمان ( رها کن ) ، بینش مندی را پیش گیر . مولانا

جمعه 9/10/1390 - 17:44
شهدا و دفاع مقدس

شهید اصغر آروین

تولد:10/11/1344، مشهد مقدس

پرواز:28/2/1365، مهران(قلاویزان)

دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه فردوسی مشهد



 

شهید  اصغر آروین

Rounded Rectangle: شهید  اصغر آروین
------------------------------

مسئول پرسنلی بود ،بعد نماز می اومد پایگاه برای ثبت نام اعضای جدید بسیج.

دیدم داره جیب هایش رو خالی می کنه! انگار داره دنبال چیزی می گرده. گفتم برادر، چی شده؟ کلیدات رو گم کردی؟

گفت نه! دیروز سه تا سوزن ته گرد از پایگاه برداشته بودم، اومدم بزار سر جاشون!

------------------------------------------------------------------------------------------

-قبل از عملیات والفجر مجروح شده بود. بهش گفتم چه حالی داشتی اون موقع؟

گفت تمام گناهانی که از کوچکی مرتکب شده بودم، همان زمان مجروح شدنم، مثل پرده سینما و صفحه تلویزیون اومد جلوی چشمم!

------------------------------------------------------------------------------------------

در واحد مینی کاتیوشا با هم بودیم. فرمانده گفت یک داوطلب خط شکن می خوام . من دستانم رو بردم بالا. بلند شدم که برم، علی اصغر دستش را بالا برد و به فرمانده گفت من به جای ایشان می آیم. نتیجه ی اصرار ها و رقابت های ما دو نفر این شد که فرمانده هیچ کداممان را انتخاب نکرد!

گفتم علی اصغر چرا نذاشتی برم؟ گفت دفعه آخر که رفتم در خونه اتون پسرت اومد دم در سراغ ات رو از من گرفت! من هم گفتم که برم جبهه بابات میاد! به پسرت قول داده بودم!

فردا علی اصغر از من پرسید تو چرا نذاشتی من برم؟ گفتم مادرت سفارش ات رو به من کرده! از قرار می خوان جایی برای تو بروند گفتگو! من هم به مادرت قول داده بودم!

------------------------------------------------------------------------------------------

دوران مجروحیتش فرصت خوبی بود برای درس خوندنش! دو ماه مونده بود فارغ التحصیل بشه که رفت جبهه ی مهران! خواب دیدم چیزی به من خورد و تمام  بدنم ا ز بین رفت! فهمیدم پسرم شهید شده! چند روز بیشتر نشد که خبرش را هم آوردند!

*پدر شهید

------------------------------------------------------------------------------------------

به عشق شش ماهه امام حسین اسم اش رو علی اصغر گذاشتیم.

*پدر شهید

------------------------------------------------------------------------------------------

نمی ذاشتم بره جبهه! هر چی اصرار می کرد که از من رضایت بگیره، زیر بار نمی رفتم! یه روز گفت مادر، خواب دیدم؟ گفتم چی شده؟ گفت خواب دیدم مردم همه توی خیابون ها جمع شدند. آتشی زبانه می کشه! یکی از گلدسته های حرم هم کنده شده و افتاده روی زمین! به من هم می گفتند بیا کمک! من هم گفتم مادرم رضایت نمی ده! نمی تونم بیا!

آخر اجازه رو گرفت و رفت!

------------------------------------------------------------------------------------------

9 بار بخاطر مجروحیتش رفت زیر عمل! یک کلیه و یک دستش رو هم از دست داده بود. از همون بیمارستان می گفت خوب بشم میرم جبهه.

خوب که شد، دفعه ی آخری بود که رفت!

 


 خاطراتی که از شهید اصغر آروین داشتم را بازنویسی کردم و ماحصلش شد پست بالا.
جمعه 9/10/1390 - 17:42
داستان و حکایت
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!"
القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول !
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!"
پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! "
چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Label نزنم روی آدمها! ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!!
سه شنبه 6/10/1390 - 19:2
آلبوم تصاویر
باز هم مادر
سه شنبه 6/10/1390 - 13:32
شهدا و دفاع مقدس
حضرت آیت الله جوادی آملی میفرمودند تو جنگ هر جای جبهه می رفتی خبری از یار دبستانی من و ای ایران نبود همه جا حسین حسین می گفتند
سه شنبه 6/10/1390 - 12:50
شعر و قطعات ادبی
یا حسین(ع)

سماوری که به بزم حسین (ع) میجوشد
بخار رحمت آن جرم خلق می پوشد
حدیث کوثر تسنیم سلسبیل مگو
بگو حکایت مستی که چای می نوشد

دوشنبه 5/10/1390 - 20:18
عقاید و احکام

 از سرور زنان ، فاطمه ، دختر سرور پیامبران - كه درودهاى خداوند بر او و

بر پدر بزرگوار و شوى گرامى و پسران اوصیاء او باد - نقل مى كنم كه وى

از پدر بزرگوارش حضرت محمّد (صلی الله علیه وآله ) پرسید اى پدر جان !

سزاى هر مرد و زنى كه نماز را سبك بشمارد، چیست ؟ فرمود: اى

فاطمه ، هر كس چه مرد باشد و چه زن ، نمازش را سبك بشمارد، خداوند

او را به پانزده مصیبت گرفتار مى نماید: شش چیز در دار دنیا، و سه چیز

هنگام مرگ ، و سه چیز در قبرش ، و سه چیز در قیامت هنگام بیرون

آمدن از قبر.


امّا مصیبتهایى كه در دار دنیا بدان مبتلا مى گردد:


نخست اینكه : خداوند، خیر و بركت را از عمر او برمى دارد.


