• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 196
تعداد نظرات : 30
زمان آخرین مطلب : 4492روز قبل
دانستنی های علمی
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
شنبه 28/6/1388 - 21:8
دانستنی های علمی
می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب
شنبه 28/6/1388 - 21:7
دانستنی های علمی

كلاغ، بال زنان پر عقابی را كه به منقار داشت

جلوی چشم مترسك تكان  داد.

روی سر اوایستاد. پر را گوشه ی كلاه او فرو كرد.

بال ها را باز كرد. جستی زد و

آمد روی دست مترسك:تولدت مبارك.

مترسك با خوشحالی فریاد زد:وای خدای من،ممنونم كه به یاد من بودی.

كلاغ سر پایین انداخت:از هدیه ایی كه برات آوردم،خوشت می آد؟

مترسك لبخند زد:این اولین و بهترین هدیه اییه كه گرفتم.

و به كلاغ ها نگاه كرد كه مشغول غارت محصول ذرت بودند.

نیش خند زد و گفت:خوب،البته خیلی هم ترسناك تر شدم.

هر دو خندیدند..

صدای شلیك چند گلوله به هوا بلند شد.

صدای بال زدن، غار غار كلاغ ها و سكوت.......

مترسك، چند پر سیاه رادید كه رقصان از جلوی چشمش

 گذشتند و روی زمین افتادند.

خواست تكانی بخورد.

كشاورز پای او را محكم تر از آن چه فكر می كرد در زمین فرو كرده بود.....!!!!

شنبه 28/6/1388 - 21:4
دانستنی های علمی

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد." پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!" بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

شنبه 28/6/1388 - 21:2
دانستنی های علمی

نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.

شنبه 28/6/1388 - 20:59
دانستنی های علمی

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت .  اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

شنبه 28/6/1388 - 20:58
دانستنی های علمی

 

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

شنبه 28/6/1388 - 18:12
دانستنی های علمی

 

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.

شنبه 28/6/1388 - 18:10
دانستنی های علمی

 

دو خط موازی زاییده شده اند پسركی در كلاس درس آنها را روی كاغذ كشید آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یك نگاه قلبشان تپید و مهر یكدیگر را در سینه جای دادند خط اولی نگاه پرمعنا به خط دومی كرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .... خط دومی از هیجان لرزید خط اولی : .... و خانه ای داشته باشیم در یك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار می كنم . می توانم خط كنار جاده ای متروك شوم ... یا خط كنار یك نردبان خط دومی گفت : من هم می توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . یا خط كنار یك نیمكت خالی در یك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای .... !
در همین لحظه معلم فریاد زد : « دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تكرار كردند . »

شنبه 28/6/1388 - 18:8
دانستنی های علمی

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ? کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :و این دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعریف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :آن یک دانه گندم هم خودش است ? من هیچ نیستم...

شنبه 28/6/1388 - 18:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته