پا جای پای بزرگان گذاشتن چندان مشکل نیست.
وسعت روح میخواهد و اعتقادی عمیق بر هدفی که رهروانش برای آن جانشان را دادند. مناطق عملیاتی جنوب، میعادگاه نسلهاست.
همان عهدنامه نانوشته که بین جوان
امروز با جوان دیروز بسته شد.
خون هیچکدامشان رنگینتر از دیگری نیست.
همه از یک جنساند و همه به قصد بالا نگه داشتن پرچم اسلام، سینه چاک
کردهاند.
روزگاری خون، لازمه آبیاری نهال انقلاب بود.
حال روزگاری آمده است که خونِ
دل خوردن و دست از هدف نشستن را میطلبد. باز هم فرقی ندارد.
در این
وادی، کثرت، معنایی ندارد.
وحدت همهجا را گرفته و آن در یک کلمه خلاصه
شده است: از خود گذاشتن.
هر چه میخواهی بیاور. دستخالی هم باشی راهت میدهند.
فقط یادت باشد قبل
از ورود "خود" خودت را پشت در سرزمین عشق بگذاری.
اینجا همهچیز بوی
پرواز میدهد. هر چه سنگینتر باشی، به سقوط نزدیکتری.
برای تکه تکه کردن «خود» نازیبایت میتوانی از شلمچه آغاز کنی.
یا طلاییه و یا اگر خواستی سری به هویزه و دهلاویه بزنی.
گلههایت از حصار نفس را اینجا فریاد کن.
خاک اینجا همه را از تو
میگیرد و طعم دلباختگی بر آستان دوست را قطره قطره به وجودت میچشاند.
کمی حوصله کن.
شهدا ره صد ساله را یکشبه رفتند. تو هم میتوانی. کمی
بیشتر بخواه.
یادت هست آمده بودی؟ جنوب را میگویم. همان میعادگاه نسلها.
پیوند نسل
خونِ رگ داده با نسل خونّ دل خورده.
همانجا که در دفتر خاطرات
یادمانهایش حرف دلت را نوشتی؟
دفتری پر از درد دل، شکایت، قول دادن و قول
گرفتن. یادت آمد؟
خیلیها آمدند. خیلیها نوشتند. خیلیها هم حرفهایشان در گلو ماند.
نمیدانم از شرم بود یا دستهایشان توان نوشتن نداشت.
دفترها را که ورق بزنی «شفاعت خواستن» زیاد به چشم میخورد.
انگار که نسل
سومیها کم آوردهاند.
جای پای بزرگانشان گذاشتهاند
اما صدای خس خس
نَفَسشان نشان از هرز رفتن قفل روحشان دارد و به سختی باز میشود.
احساس
تنگی میکنند ولی میخواهند که بایستند تا پرچم بر زمین نیفتد.
این را با شعر نوشته بود.
همانکه به زیارت آمد و از داغ دل، شعلهای بر صفحه کاغذ انداخت. گفته بود: رسم ما آوارگان ترک وفا و دوست نیست / رسم ما دریادلان خشکیدن احساس نیست.
دیگری میخواست شهدا پیدایش کنند.
گم شده بود.
شاید در همان «خود»هایش.
آن
یکی دید اگر دلش که تک سرمایه وجودش است از این خاک جدا کند، ضرر کرده
است.
دلش را گذاشت و رفت. میداند که خود حجاب خود است و باید از میان
کنار رود. براستی که گذشتن از خوان "خون" و "خود"، پهلوان خاکِ گود خورده میخواهد.
آن که عشق را فهمیده باشد.
دلنوشتههای دفترهای ورق خورده در یادمانها خواندنی است.
از حاشیه دور
شویم و آنچه که آن دیگریها،
همان به بوی زلف یار تا به این خاک
آمدهها نوشته بودند را در سکوت دل بخوانیم.
شاید زمزمه دل ما هم باشد.
"ماییم و نوای بینوایی / بسملله اگر حریف مایی"
چگونه جواب خون این شهدا را میدهیم؟
عجب حال عجیبی داشت آن شب در دل سنگر
امروز در اتوبوس دختری را دیدم
با مو های طلایی،
به او غبطه خوردم، خیلی بشاش به نظر می رسید
می لنگید
او فقط یک پا داشت و با عصا راه می رفت
اما هنگام عبور، لبخند می زد
اوه! خدایا، مرا به خاطر گله هایم ببخش!
من دو پا دارم، دنیا از آن من است
توقف کردم تا آبنبات بخرم
جوانی که آن را می فروخت،
خیلی سرش شلوغ بود، با او صحبت کردم
و هنگامی که او را ترک کردم، گفت:
((مرسی، شما خیلی مهربان هستید
از صحبت با افرادی مثل شما لذت می برم.
من نابینا هستم))
اوه! خدایا، مرا به خاطر گله هایم ببخش
من دو چشم بینا دارم، دنیا از آن من است.
مدتی بعد
وقتی در طول خیابان پیاده می رفتم
کودکی، با چشمان آبی دیدم
ایستاده بود و بازی می کرد، دیگران را تماشا می کرد
لحظه ای توقف کردم و گفتم:
((عزیزم تو چرا با آنها بازی نمی کنی...؟))
بدون آنکه عکس العملی نشان دهد
روبرو را نگاه می کرد.
فهمیدم که او نمی شنود.
اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش
من دو گوش شنوا دارم
با پاهایی که مرا به هر کجا می برد،
با چشمانی که میتواند طلوع خورشید را نظاره گر باشد،
با گوش هایم که چیز هایی را که باید بدانم، می شنود
اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش
من ((سلامت)) هستم، دنیا از آن من است.
منبع:www.tafrih-salem.blogfa.com