آی کـربـلائی هـا :
دلِ همیشه غریبم ! هوایتان کرده...
روزگـارِ غریبی اسـت ،بیگـانه بودن ، در میانِ زمیـنِ زندگیمان ،
منـزل نمـوده !
آی کربـلائی هـا ، کجـائیـد ؟
دستِ پـرمهـرتـان را بر سینــهء داغـدارِ مـا بنهیــد.
راضـی نشـوید بیـش از ایـن در جـدایی آواره بـاشیـم.
بـی شمــا ، چگـونه همــدمِ لالــه زارهــا بـاشیـم ؟
نجوا وسوزِ و گدازِ غریبـانه تـان را ، دیگر در وَرای کدام لحظـهء
خـوشِ غــروبِ تنهــاییِ جبهــه بیابیــم ؟
باور کنیــد دل هنـوز بیقـرارِ شمـاســت !
دیگر کسی بسان شما ، برایمان در وقتِ غروبِ خوشِ شلمچه
مـرثیهء دلتنگی نخوانـد.
آی کربـلائی هـــا :
از اوجِ ژرفنایِ عالمِ معنـا ، بر بستـرِ خاکـیِ این خاکیان ،
گوشه چشمی نمائیـد ، مـا محتاجِ بـرقِ نگاهِ شمائیــم.
بـر چشمانِ نگران و محـزونِ ما ،چشمانِ خویش مبنـدید.
شقایقهـا را بـه ما نشان دهیـد ،
ما را به دیدارِ آنها ببرید
تا از وجودشان ، درسِ سرودِ سبزِ رویـش را فـرا گیریم.
آی کربلائی ها !
بلبل ، بـا ما ، بـی شما ، از وصل گفتن را ترک نموده .
سجاده هـای کوچک و مُهرهای کـربلا ،هر بامداد و شـامگاه ،
انتظارِ شما را میکشند تا از عطـرِ خوشِ نَفَستان ،
استشمـام کننــد..
دعـای عهد ، عهدهای شما را هـر صبـح ،متذکّرمان می شود.
روزگارِ غــریبـی است . غربت غـوغا می کنــد.
آی کربـلائی ها:
به حقِّ آن لحظاتِ وصلِ معرفت و التماسِ دعـا و شفاعـت ،
به حقِّ آن لحظاتِ خوشِ بستـنِ سربنــد بــر جبین هایتان،
بـه حقِّ آن لحظه که وقتی شما را بر شـانه هـایمان نهادیـم
و بر هودجِ سبز ،راهی مرقدِ نور کردیم ،بار دیگر سری بما بـزنید !
خـانهء دلمان ،بـی فروغِ رویتـان ،تاریک است.
هــر لحظـه در وقـتِ گرفتنِ دل ،میخوانیم شمــا را کـه :
آی کـربـلایی هـا یــادتــان بــه خیـــر ...
حسین جانم !
گیـرم این جسمِ مــرا ، رَه به سرایـَت نَـبُوَد
ولـی این نوكـــرِ تو ! میـــلِ شهـــادت دارد
كاش در مرحلهء عشق ، سَر از دست دهـم
تا ببینــند همـه ، عشـــق ! چـه قـدرت دارد