دوّم اینكه : خداوند، خیر و بركت را از روزى اش برمى دارد.


سوّم اینكه : خداوند - عزّوجلّ - نشانه صالحان را از چهره او محو مى

فرماید.


چهارم اینكه : در برابر اعمالى كه انجام داده اجر و پاداش به او داده نمى

شود.


پنجم اینكه : دعاى او به سوى آسمان بالا نمى رود و مستجاب نمى گردد.


ششم اینكه : هیچ بهره اى در دعاى بندگان شایسته خدا نداشته و

مشمول دعاى آنان نخواهد بود.


و امّا مصائبى كه هنگام مرگ به او مى رسد:


نخست اینكه : با حالت خوارى و زبونى جان مى دهد.


دوّم اینكه : گرسنه مى میرد.


سوّم اینكه : تشنه جان مى سپارد، به گونه اى كه اگر آب تمام رودخانه

هاى دنیا را به او بدهند، سیراب نگشته و تشنگى اش برطرف نخواهد

شد.


و امّا مصیبتهایى كه در قبرش بدان گرفتار مى گردد:


اوّل اینكه : خداوند فرشته اى را بر او مى گمارد تا او را در قبر نگران و

پریشان نموده و از جایش بركَنَد.


دوّم اینكه : خداوند گور را بر او تنگ مى گرداند.


سوّم اینكه : قبرش تاریك مى شود.


و امّا مصائبى كه در روز قیامت ، هنگام بیرون آمدن از قبر، بدان مبتلا مى

شود:


نخست اینكه : خداوند فرشته اى را بر او مى گمارد تا در حالى كه مردم

به او مى نگرند، او را به رو بر زمین بِكَشَد.


دوّم اینكه : سخت از او حساب مى كشند.


سوّم اینكه : خداوند هرگز نظر [رحمت ] به او ننموده و [از بدیها] پاكیزه

اش نمى گرداند، و براى او عذاب دردناكى خواهد بود.


منبـــــع:فلاح السائل-مرحوم سیدابن طاووس

يکشنبه 4/10/1390 - 20:16
شهدا و دفاع مقدس

این روزها همه جا صحبت از دهقان فداکار است ؟

دهقانی که لباسش را سوزاند تا قطار بایستد و قطار ایستاد

و مردمی نجات یافتند و حالا سالهاست که ما در کتاب

درسی مان می خوانیم  که دهقان فداکار فداکاری کرد ...

 

منکر که نیستیم فداکاری کرد ... بله

 

b41c4377c1e77d39cf7192533118d87e.jpg 

اما

فداکار واقعی کیست ... ؟

آیا فداکار واقعی  جوانان پر نشاط و امیدی نبودند که خود را بر روی مین ها می انداختند

 و تکه تکه می شدند تا دوستانشان در مسیر مقدس اسلام و میهن به راه خود ادامه دهند ؟؟؟

 a7dc0811b68d.jpg 

آیا فداکار واقعی مادرانی نیستند که 1 یا 2 یا 3 یا 4 و شاید هم بیشتر از این حرفها

 عزیزانشان را با دستان خود زیر خاک کردند ؟؟؟

 c8dba7d0df1c.jpg

 

آیا فداکار واقعی جوانانی نبودند که ماسک از صورت گرفتند

و کودکی را از زندگانی خود بخشیدند ؟

 

cf9902e0f616.jpg

 c28a652986.jpg

 

آیا فداکار واقعی اینها نبودند که بی ادعا رفتند و حالا ما  پر مدعا مانده ایم  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!

 

19e052492f40.jpg

شنبه 3/10/1390 - 17:24
داستان و حکایت

داستان کریم خان  و مرد حیله گر

کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستم دیدگان می نشست و به شکایات مردم رسیدگی می نمود.

یک روز مرد حیله گری پیش کریم خان زند آمد، همین که وارد شد، چنان سیلاب اشک از دیده فرو ریخت و های های گریه مجالش نمی داد.

پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی ببرند تا کمی آرام بگیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را پیش شاه آوردند.

کریم خان قبل از آن که به خواسته اش رسیدگی کند، نوازش و دلجویی بسیاری از او کرد و به کمک و برآوردن درخواستش امیدوار نمود. آن گاه از کارش پرسید.

آن مرد گفت: مرا مادر کور و نابینا زایید .از هنگام تولد، خداوند نیروی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع محروم از نعمت دیدن گذراندم تا این که روزی افتان و خیزان، به عیناق ابوالوکیل، آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا نمودم. آن قدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب، مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که به بالین من امد و دست بر چشمانم  گذاشت. گفت من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم  و چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن. از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم. این همه گریه ی من از باب سپاسگزاری بود و شرفیاب شدم تا به عرض برسانم از فدائیان شما هستم و از خدمتگزاری دریغ ندارم.

کریم خان امر کرد جلاد را حاضر کنند و وقتی جلاد آمد دستور داد چشم های او را بیرون آوَرَد.

کسانی که در بارگاه حضور داشتند، تقاضای عفو و گذشت نمودند. کریم خان از این کار منصرف گردید ولی  فرمان داد او را به چوب ببندند.

هنگامی که چوبش می زدند، کریم خان گفت: پدرم تا وقتی زنده بود، در گردنه ی بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که به این مقام رسیدم، عده ای چاپلوس برای خوشایند من بر آرامگاهش مقبره ساختند و آنجا را عیناق ابوالوکیل نامیدند. اکنون توی دروغگوی چاپلوس او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟

ای کاش چشمهایت را در آورده بودم تا می رفتی برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی.

شنبه 3/10/1390 - 17:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته