• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 88
زمان آخرین مطلب : 4248روز قبل
آلبوم تصاویر

درفک

 

درفک

 

چابهار گل افشان -کهیر

 

دریاچه سد طالقان

 

ایگل

 

چشمه باداب سورت

 

 

نئور سوباتان

سه شنبه 20/10/1390 - 17:19
آلبوم تصاویر

رودخانه سیروان- کردستان

 

دریاچه زریوار - کردستان

 

 

 

لرستان- آبشار شوی

 

 

لرستان- آبشار بیشه

 

 

 

آبشارهای شوشتر

 

جزیره هنگام

سه شنبه 20/10/1390 - 17:17
شهدا و دفاع مقدس
صابران
http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/nlnmlnml.jpg

جانباز علی محمد پیشه ور پس از عملیات خیبر در جزیره مجنون - فروردین 1363

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/vckcfgyfy.jpg

دومین گروه اعزامی سپاهیان محمد(ص) به جبهه از شهر نراق-1365/11/11
مرحوم علی اکبر بیابانگرد فرزند حسن . ایشان در تاریخ 1381/08/08 به رحمت خداوند پیوسته است

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/gulkcgkl.jpg

جانباز حسن حبیبی فرزند اکبر در دومین گروه اعزام سپاهیان محمد(ص) به جبهه از شهر نراق - 1365/11/11

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dtjdthj.jpg

قاسم حیدری فرزند سلطانعلی در مقطع عملیات کربلای پنج در شلمچه-دی1365

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/dt78fdt789.jpg

حسین حیدری فرزند غلامحسین از فرماندهان جنگ در دفاع مقدس - حدود1364

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/image3000.jpg

نعمت الله ایزدی فرزند عباس از اولین نیروهای اعزامی از بسیج قم به جبهه سوسنگرد در ماه اول جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران - مهر 1359

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/gukcdguku.jpg

از راست : اسماعیل عضایی ، مظاهر پیشه ور

محوطه بسیج شهر نراق در ماه های اول تاسیس - بهمن 1360

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/bhigukl.jpg

سید عباس جوادی ، سعید ایزدی ، هادی ایزدی ، تقی آعلی

اعزام بسیجیان شهر نراق به جبهه در مقطع عملیات والفجر هشت - بهمن 1364

http://www.islamupload.ir/user_uploads/iurokhsaar4eb2/hklvnkl.jpg

از راست : ناشناس ، سید عباس جوادی

سال 1364

 

دوشنبه 19/10/1390 - 9:59
شهدا و دفاع مقدس
هر كس می‌خواست او را پیدا كند، می‌آمد انتهای خاكریز. وقتی صدایش می‌زدند، می‌فهمیدیم كه یك نفر دیگر بار و بنه‌اش را بسته.
هركس می‌افتاد، فریاد می‌زد: « امدادگر ... امدادگر ! » اگر هم خودش نمی‌توانست، اطرافیانش داد می زدند:‌ « امدادگر » خمپاره منفجر شد. امدادگر افتاد. دیگران نفهمیدند چه كسی را صدا بزنند. ولی خودش می گفت: « یا زهرا، یا زهرا ! »
می‌آمدند بعد نماز تو گوشم می‌گفتند: « آقا مهدی ! ... نوكرتیم، منم بزار قاطی او بیست‌تایی‌هات ...
...بیست و یكی هم شد طوری نیس. تو ركاب سوار می‌شیم. هی با خودم می‌گفتم: « بیست تایی دیگه چیه؟ چهل‌تایی داشتیم، اما بیست تایی؟ »
صدایش كردم. آمد. گفتم: « این قضیه بیست تایی‌ها چیه؟ »
گفت: « برو خودتو سیاه كن. »
گفتم: « بابا من نمی‌دونم، به كی قسم نمی‌دونم. »
گفت: « مگه قرار نیست بیست نفر برن واسه شكستن خط؟»
گفتم: « تو از كجا می‌دونی؟»
یه جوری نگاهم كرد.
هادی می‌گوید: « می‌گه نذر كرده این میدون مین رو خودش باز كنه. »
می‌گویم: « خوب، بالاخره یكی باید باز كنه دیگه. چه فرقی می‌كنه؟ بذارین خودش باز كنه. »
هادی بهش می‌گوید: « عراقی درست بالا سرته. مواظب باش. »
دست تكان می‌دهد و می‌گوید: « دارمش »
عراقی بالای سر. انگار كور شده. نمی بیندش. اما یكی از تیرهای سرگردانی كه هر از چندی سمت میدان مین شلیك می‌كنند، به پایش می‌خورد. بر می‌گردد. بی صدا.
هادی بهش می گوید: « خسته نباشی عزیز، دستت درست. »
پیشانیش را می‌بوسد. به یك نفر می‌گوید: « كمك كنید منتقل شه عقب. »
گریه می‌افتد « نذر دارم. باید تمومش كنم. »
پایش را با چفیه می‌بندد و دوباره توی میدان مین. نذرش را كه ادا كرد، به سجده رفت. آدم با گلوله توی پا شهید نمی‌شود، ولی با گلوله توی پیشانی كه می شود
شنبه 17/10/1390 - 10:25
شهدا و دفاع مقدس


پا جای پای بزرگان گذاشتن چندان مشکل نیست.
وسعت روح می‌خواهد و اعتقادی عمیق بر هدفی که رهروانش برای آن جان‌شان را دادند.

مناطق عملیاتی جنوب، میعادگاه نسل‌هاست.
همان عهدنامه نانوشته که بین جوان امروز با جوان دیروز بسته شد.
خون هیچ‌کدام‌شان رنگین‌تر از دیگری نیست.
همه از یک جنس‌اند و همه به قصد بالا نگه داشتن پرچم اسلام، سینه چاک کرده‌اند.

روزگاری خون، لازمه آبیاری نهال انقلاب بود.
حال روزگاری آمده است که خونِ دل خوردن و دست از هدف نشستن را می‌طلبد. باز هم فرقی ندارد.
در این وادی، کثرت، معنایی ندارد.
وحدت همه‌جا را گرفته و آن در یک کلمه خلاصه شده است: از خود گذاشتن.

هر چه می‌خواهی بیاور. دست‌خالی هم باشی راهت می‌دهند.
فقط یادت باشد قبل از ورود "خود" خودت را پشت در سرزمین عشق بگذاری.
این‌جا همه‌چیز بوی پرواز می‌دهد. هر چه سنگین‌تر باشی، به سقوط نزدیک‌تری.

برای تکه تکه کردن «خود» نازیبایت می‌توانی از شلمچه آغاز کنی.
یا طلاییه و یا اگر خواستی سری به هویزه و دهلاویه بزنی.

گله‌هایت از حصار نفس را این‌جا فریاد کن.
خاک این‌جا همه را از تو می‌گیرد و طعم دلباختگی بر آستان دوست را قطره قطره به وجودت می‌چشاند.
کمی حوصله کن.
شهدا ره صد ساله را یک‌شبه رفتند. تو هم می‌توانی. کمی بیشتر بخواه.

یادت هست آمده بودی؟ جنوب را می‌گویم. همان میعادگاه نسل‌ها.
پیوند نسل خونِ رگ داده با نسل خونّ دل خورده.
همان‌جا که در دفتر خاطرات یادمان‌هایش حرف دلت را نوشتی؟
دفتری پر از درد دل، شکایت، قول دادن و قول گرفتن. یادت آمد؟

خیلی‌ها آمدند. خیلی‌ها نوشتند. خیلی‌ها هم حرف‌هایشان در گلو ماند.
نمی‌دانم از شرم بود یا دست‌هایشان توان نوشتن نداشت.

دفترها را که ورق بزنی «شفاعت خواستن» زیاد به چشم می‌خورد.
انگار که نسل سومی‌ها کم آورده‌اند.
جای پای بزرگان‌شان گذاشته‌اند
اما صدای خس خس نَفَس‌شان نشان از هرز رفتن قفل روح‌شان دارد و به سختی باز می‌شود.
احساس تنگی می‌کنند ولی می‌خواهند که بایستند تا پرچم بر زمین نیفتد.


این را با شعر نوشته بود.
همان‌که به زیارت آمد و از داغ دل، شعله‌ای بر صفحه کاغذ انداخت. گفته بود:


رسم ما آوارگان ترک وفا و دوست نیست / رسم ما دریادلان خشکیدن احساس نیست.
 
دیگری می‌خواست شهدا پیدایش کنند.
گم شده بود.
شاید در همان «خود»هایش.
آن یکی دید اگر دلش که تک سرمایه وجودش است از این خاک جدا کند، ضرر کرده است.
دلش را گذاشت و رفت. می‌داند که خود حجاب خود است و باید از میان کنار رود.

براستی که گذشتن از خوان "خون" و "خود"، پهلوان خاکِ گود خورده می‌خواهد.
آن که عشق را فهمیده باشد.
 
دل‌نوشته‌های دفترهای ورق خورده در یادمان‌ها خواندنی است.
از حاشیه دور شویم و آن‌چه که آن دیگری‌ها،
همان به بوی زلف یار تا به این خاک آمده‌ها نوشته بودند را در سکوت دل بخوانیم.
شاید زمزمه دل ما هم باشد.

"ماییم و نوای بی‌نوایی / بسم‌لله اگر حریف مایی"

 چگونه جواب خون این شهدا را میدهیم؟

عجب حال عجیبی داشت آن شب در دل سنگر

جمعه 16/10/1390 - 21:20
شهدا و دفاع مقدس


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSxpFfubtGNdaGrwDG3yzQXiEt9hWjMVIwTDkmWJpZe-FlSwmAZ8SJG59V-IA

گفتم «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!»
اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند گفت:
«می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»
خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟‌‌
همان وقت زیر آتش خمپاره‌ دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.


توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه.
مرتضی رو کرد به من و گفت:
«پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...»

باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی.
از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت:
«آخه نماز واجب که ریا نداره.
پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»
مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت:
«روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»


اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت:
«مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...»

گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.
- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....»
بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد.
اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت:
«جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟!
این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم می‌شه دنیا دست کیه...

http://img.tebyan.net/big/1388/12/266417557702482481671461401061742415613741.jpg

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار.
اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه.
چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد.
فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده.
از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد.
اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش.
اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

http://basij-ur.epage.ir/images/basij-ur/gallery/30c81aff0e83db5bb0a1373b2844c47b/FullPic/2009-02-07_09.58.07_804.jpg

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که:
«رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیشتر بهش حال می‌ده...»

فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛
هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه.
دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت:
«می‌خواهم بروم کمین.»
حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله...»

- کیارش هستم حاج ‌آقا!
- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.
- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟
حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم...»
- لطف می‌کنی حاجی...
http://media.farsnews.com/Media/8906/ImageReports/8906310632/6_8906310632_L600.jpg

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم.
به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت:
«شما هم میری سنگر کمین آقا جواد؟!»

- آره، چه‌طور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی‌هاست؟!»
- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!
- هیچی همین‌طوری...
تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.


آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات.
حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت:
«بفرما جواد جون بفرما...»

- شرمنده حاجی!
مزاحمت شدم.
دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟ خوش اومدی.
- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین،
می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم.
حاجی لبخندی زد و ادامه داد:
«حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»

- می‌خوام سر از کارش در بیارم.
خوب حاجی جون،
به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض کنم؟
با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین.
می‌گن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت می‌کنه، نه چیز دیگه.

- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.
- پس تو هم شنیدی؟ مگه نه؟
- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه،
اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه.
نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمی‌گم؟

- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم.
واسه همین مطمئنم،
این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

- از حفاظت خبرشو گرفتم، می‌گن سالمه.
ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟
- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه.
من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.

- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟
فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟

- ببینم چی می‌شه.
http://www.daryadelan.com/images/MoahhamdRezaee2.jpg

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات.
پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته.
سلام کردم و وارد شدم.
حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»

- شرمنده می‌کنی حاجی!
رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم:
«مخلص بچه‌های بالا هم هستیم،
داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.»
دستم را با محبت فشرد و سرخ شد.
چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت:
«اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.»
رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»

- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی.
گفتم در جریان باشید و آماده.
امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم.
ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

http://tiktak-2.persiangig.com/labkhandhayekhaki/132239420313916s7392305098240228311341989.jpg

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم.
توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛
هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم.
این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟
چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟
خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

http://img.tebyan.net/big/1389/09/7048481113124622096140155111189191120158.jpg

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم،
با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند.
توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.
هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد.
هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم.
کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم:
«تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!»
اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت:
«می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟
- نه تا حالا نخوندم...
http://www.ahestan.ir/wp-content/uploads/2010/05/11.jpg

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟‌‌
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند.
دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند.
سوار قایق شدیم تا برگردیم.
پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.
http://tiktak-2.persiangig.com/tabasom/img1.jpg

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود،
سرش را توی بغلم گرفتم. ‌
با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد.
گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت.
با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید.
تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد.
کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا (س) را صدا می‌زدم.

 
چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود.
خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود.
قلبم پاره‌پاره شده بود.
لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود.
در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم.
کم آورده بودم تحمل نداشتم.
آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

http://s2.picofile.com/file/7229719886/ds.jpg
جمعه 16/10/1390 - 21:16
موفقیت و مدیریت

http://2new.ir/wp-content/uploads/2011/02/Cane-2new.ir_.jpg

امروز در اتوبوس دختری را دیدم

با مو های طلایی،

به او غبطه خوردم، خیلی بشاش به نظر می رسید

می لنگید

او فقط یک پا داشت و با عصا راه می رفت

اما هنگام عبور، لبخند می زد

اوه! خدایا، مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو پا دارم، دنیا از آن من است

توقف کردم تا آبنبات بخرم

جوانی که آن را می فروخت،

خیلی سرش شلوغ بود، با او صحبت کردم

و هنگامی که او را ترک کردم، گفت:

((مرسی، شما خیلی مهربان هستید

از صحبت با افرادی مثل شما لذت می برم.

من نابینا هستم))

اوه! خدایا، مرا به خاطر گله هایم ببخش

من دو چشم بینا دارم، دنیا از آن من است.

مدتی بعد

وقتی در طول خیابان پیاده می رفتم

کودکی، با چشمان آبی دیدم

ایستاده بود و بازی می کرد، دیگران را تماشا می کرد

لحظه ای توقف کردم و گفتم:

((عزیزم تو چرا با آنها بازی نمی کنی...؟))

بدون آنکه عکس العملی نشان دهد

روبرو را نگاه می کرد.

فهمیدم که او نمی شنود.

اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش

من دو گوش شنوا دارم

با پاهایی که مرا به هر کجا می برد،

با چشمانی که میتواند طلوع خورشید را نظاره گر باشد،

با گوش هایم که چیز هایی را که باید بدانم، می شنود

اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش

من ((سلامت)) هستم، دنیا از آن من است.

منبع:www.tafrih-salem.blogfa.com

جمعه 16/10/1390 - 21:2
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.
به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.
من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.
من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)
وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»
یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)
اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)
می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»
در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.
خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.
چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.
حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.
پنج شنبه 15/10/1390 - 18:30
دانستنی های علمی
پس از عروج ملکوتی آیت الله بهجت و خاکسپاری ایشان در حرم مطهر حضرت معصومه(س) تا حدود دو ماه نشان خاص و ثابتی روی مزار ایشان موجود نبود و پس از آن هم یک صندوق چوبی با پوششی سیاه و پارچه‌ای روی قبر این عالم دینی قرار گرفت. بعد از مدتی نیز آن پارچه، با بنری که نقش محراب داشت و متنی توصیفی و عربی روی آن نوشته شده بود جایگزین شد.


اما سرانجام از طرف بیت آیت الله بهجت سنگی به ابعاد ۸۰ × ۱۸۰ پیشنهاد می‌شود، اما در بازار سنگ این نوع سنگ بسیار کمیاب بود و نیاز به پیگیری‌های مداوم داشت؛ از سوی دیگر برداشت از وجوهات شرعی، برای تهیه سنگ مزار به هیچ عنوان مورد نظر بیت معظم له نبود و برخی دوستداران و شاگردان آیت الله بهجت، داوطلب پرداختی به میزان توانایی خود و چند نفری نیز داوطلب پرداخت کل وجه شدند.



با گذشت بیش از یکسال نه تنها جستجوی سنگ بلکه متن، نوع خط، نوع ترکیب بندی و … مشخص نبود! گویا هیچ متنی رسا نبود تا آن شخصیت والا را توصیف و معرفی کند تا اینکه هنرمندی متعهد و از ارادتمندان خود آیت الله بهجت پیشنهاد می‌کند: «رساترین کلام در تعریف آقا امضای ایشان بود؛ العبد.» این پیشنهاد مورد تأیید قرار می‌گیرد.

با پیگیری و همراهی آستانه مقدسه حضرت معصومه(س)، کارگاهی در اطراف تهران که سنگی با ابعاد مورد نظر را دارد معرفی می‌شود. اما به‌دلیل عدم آماده بودن وجه خرید سنگ، مدتی طول می‌کشد تا سرانجام بانی سنگ مشخص و سنگ خریداری می‌شود.



برای خطاطی و حجاری هنرمندانی از قم و اصفهان و تهران معرفی می‌شوند و تقسیم کار صورت می‌گیرد که در این میان سهم ستاد بازسازی عتبات اصفهان قابل توجه بود؛ هنرمندانی صدیق و متدین که بی‌وضو دست به کار نبردند.

به این ترتیب در وسعتی از سادگی و خلوتی سنگ، اصالت و هویتی برجسته، رخ می‌نماید: «العبد محمد تقی بهجت بن محمود»، "العبد" در قطعه‌ای میناکاری نقش می‌گیرد و در هنری زیبا و کاری بسیار بدیع، روی سنگ قبر متصل می‌شود.
چهارشنبه 14/10/1390 - 16:54
دانستنی های علمی

یادآوری قوانین مورفی تسکین دهنده بدبیاری ها و بدشانسی هاست. قانون مورفی در سال 1949 در پایگاه نیروی هوایی ادوارز شکل گرفت. مورفی مهندس هوافضا بود که روی یک پروژه کار می کرد. در یکی از سخت ترین آزمایشهای پروژه یک تکنسین خنگ تمام سیم ها را برعکس وصل کرد و آزمایش خراب شد.مورفی درباره این تکنسین گفت: "اگه یه راه برای خراب کردن چیزی وجود داشته باشه او همون یه راه رو پیدا می کنه" و این اولین قانون مورفی بود.در ابتدا در فرهنگ فنی مهندسین رواج پیدا کرد و بعد به فرهنگ عامه راه پیدا کرد. بعداً قوانین دیگری هم بعد از کسب رتبه لازم از بنیاد مورفی درزمره قوانین اصلی قرار گرفتند ....

چندتا از این قوانین.......

*وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!

*اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!

*موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی ۲-۲ تموم شده!

*هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!

 

*وقتی پیاده باشی تاکسی گیرت نمی آد، اما وقتی با ماشین باشی توی ترافیکی از تاکسی ها گیر می کنی.

*هروقت گرسنه میای خونه، اون شب اتفاقی غذا ندارین. اما یه شب که بیرون غذا می خوری وقتی میای خونه می بینی غذای مورد علاقت رو درست کردن.

*تو یه ظرف آجیل اولین چیزی که می خوری یه بادوم تلخه.

*موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه. دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.

*سر جلسه به دوستت که هیچی نخونده کل سوال ها رو برسونی و برگه هاتون با هم مو نزنه، نمره اون بیشتر می شه. این از قوانین ثابت مورفی هستش، شک نکن!

*اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!

 

*برای موفق شدن تنها یک راه وجود دارد، اما برای شکست خوردن راه های زیاد.

*اگه یه ماشین صفر بخری، هرچقدر هم مواظبش باشی و سعی کنی جای مطمئنی پارکش کنی، بازم خط روش می افته، ولی ماشین کهنه داغونت رو بزار وسط اتوبان کرج، شب بیا سالم برش دار.

*یه وقت هایی که خیلی عجله داری اگه لاستیک هواپیما هم زیر ماشین انداخته باشی، میای می بینی ۲تاش پنچره!

*دقیقا همون روزی که ۵ دقیقه دیرتر بیدار شدی تمام وسایلت مفقود میشن!

*دقیقا وقتی جفت دستات تا آرنج گریسی یا گلی هستش، چشمت خارش می گیره!

*اگر یک تاریخ برای شما خیلی مهمه، ۱۰ روز قبل از اون یادتونه و دقیقا همون روز یادتون میره. ۳۵۵ روز بعدش هم دارید حرص از یادرفتنش رو می خورید. این قضیه فقط تا وقتی که اون تاریخ مهمه ادامه داره و بعدش برعکس میشه.

*اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

چهارشنبه 14/10/1390 - 16:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته