• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
زمان آخرین مطلب : 5554روز قبل
خاطرات و روز نوشت

پل سارتر: از همه اندوهگین تر کسی است که از همه بیشتر  می خندد

 

وین دایر: این شمایید که به مردم می آموزید که چگونه با شما رفتار کنند

 

ناپلئون: من در جهان یک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام

 

مارکز: هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران

 

کانت: چنان باش که به هر کس بتوانی بگویی مثل من رفتار کن

 

جرج آلن : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی

که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند    

   

میکل آنژ: چه غصه هایی بخاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد خوردم

 

ویل کارنگی:راه نفوذ در دیگران، دانستن آرزوهایشان است

 

چارلی چاپلین: دنیا به قدری بزرگ است که برای همه جا هست به جای آنکه جای

دیگران را بگیرید سعی کنید جای خود را بیابید.

 

اورپیدس: نیکوست، که ثروتمند باشی و پرتوان، اما نیکوتر است که دوستت بدارند

 

جیمز آلن شما به همان اندازه که بخواهید کوچک، و به همان اندازه که آرزو کنید

بزرگ می شوید

 

دکتر علی شریعتی :بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید

شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن

يکشنبه 31/3/1388 - 22:45
خاطرات و روز نوشت
تمام دارایی من یک مرغ عشق است و یک دل بی عشق ، یک مرغ یکدل است و یک عشق بی

 

 عشق آری تمام دارایی من یک تن خسته هست و یک روح گمشده . . . .

 روح در اسارت بدن است و بدن در اختیار اوست ، او با اصالت است و بدن در اسارت اوست ،

 من در این میان کیم ؟ در اسارت دو دوست . . . .  

 بدن از آن خودم ولی روح از آن دیگریست ،روح در فکر فرار است در پی رخنه ای برای

 آزادیست دائم خود را مانند ماهی قرمز درون تنگ به در و دیوار بدن می کوبد ، او سالهاست

 که در فکر فرار است . . . .

 هر شب برای رهایی او دعا می کنم ولی باز از ترس از دست دادن او در زیر افکار پلید

خود پنهان شده و زانوان در سینه می کشم . . . .

 من در اتاقی تاریک زندگی می کنم تا چشمان روحم به روشنایی آشکار نشود و خیال آزادی

از سرش بیرون رود من برای جلوگیری از این کار روحم را به چهارچوب استخوانی بدنم بستم ،

چشمانش را با پارچه ای سیاه پوشاندم و بالاخره هر کاری که باعث گرفتاری او می شود را به کار

 گرفتم . . . .

  تقلای او برای آزادی عذابم می دهد . . . .

 گوشش را از ماندن پر کردم ولی دهانش پر از رفتن است ، در چشمانم زل زده   خون در

 چشمانش حلقه زده   از همه آدما دل زده   جسمم بر لبانش مهر سکوت زده ،  او بر تارک این

جسم اصرار دارد . . . .

 نه من برای رهایی او دعا نمی کنم بلکه من هر شب او را مانند معشوقه خویش در آغوش

می کشم و به خواب می روم و به خواب می روم . . . .

يکشنبه 31/3/1388 - 21:54
خاطرات و روز نوشت
شب بود آه پشت درد بود

 

                        دنیا سراسردر آغوش غم بود

                                              ساكت و گوشه گیر و تنها

نگاههای خیره خیره تنهایی در وجود عاشق چنان بود كه در فراق معشوق می گداخت

و می شكست آنچنان كه بغض در گذرگاه پر پیچ و خم دم ، باز دم را خفه كرد .

زندانیه قلب من بر دیوار نمناك ازعشقه سلولت بكوب كه بی یاد تو جریان هستی

من ساقط خواهد شد ، این تو هستی كه جریان به تنگ آمده و آماده ی شكستن را

به جریانی ملایم و زندگی بخش تبدیل می كنی ، برایم اكسی‍‍ژنی از عشق بیاور كه

سلول های وجود خالی از عشقم رو به مرگ است .

برای فرار از تنهایی به كجا می توان پناه برد ؟!

يکشنبه 31/3/1388 - 21:54
خاطرات و روز نوشت
دیگر نمی توانم غبار غم را از چهره ی ماتم زده ی زندگیم پاک کنم او به

من خو کرده و من به اوعادت .

من زاده ی غم هستم و غم زاده ی من ، من محو غم و غم غرق در من است ،

 من غم هستم و غم من .

هر کس که اتاقم را می بیند گمان می برد که دیر زمانی کسی در اینجا زندگی

 می کرده ، کسی یا بی کسی ؟؟!!

من و همزادم غم درون قفسی به نام دنیا به دنیا آمدیم و در دم محکوم به

زندگی با هم شدیم ، ماحصل این زندگی چیزی نبود بجز تنهایی .

آه ه ه ه ه ه تنــــــــــــــــــــــــــــــــهایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی . . . . .

ای تنهایی به ناچار دوستت دارم چون ، چون تو . . . .

يکشنبه 31/3/1388 - 21:54
شعر و قطعات ادبی
 

- تاریخ انقضای زندگی نزدیك است

- دلم هوای مرگ كرده

- به انتهای كوچه بن بست زندگی رسیدم

- در مسیر چیزی به جز تنهایی ندیدم

- چون تمام مسیر را دویدم

- گذشتم ، شکستم ، بریدم

يکشنبه 31/3/1388 - 21:53
خانواده
 

تمام هفته دلتنگم دعا می بارد از دستم

تمام هفته بی تابم به روز جمعه دل بستم

دعای ندبه می خوانم ، قنوت شكوه می بندم

به امیدی كه برگردی ، میان گریه می خندم

نسیم دل پریشانی هوای دیده بارانی

تو این آشفتگی ها را نگارا خوب می دانی

منور كن وجودم را تمام تار و پودم را

بگیر از من به لبخندی همه بود و نبودم را

تو را من از صمیم دل همیشه آرزو كردم

نماز انتظارت را بخون دل وضو كردم

گل نرگس تو می آیی اگر چه دیر اما زود

گره بستم  نگاهم را به آن آدینه موعود

يکشنبه 31/3/1388 - 21:52
خاطرات و روز نوشت
فکر نمی کردم یه روز اینجوری تنها بشم یعنی اصلا باورم نمیشه . . . .

 

" زندگی تکرار توهمات جاری موجود در جویبار خالی از حیات است "

يکشنبه 31/3/1388 - 21:52
خاطرات و روز نوشت

روزت هست و تو نیستی . .... ..

 

می خوام دنیاش نباشه . .... . ...

مرا گر دولت عالم ببخشند      برابر با نگاه مادرم نیست

يکشنبه 31/3/1388 - 21:51
رويا و خيال
 

و روح من كه از تن رهایی یافته و سری به اصل خویش می زند . . . .

و رنگ شب هر چند كه تلخ اما شیرین است . . . .

و ستاره ها كه سوراخ های گنبد آسمانند كه بالاخره نمایان می شوند . . . .

و صدای زوزه گرگ هر چند كه دور ولی نزدیك به گوش می رسد . . . .

و هیاهوی باد كه بر هراس شب میافزاید . . . .

و بوف همچنان كوركورانه بدنبال توهمات شوم می گردد . . . .

و من كه تنها ، بی روح سرگردان در میان هیاهوی تلخ وشیرین روزگار در پی آرامشم . . . .

.

.

.

.

و تو كه همان ماه هستی كه گاه به گاه رخ می نمایی و هیچ وقت تكراری نمی شوی . . . .

يکشنبه 31/3/1388 - 21:50
خانواده

چگونه برایت بگویم یا عالم الغیب و الشهاده...

شاید آنقدر مغرور شده ام که دیگر تاب ندارم حرف دلم را پنهان کنم.

اصلا دوست می داری  صدایت کنم !!!

آخر هر چه به اعمال و رفتارم می نگرم هیچ نمی یابم جز غفلت و گناه...

چگونه برایت بگویم "ربی"...

اصلا دوست می داری صدایم را بشنوی !!!

می دانم...

آنقدر دروغ گفته ام و عهد شکسته ام که دیگر "لیاقت" اعتماد ، نداشته باشم...

اما "فکیف حیلتی یا الله !!! "

چه کنم ! مگر غیر شما کسی را دارم ، که بر من نظر کند و مرا دریابد ؟

" یا امان الخائفین"...

مرا ببخش...

چه می گویم ، مگر از همان آغاز خلقتم ، لیاقتی داشتم که مرا اینگونه به قدرت و فضلت آفریدی و پروراندی ؟!!!

مرا ببخش...

آنقدر خوب و مهربانی که نمی خواهم این لحظاتی را که فرصتم داده ای ، به غیر سپاس ، بگذرانم ، هرچند نمی توانم ، اما...

و باز می گویم ، شاید خیلی مقرور شده ام که اینگونه برایت حرف دل را بیان می کنم...

در حیرتم مهربانم !!! "یا دلیل المتحیّرین"...

اجازه ام می دهی ؟!!!

می دانم به سپاس من روسیاه و مسکین هیچ نیازی نداری ، " سبحانک اللهم"...اما من سراپا نیازم ،

آخر چه کنم که دوستت دارم...

اصلا نمی دانم چه شد که اینقدر دلتنگت شدم ، مشتاقت شدم...

آخر من کجا و ...

ولی می دانم که هر چه هست " لا حول لی و لا قوه الا بقدرتک" 

آری ز سوی توست اگر فرصتی یافته ام و دلتنگت شده ام...

آخر تو کریمی و من گدا ... "از گدا جز گدایی نیاید"

ای که تمام هستی این ذره ای ، ذره ای که حتی وجودش هم برایش قراردادیست و آن هم امانت است ، امانتی از برای تو...

چقدر زیباست برای تو بودن...

چقدر زیباست برای تو بودن...

 و چقدر زیباست برای تو بودن...

مانده ام چه بگویم !  آیا تو برای منی ... یا من برای تو !!! اگر می گویم "من" می دانی که " منی" را می گویم که مخلوق توست...

بدون نظر و توجه تو ، حتی عدم هم به "من"  تعلق نمی گرفت ، چه رسد به وجود...

چقدر زیبا محبتم می کنی ! دوست داشتنت را با تمام وجود حس می کنم ...

البته بگویم " هذا من فضل ربی " ،آری آن هم زفضل و محبت توست...

"انت الذی سجد لک سواد اللیل و نور النهار"

تویی که سجده کرد برایت سیاهی شب و روشنی روز...

"و ضوء القمر و شعاع الشمس"

و تابش ماه و پرتو خوشید...

" وحفیف الشجر و دوی الماء"

و صدای درخت و صدای مخصوص آب...

یا الله و یا الله و یا الله...

منبع :  http://amamreza110.blogfa.com

شنبه 30/3/1388 - 16:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته