• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 88
زمان آخرین مطلب : 4248روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

 

 دانشجوی شهید عبدالرحمن هودگر

موقعیت :

سال 61، بعد از عملیات فتح المبین. گردان یاسر ماموریت یافته است با استقرار در منطقه عمومی دارخوین عملیات خود را که بعدا به «بیت المقدس» معروف می شود، آغاز کند.

این گردان باید با عبور از کارون و استقرار روی پل مقابل انرژی اتمی  از حوالی روستای «ام سواد» به عمق 17 کیلومتری رفته و روی جاده آسفالته اهواز خرمشهر مستقر شود.

گردان یاسر قبل از درگیری گردان های بلال و عمار و شهدا به جاده می رسد و سایر گردان ها با راهنمایی گردان یاسر به سمت جاده حرکت می کنند. اما به دلیل روشن شدن هوا ، گردان ها به جاده نرسیده توسط نیروهای دشمن زمین گیر می شوند.

 

اتفاق :

در درگیری های به وجود آمده برادر«متین» از نیروهای گروهان دوم به شهادت می رسد. فرماندهی این گروهان را  «عبدالرحمن هودگر» بر عهده دارد. در این میان یکی از دوستان صمیمی متین از شدت ناراحتی بی تابی  می کند و روحیه اش را از دست می دهد.

  با دیدن این صحنه، فکری به سرعت از ذهن «عبدالرحمن» عبور می کند.  تصمیم می گیرد همان تیربارچی را که متین را به شهادت رسانده است، به اسارت بگیرد تا این برادر قدری آرامش یابد.

«عبدالرحمن» می رود تا تصمیمش را عملی کند. پیراهن نظامی اش را از تن در می آورد و زیرپیراهن خود را که سفیدرنگ است ، به نشانه تسلیم شدن بالا می برد  و به سمت سنگر تیربار حرکت می کند.

تیربارچی عراقی بی خبر از نقشه زیرکانه «عبدالرحمن» و بدون اینکه بداند او نارنجکی در دست دارد و آن را پشت زیرپیراهنش مخفی کرده است، پیروزمندانه برای به اسارت درآوردن«عبدالرحمن» گام برمی دارد. به محض نزدیک شدن، «عبدالرحمن» نارنجک را به او نشان می دهد. تیربارچی که تازه فهمیده است در چه دامی گرفتار شده است ، تا بخواهد به خود بیاید، دیر شده است وشکارچی،  شکار می شود. تیربارچی، حیرت زده، فشار دست عبدالرحمن را بر گوش خود احساس می کند. « عبدالرحمن» گوش تیربارچی را پیچانده و با همان گوش پیچانده به سمت نیروهای خودی باز می گردد.

آری. آن روز شهید «عبدالرحمن هودگر» گوش تیربارچی عراقی را می پیچاند و در نهایت خفت به اسارت در می آورد.

  روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

«دانشجوی شهید عبدالرحمن هودگر» در بهمن ماه 61 آسمانی شد ومزار او در گلزارشهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 



 
شنبه 10/10/1390 - 11:49
شهدا و دفاع مقدس

 

 

 

صفحه اول :

اول تیر ماه سال 1360. جبهه صالح مشطط. دشمن با استفاده از موانع طبیعی شامل تپه هایی کوتاه اما از نظر نظامی دارای موقعیت مناسب نیروهایش را مستقر کرده است.

صفحه دوم :

قرار است در این منطقه عملیاتی صورت گیرد و توان رزمی دشمن منهدم شود. علیرضا[1] به همراه سیف الله [2]و حمید[3] و حاج عظیم [4]و معلم[5]  ،چندین مرتبه یک شیار کم عمق را که به  پشت نیروهای دشمن ختم می شود برای عملیات شناسایی می کنند.

صفحه سوم:

قرار بر این می شود که سه دسته ادغام شده از سپاه و ارتش - از لشکر 21 حمزه - در این عملیات شرکت کنند. فرمانده یک دسته می شود سیف الله. فرمانده دسته دیگر، حاج عظیم و معاون دسته سوم می شود علیرضا.

صفحه چهارم:

علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند »

لذا «محمدرضا خوانساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود.

صفحه پنجم :

آنشب نیروها تا پشت نیروهای عراقی می روند ، اما به دلیل بروز مشکلاتی ، عملیات انجام نمی شود و بر می گردند.

صفحه ششم:

فردای عملیات نزدیک غروب حبیب[6] و محمدرضا و تعدای از بچه ها برای وضو گرفتن کنار چاه آب حضور دارند. علیرضا مدام تذکر می دهد که زودتر به سنگر برگردند. زیرا در آن وقت روز معمولا عراق توپ و خمپاره می زند .  علیرضا در حال تذکر دادن است  که ناگهان . . .

صفحه هفتم :

خمپاره ای 60 میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند.

صفحه هشتم :

دو روز از آمدن علیرضا به دزفول گذشته است. علیرضا در حالی که یکی از دوستانش زیر بغلش را گرفته است و به سختی راه می رود، پس از نماز ظهر از مسجد بیرون می آید . حمید[7] را می بیند.  حمید می گوید : عملیاتی که قرار بود شما انجام دهید انجام شده است و سپس سکوت و بغض و . . .

علیرضا دلیل بغضش را می پرسد و حمید فقط می گوید«محمدرضا» و بغض به گریه تبدیل می شود و باز هم کمی سکوت و بعد . . .

صفحه نهم :

تو که مجروح می شوی «محمد رضا» را جایگزین تو می کنند.  حین عملیات تیر به سینه محمدرضا می خورد و بچه ها نمی توانند او را به عقب بیاورند .

 

سی سال بعد . . .

صفحه دهم این خاطره هنوز پیدا نشده است. چون نه هنوز خبری از «محمدرضا» شده است و نه از پیکر پاک و مطهرش.

حاج علیرضا بی باک، دارد برای علی[8] این خاطره را تعریف می کند و از تقدیر می گوید . تقدیری که جای «علیرضا» و «محمدرضا» را عوض کرد و علی تصمیم می گیرد در الف دزفول از «جاویدالاثر محمدرضا خونساری» یادی کند. محمدرضایی که هنوز تصمیم نگرفته است بیخیال گمنامی خویش شود.

  


[1] حاج علیرضا بی باک (راوی خاطره)

[2] شهید سیف الله صبور

[3] شهید حمید عنبرسر

[4] شهید حاج عظیم محمدی زاده

[5] شهید میرزا معلم

[6] شهید حبیب نمازی

[7] مرحوم حمید شوهان( ایشان پس از جنگ دار فانی را وداع گفتند)

[8] حقیر نگارنده

شنبه 10/10/1390 - 11:44
رمضان

کوله بارت بر بند ...

 

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم

 

بشناسیم خدا

 

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم ...

 

می شود آسان رفت

 

می شود کاری کرد که رضا باشد او

 

ای سبکبال ، در این راه شگرف ، در دعای سحرت

 

در مناجات خدایی شدنت ...

 

هرگز از یاد مبر

 

من جا مانده بسی محتاجم ...

 

 

 

 

بندگان خدا ...

بدانید که خداوند شما را بیهوده نیافریده  و شما را به خود وا ننهاده ...

دانست که اندازه ی نعمتش بر شما چه مقدار است ،

 و احسانش بر شما چه اندازه است .

پس از او پیروزی بخواهید و رستگاری بجویید ...

از او نیازهایتان را طلب نمایید و عطایایش را درخواست کنید

 که میان او و شما پرده ای و یا درب بسته ای مانع و حائل نیست ...

او همه جا هست و در هر زمانی حاضر است

 و با هر انس و جنی قرین است ...

بخشیدن ، رخنه ای در گنج او پدید نمی آورد ، و

عطا کردن ، از خزانه اش نمی کاهد ...

هیچ درخواست کننده ای ، سرمایه ی او را به پایان نرساند ،

کسی او را از توجه به دیگری باز نمی دارد ،

و صدایی او را از صدای دیگر غافل نمی سازد ....

 

 

 

 

 

 

شنبه 10/10/1390 - 11:41
شعر و قطعات ادبی

قلب من

                  قالی خداست

                    تار و پودش از پر فرشته هاست

                     پهن کرده او دل مرا

                    در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب

                   برق می زند

                 قالی قشنگ و نو نوارمن از تلاش آفتاب

 

         شب که می شود خدا

روی قالی دلم

                                                                                  راه می رود

      

                                   ذوق می کنم گریه می کنم

                                     اشک من ستاره می شود

                               هر ستاره ای به سمت ماه میرود

 

 

 

 

                  

                   یک شبی حواس من نبود

                      ریخت روی قالی دلم

                        شیشه ای مرکب سیاه

                        سال هاست مانده جای آن

                      جای لکه های اشتباه ....

 

 

                      ای خدا به من بگو

                                          لکه های چرک مرده را کجا

                                                                     خاک می کنند؟

 

                      از میان تار و پود قلب

                                            جای جوهر گناه را چطور

                                                                       پاک می کنند؟

 

                  آه

                     آه از این همه گناه و اشتباه

                      آه نام دیگر تو است

                       آه بال می زند به سوی تو

                        کبوتر تو است

 

                                          قلب من دوباره تند تند می زند

                                                مثل اینکه باز هم خدا

                                                   روی قالی دلم قدم

                                                 در میان رشته های نازک دلم

                                          نقش یک درخت و یک پرنده کاشته

 

                   قلب من چقدر قیمتی است

                  چون که قالی ظریف و دست باف اوست

                 این پرنده ای که لا ی تار و پودش است

               هد هد است

            می پرد به سوی قله های قاف دوست ....

 

             عرفان نظرآهاری

 

شنبه 10/10/1390 - 11:5
داستان و حکایت

بهشت و حورالعین


نزدیک اذان عاشورا بود. سر چهارراه مقدم فرودگاه ایستاده بودم و با دیدن هر اتومبیلی داد نیمه بلندی سر می دادم : ـ «دربست!» سر انجام اتومبیلی ترمز زد و من در حالی که انگار از چیزی می ترسم با عجله داخل اتومبیل نشستم و گفتم: «تا جایی که ممکنه نزدیک به حرم» می دانستم اطراف حرم را بسته اند و نمی شود با اتومبیل تا کنار حرم رفت. راننده ابتدا به چهارراه گاراژدارها رفت و بعد از چهارراه نخریسی فرمان را به سمت فلکه برق (میدان بسیج) چرخاند. نزدیک فلکه برق ایستاد و گفت: «از این نزدیکتر نمیشه رفت!» کرایه را دادم و با عجله در حالی که گویا در مسابقه دو ماراتن شرکت کرده ام به سمت حرم حرکت کردم.
هنوز چند قدمی نگذشته بودم که دیدم جوانی مدام می گوید: «حاج آقا! حاج آ?قا! ...» با بی میلی ایستادم تا ببینم چه می گوید! جوان سلام و احوالپرسی خشکی کردو گفت: «حاج آقا چرا ما در برخی از تعقیبات نمازها میخوانیم "و زوٍّجنی من الحور العین حور العین به ازدواج من در بیاور"، مگر دین ما دینی شهوتپرستانه است؟!» با شنیدن این سخن گمان کردم لابد این جوان فقط می خواهد وقت بگذراند و از سر بیکاری و وقت گذرانی چنین سؤالی پرسیده است. لبخندی نثارش کردم و راهم را کشیدم و عازم حرم شدم.اما مرد جوان دنبالم راه افتاد و گفت: «تو رو خدا حاج آقا جوابمو بدین سوالم خیلی جدیه می دونم که الآن وقت پرسیدن چنین پرسشی نیست اما چه کنم شیطان در همین لحظه در همین نزدیکی نماز ظهر عاشورا این فکر را در کلّه ام فرو کرده که مگه دین اسلام شهوتپرستانه است که در یکی از تعقیبات نماز از خدا حور العین می خوایم؟! تا وقتی هم این شبهه از ذهنم پاک نشه نمیتونم نماز بخونم شما را به امام رضا علیه السلام از دست شیطان خلاصم کنید!» از طرفی تعمد داشتم که حتما نماز را در حرم بخوانم و مقتل عاشورا را در همانجا گوش دهم و از طرفی این عمامه ای که بر سرم نهاده بودم هم مثل یک تابلوی پاسخگویی به سؤالات دینی بود. در دلم لعنتی نثار شیطان کردم و گفتم: «نیاز جنسی یکی از نیازهای مهم انسانی است که تقریبا در همه انسانهای بالغ وجود دارد. فلسفه اصلی این نیاز اولا تولید مثل و ثانیا تضمینی بر انسجام پیوند همسران است. دین اسلام نیز دینی فطری است و مبتنی بر شخصیت انسانی و نیازهای او دستورالعمل هایی را معین فرموده است. دین اسلام بی اعتنایی به این نیاز و سرکوب آن را جایز نمی شمارد و از طرفی بی بند و باری در ارضاء این غریزه را نیز روا نمی داند از این رو برای کنترل این نیاز و همچنین پاکیزه بودن نسل ازدواج را فراروی انسان نهاده است. بنابراین ازدواج و رابطه زناشویی اصلا چیز بدی نیست بلکه به نوعی برخاسته از نهاد انسانی و متناسب با فطرت اوست لیکن خداوند برای همه نعمتهای دنیا یک نمونه عالیتر و راقی تر در آخرت قرار داده است و همه نعمتهای دنیا نمونه کوچک و مشتی از خروار نعمتهای بهشتی هستند. نعمت رابطه زناشویی نیز در آن جهان به نحو عالیتری با زنان زیباتر و لذت بیشتر وجود دارد ریرا آنکه وارد بهشت می شود انسانی است با همه خصائص و غرائز فطریش و لازمه فطرت نیز همراه داشتن همه شاکله جسمانی و روحانی اوست. از این رو در آن جهان هم نیاز جنسی و لذت زناشویی وجود دارد ثانیا یکی از عوامل سرد شدن مردها نسبت به خانواده خویش گناه بزرگ چشم چرانی است زیرا بالاتر از هر زیبایی ریبایی دیگری هست حتی اگر همسر انسان زیباترین فرد روی زمین باشد باز هم روحیه حرص و تنوع طلبی انسان او را به سوی زنان دیگر سوق خواهد داد و شیطان چهره زنان دیگر را در چشم وی زینت خواهد داد. در این شرایط کسی که تقوا ندارد با چشم چرانی این احساس حرص و تنوع طلبی را ارضاء خواهد کرد و البته این چشم چرانی ممکن است او را به گناه های بزرگتر واداشته و یا  بی میلی و بی رغبتی نسبت به همسر را پدید آورد که کم کم به کمرنگ شدن آرامش در کنار همسر منجر خواهد شد اما کسانی که ایمان دارند چشمهایشان را به حرام نمی جرخانند از طرفی خداوند نیز برای این حس تنوع طلبی چاره ای نیکو و پایدارتر دارد که والآخرة خیر و ابقی از همین رو میگوید کسی که نگاهش را از حرام ببندد خداوند برای او فرشته ای در بهشت خلق می کند که هرگز از زیبایی و طراوتش کاسته نخواهد شد و همچنین با یادآوری حور العین به مومنین نیاز جنسی آنان را جهت داده و عملا تبدیل به عاملی برای توجه به آخرت میکند ثالثا: حور العین را جز در بهشت نمی توان یافت از اینرو درخواست حورالعین به صورت ضمنی نوعی تحریک همت برای کسب بهشت از طریق سرمایه تقواست بنابراین درخواست حورالعین از خدا در واقع یک نوع عروج رحمانی و توجه به آخرت نیز هست. البته یادآور می شویم که بالترین لذت بهشت حورالعین نیست بلکه همنشینی با محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین بالاترین نعمت بهشت شمرده شده است.»
جوان دستانم را گرفت و گفت: «حاج آقا میدونم دیرتون شده اما از خدا میخوام به موقع به هر جا که می خواستید برسید» و پس از تشکر و تعارفات معمول خداحافظی کرد. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم  که دیدم فرد دیگری می گوید: «حاج آقا!» سرم به طرف صاحب صدا برگشت، یکی ار افسران انتظامی بر موتوری  با پلاک شخصی نشسته یود به سمت موتور رفتم افسر در حالیکه دستم را در دستش گرفته بود گفت: «حاج آقا کجا میرید؟» گفتم : «حرم » گفت: «منم مسیرم همون سمته سوار بشید بریم» و من در حالیکه خدا را از صیمیم قلبم شکر میکردم سوار موتورسیکلت شدم

جمعه 9/10/1390 - 18:3
دانستنی های علمی

وقتی وارد ترمینال میشوید وساعت 5 دقیقه ازوقتی که روی بلیطتان نوشته میگذرد وچشمتان به سکوی خالی اتوبوس می افتداولین جرقه ی ذهنتان چیست؟


.


.


.


.


خوب فکرکنید بعد جواب بدهید.پرنده پرنمی زند وسکوی خالی بی اتوبوسیش را برروی صورتت می ریزد.


اتوبوس رفته است وتو جا مانده ای؟؟؟


اما سر یک لحظه باتمسخرنگاه خالی بی اتوبوسی سکو مشورت میکنی ومیگویی اینجا ایران است وتو هم اکنون شهروند محترم یک کشود اروپاای نیستی!


داخل سالن پر است از آدمهایی که برف به اجبار گردشان آورده. ساعتشان را نگاه می کنند ، میان دستانشان ها میکند وبه تو و ساک دستیت که تازه ازرا ه رسیده اید خیره می شوند.انگارمیان تمام دلایلشان برای غرزدن دیرآمدن توراهم می گنجانند!!!دوست داری شانه هایت رابالا بیاندازی وبگویی چیه؟ خب می رفتید!کمی که میگذرد سردی سالن بانیم ساعت ایستادن،شنیدن غرغرهای دوربخاری وهزارتا دلیل دیگر باعث می شوند تا به درخیره شوی تا شاید یکی ازدری که سوز وسرما راقبل از آدمش داخل می آورد وارد شود وتوبا نگاهت بگویی تقصیرتوست که ماراه نیافتاده ایم.یکی داخل می آید وتونگاه میکنی امااونگاهت نمی کند تا غرهای نگاهت را روی صورتش پخش کنی.مستقیم داخل دفتر می شود وهمه ی دور بخاری ها تازه می فهمند آدمی که باید شرمنده اش کنند کیست؟! جناب راننده تشریف آورده اند.ماشینشان بدلیل سرما گرم نمی شده اند.اماکسی جرات حرف زدن ندارد که جناب بشردوپا کمی زودتر ماشینت را روشن میکردی ماشین که عقل نمیکرد خودش روشن شود اما توکه چشمانت برف را می دید.اما خب فعلا کارمان گیرهمین آدم است واینجا.................................نهایت میگوید نمیخاهی؟؟؟خوش آمدی!


داد می زند تهران سوارشو!


همه خوشحال! نیم ساعت غرزدن فراموش می شود اما یک ربع بعد که سرما ی داخل ماشین وجودشان را پرکرد وبه قضایای پشت شیشه ی اتوبوس خیره شدند ، به همان مردی که کارشان گیراوست واکنون با گوشی اش دنبال کسی است تا بنزین برساند کلافگی ها آغاز می شوندتازه چند نفرهم بسیج شده اند تا کار راننده راه بیافتد. صلوات!ماشین را می افتد.زندگی شیرین می شود وکسی یادش نمی افتد یک ساعت ازعمرش به غرزدن وکلافگی ودنبال دلیل گشتن گذشته است.شاید چندنفر بقیه راه را به این فکرکنند که چگونه برای کار فرمایشان واینکه چرا یک روز زودتر حرکت نکرده اند را توضیح بدهند.احتمالا تامقصددلیلی پیداشودآخر اینجا.........


می گویند البته ما ندیدیم فقط می گویند دراروپا وقتی کسی بخاهد بیرون برود می داند چقدر درجیبش بگذارد وبیشتر ازآن نمیخاهد.برای من که تصورش عجیب است مگرهمه ی مغازه ها یک قیمت می گویند؟مگر می شود بافروشنده چانه نزد؟شاید1000 تومان کمتربگوید!!!!البته ببخشید به زبان آنها یک دلار!!!!!!!!شاید هم فقط یک ایرانی بفهمد اینجا ایران است!


پاورقی:زمانی پیش تلویزیون برنامه ای طنز داشت که چندنفر ازسیاره ای دیگربرای تحقیق برروی مردمان زمین آمده بودند.برنامه ای طنز که مشکلات اجتماعی را میگفت.درآخر برنامه فرمانده گزارش مینوشت وهمیشه میگفت مردم زمین .............. ومن همیشه فکر میکردم بنده های خدا اینجاایران است بگو مردم ایران...................توی ذهنم بود ازکل کره ی خاکی این ها چرا باید سفینه شان درایران بنشیند؟!عجب شانسی!

جمعه 9/10/1390 - 18:0
اهل بیت

یـا عبـاس ، جیبِ المــاء ، لـِـسکینــــه...

ای عباس آب بیــاور برای سکینـــه... 

 

::قدیمی ترین تابلو از واقعه عاشورا در سال 61 هجری ::

 

 

بعد از شما به سایهء ما تیر می زدند

زخمِ زبـان به بغضِ گلوگیـر می زدنـد

پیشانی تمامی شان داغِ سجده داشت!!!!!!!

آنانكه خیمـه گاهِ مـرا تیر می زدنـد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

zlysg6ducrt9em4du7f1.gif

کاش وقتی که در حشر می پرسنــد :

چه داشتی ...؟!

سر بلنـــد کند حسیــن (ع).... و بگویــد : حساب شـــــد...!!!

پ . ن

می نـویسم عشــق ! می خــوانم حسیــن...

آقـا ، حالا که در آخر خطم !!

شما را به اشکِ سه ساله ! مرا امــان بدهید...

جمعه 9/10/1390 - 17:58
شهدا و دفاع مقدس

zlysg6ducrt9em4du7f1.gif

 

آی کـربـلائی هـا :

دلِ همیشه غریبم ! هوایتان کرده...

روزگـارِ غریبی اسـت ،بیگـانه بودن ، در میانِ زمیـنِ زندگیمان ،

منـزل نمـوده !

آی کربـلائی هـا ، کجـائیـد ؟

دستِ پـرمهـرتـان را بر سینــهء داغـدارِ مـا بنهیــد.

راضـی نشـوید بیـش از ایـن در جـدایی آواره بـاشیـم.

بـی شمــا ، چگـونه همــدمِ لالــه زارهــا بـاشیـم ؟

نجوا وسوزِ و گدازِ غریبـانه تـان را ، دیگر در وَرای کدام لحظـهء

خـوشِ غــروبِ تنهــاییِ جبهــه بیابیــم ؟

باور کنیــد دل هنـوز بیقـرارِ شمـاســت !

دیگر کسی بسان شما ، برایمان در وقتِ غروبِ خوشِ شلمچه

مـرثیهء دلتنگی نخوانـد.

آی کربـلائی هـــا :

از اوجِ ژرفنایِ عالمِ معنـا ، بر بستـرِ خاکـیِ این خاکیان ،

گوشه چشمی نمائیـد ، مـا محتاجِ بـرقِ نگاهِ شمائیــم.

بـر چشمانِ نگران و محـزونِ ما ،چشمانِ خویش مبنـدید.

 

 

شقایقهـا را بـه ما نشان دهیـد ،

ما را به دیدارِ آنها ببرید

تا از وجودشان ، درسِ سرودِ سبزِ رویـش را فـرا گیریم.

 

 

zlysg6ducrt9em4du7f1.gif

آی کربلائی ها !

بلبل ، بـا ما ، بـی شما ، از وصل گفتن را ترک نموده .

سجاده هـای کوچک و مُهرهای کـربلا ،هر بامداد و شـامگاه ،

انتظارِ شما را میکشند تا از عطـرِ خوشِ نَفَستان ،

استشمـام کننــد..

دعـای عهد ، عهدهای شما را هـر صبـح ،متذکّرمان می شود.

روزگارِ غــریبـی است . غربت غـوغا می کنــد.

آی کربـلائی ها:

به حقِّ آن لحظاتِ وصلِ معرفت و التماسِ دعـا و شفاعـت ،

zlysg6ducrt9em4du7f1.gif

به حقِّ آن لحظاتِ خوشِ بستـنِ سربنــد بــر جبین هایتان،

بـه حقِّ آن لحظه که وقتی شما را بر شـانه هـایمان نهادیـم

و بر هودجِ سبز ،راهی مرقدِ نور کردیم ،بار دیگر سری بما بـزنید !

خـانهء دلمان ،بـی فروغِ رویتـان ،تاریک است.

هــر لحظـه در وقـتِ گرفتنِ دل ،میخوانیم شمــا را کـه :

آی کـربـلایی هـا یــادتــان بــه خیـــر ...

 

zlysg6ducrt9em4du7f1.gif

حسین جانم !

گیـرم این جسمِ مــرا ، رَه به سرایـَت نَـبُوَد

ولـی این نوكـــرِ تو ! میـــلِ شهـــادت دارد

كاش در مرحلهء عشق ، سَر از دست دهـم

تا ببینــند همـه ، عشـــق ! چـه قـدرت دارد

جمعه 9/10/1390 - 17:56
شعر و قطعات ادبی

گاه دلتنگ می شوم


دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها


گوشه ای می نشینم


                                         و حسرت ها را می شمارم


و باختن ها را...


                           و صدای شکستنها را...


و وجدانم را محاکمه می کنم !


                 من کدامین قلب را شکستم؟


                                           و کدامین امید را نا امید کردم؟


                      و کدامین احساس را له کردم؟


      و کدامین خواهش را نشنیدم؟


                                و به کدام دلتنگی خندیدم؟


 که این چنین دلتنگم...


 ؟؟؟


.


.


.

جمعه 9/10/1390 - 17:50
خانواده

مناظره ی زمین و آسمان


آسمان گفت: پروردگارم مرا سر بلندترین پدیده ی خلقت آفرید.


زمین گفت: پروردگارم اشرف مخلوقات را از خاک من آفرید.


آسمان گفت: کروبیان و ملائکه خانه در عرش من دارند.


زمین گفت: عزیز کروبیان و عصره خلقت خانه در بطن من دارند.


آسمان گفت: قیمت من بر تو را، همین بس، که دستها رو به من بالا برده می شوند برای عبادت.


زمین گفت: شرافت من را همین بس که پیشانی بر خاک من نهاده می شود برای عبادت.


آسمان سکوت کرد و با تبختر به زمین نگریست.


زمین مشتی تربت برداشت و هنوز کلمه ای نگفته بود که بغض آسمان ترکید و با تمام شکوهش به احترام بوسیدن تربت بر زمین خم شد.


 


دل نوشت : سجده بهترین و زیباترین حالتم است وقتی تو را صدا میزنم.

جمعه 9/10/1390 - 17:49
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته