شهدا و دفاع مقدس
بنام خدا
بارها
پیش میآمد كه به قرارگاههای مختلف میرفتیم و نگهبانها او را نمیشناختند
و گاهی برخورد خوبی نمیكردند، ولی حاج همت ناراحت نمیشد و به روی خود
نمیآورد.
یك بار به
قرارگاه ظفر رفتیم. آن روزها تازه كارتهای شناسایی را عوض كرده بودند و ما
هیچكدام نتوانسته بودیم كارت جدید بگریم. موقع ورود، یك نفر جلویمان را
گرفت پرسید: «چكار دارید؟»
گفتیم: «آمدهایم در جلسه شركت كنیم.»
گفت: «كارت شناسایی»
گفتم: «نداریم.»
گفت: «پس نمیتوانید داخل شوید.»
حاجی هم خودش را
معرفی نمیكرد؛ هیچوقت از این برخوردها نمیكرد. ناچار از نگهبان خواستم
تا مدیر داخلی را صدا كند. وقتی آمد، ما را شناخت و به داخل قرارگاه
راهنمایی كرد. نگهبان كه ما را شناخت، شرمنده شد. ولی حاج همت موقع داخل
شدن، رو كرد به او و گفت: «احسنت، خیلی خوب كارت را انجام میدهی. میگویم
كه تشویقت كنند.»
نگهبان با خجالت
جلو آمد و با او روبوسی كرد و معذرت خواست و گفت: «میبخشید حاج آقا،
مجبور بودم چنین برخوردی بكنم. به ما گفتهاند كسی را راه ندهیم.»
حاجی گفت: «اشكالی ندارد. شما وظیفهات را انجام دادی و واقعاً باید تشویق شوی.»
وقتی به قرارگاه رفتیم، حاج همت سفارش كرد كه آن نگهبان را تشویق كنید.
این رفتار او
برای من جالب و آموزنده بود. هیچوقت تكبر و غرور نداشت و حتی در چنین
مواردی از معرفی خود خودداری میكرد و میخواست تا كار طبق روال قانونی
پیش برود. پنج شنبه 11/6/1389 - 12:35
شهدا و دفاع مقدس
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس
از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت.
پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران
عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به
عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از
سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند
تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه
بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه
گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و
همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان
ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی میكردند برایم
گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بیخبران
فرمان میدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را
زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف
هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی
مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك)
دست یابد. مطالعه آن كتابها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش
فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به
روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتابها و
برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت های خود
را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت
بپردازد.
پنج شنبه 11/6/1389 - 12:34
شهدا و دفاع مقدس
یكبار با آقا مهدی صحبت میكردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیك به
دویست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدی و این حرفها ؟
اما او توضیح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد كه
ده روز در یك جا بمانم، روزههایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت
رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان
تمام بچهها را كه چند هزار نفر میشدند، جمع كرد و پس از اینكه خبر شهادت
«مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت،
به یكی از دوستانش گفتهاند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسی مایل
است، دین او را ادا كند، بسم الله.» یكباره تمام میدان به خروش آمد و
فریاد كه : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معاملهای چند هزار روزه در
مقابل دویست روز؟»
پنج شنبه 11/6/1389 - 12:32
شهدا و دفاع مقدس
آن سال که من کمیته را میگذراندم، واقعاً جهنمی بود که بیست روز تمام مرا
میزدند و هیچ مسئلهای را هم عنوان نمیکردند و فقط اظهار میکردند که
«حرف بزن» یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجههایم به حالت رکوع
میبستند و اظهار میکردند که درجا بزنم و اینکه صلیب میکشیدند و
میبستند و آویزان میکردند تا اینکه صحبت کنم. ما هم روزها و شبها کتک
میخوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید. یکی از روزهای ماه رمضان، درست
نیمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را یک روز ساعت 8 بردند تاساعت
یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن حالم طوری بود که مرا کشان، کشان به سلولم
آوردند.
آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال
بودم که روزه هستم و شکنجه میشوم. یادم هست که در اتاق شکنجه و یا در
سلولم بیشتر اوقات آیه «یا منزل السکینه فی قلوب المؤمنین» را تکرار
میکردم. وقتی شکنجه میشدم، مجبورم میکردند که برروی پاهای تاول زده
بدوم. آنجا قسمتهایی از دعا را که قوعلی خدمتک جوارحی .... این قسمتهای
دعا را تکرار میکردم.
اردیبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعیدی در
زندان عادی به سر میبردم (بهجرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم برای ما یک
کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در
سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران
بازداشتم را گذراندم.
بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم، در تشکیلات
انجمن اسلامی معلمان وارد شدم؛ با این تشکیلات کار میکردم تا پیروزی
انقلاب. انقلاب که پیروز شد، من هم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه،
یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش
عهدهدار مسئولیتهایی بودم و به عنوان یک خدمتگزار کوچک، حرکت کردم تا
انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش
شروع به فعالیت کردم.
وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد، ابتدا به
عنوان کفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریباً
یکسالی وزیر آموزش و پرورش بودم که نسبتاً دوره خوبی بود و خوشحال و راضی
بودم. نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من
خواست که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم. ولی من اظهار تمایل کردم که
وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم. ایشان پیشنهاد کردند که «به مجلس بیایید
و اگر امکان وزیر شدن نبود، لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید.»
حرف ایشان را پسندیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس
انتخاب شدم.
بعد از یکسری گفتوگوهایی که اکثر هممیهنان عزیزم
مطلع هستند، من به نخستوزیری رسیدم، نخستوزیری را به عنوان یک تکلیف
شرعی انقلابی پذیرفتم و از صمیم قلب میگفتم که دارای یک کابینه 36
میلیونی هستم. انتخاب ریاست جمهوری را با آرا 13 میلیونی امت حزبالله و
شهید داده، ادای تکلیف الهی و رسیدن به فوز عظیم در راه اسلام و خدمت به
جمهوری اسلامی میدانستم.
پنج شنبه 11/6/1389 - 12:22
اهل بیت
روزی زن روزه داری فحش می داد ، پیامبر (ص) فرمودند : به این زن طعام دهید تا بخورد
زن گفت : یا رسول الله! من روزه ام .
حضرت
فرمودند : چون روزه ای فحش می دهی ؟ روزه تنها این نیست که کسی آب و نان
نخورد ؛ بلکه باید سایراعضا و جوارح او نیز روزه باشند و از کردار و گفتار
بد دوری کنند . پنج شنبه 11/6/1389 - 12:20
شعر و قطعات ادبی
شب عفو است و محتاج دعایم
ز عمق دل دعایی کن برایم
اگر امشب به معشوقت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی
کمی هم نزد او یادی زما کن
کمی هم جای او مارا صدا کن
بگو یا رب فلانی رو سیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است
بگو یا رب تویی دریای جوشان
در این شب رحمتت بر وی بنوشان
دوشنبه 4/5/1389 - 12:23
دعا و زیارت
پنج صفت است كه روزه را باطل و وضوء را مىشكند: دروغ و غیبت و سخن چینى و نظر شهوت انگیز و قسم دروغ. (نهج الفصاحه - ح 1495)
يکشنبه 13/4/1389 - 12:14
دعا و زیارت
دست ها سه گونه اند : دست گیرنده ، دست نگهدارنده و بهترین دست ها دست دهنده
است
يکشنبه 15/1/1389 - 12:19
اخبار
بررسی مطالعات پژوهشگران نشان می دهد نوعی از انسان در حدود 30 تا 40 هزار
سال پیش در سیبری می زیسته است.
| |
پژوهشگران بند استخوان انگشت یك انسان را در غاری در کوه های
آلتای در سیبری روسیه کشف كردند.
آنها سپس روی بند استخوان آزمایش های ژنتیکی مختلفی انجام
دادند.این بند استخوان انگشت متعلق به دختری شش ساله، و در تاریخ با نام
"زن ـ ایکس" ثبت شده است.
اسوانته پائابو مدیر بخش بررسی مطالعات تکاملی موسسه انسان شناسی
آلمان در این باره می گوید: ما با آزمایش "دی ان ای" 30 میلی گرم از
استخوان این بند انگشت دریافتیم که نوعی از انسان در حدود 30 تا 40 هزار
سال پیش در سیبری می زیسته است.
وی افزود: نوعی از انسان که ما تاکنون هیچ اطلاعاتی درباره آن
نداشته ایم.
پائابو گفت: این نوع از انسان هیچ ارتباطی با ما و انسان های
نئاندرتال ندارد.
انسان های نئاندرتال، انسان های وحشی نخستین بوده که 30 هزار سال
پیش منقرض شده اند.
قدمت جد مشترک انسانی که در غار کوه های آلتای سیبری پیدا شده است
(نئاندرتال) با انسان امروزی به یک میلیون سال پیش بر می گردد. این کشف
نشان می دهد که انسان در همه جاهای زمین می زیسته اند.
يکشنبه 15/1/1389 - 12:10
خواستگاری و نامزدی
کاش هنوزم همه رو
۱۰ تا دوست
داشتیم
بچه که بودیم چه دل
های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه
دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی
بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم
که حرفهایش
را از نگاهش می توان
خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن
نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط
نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم
کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت
کرده ایم
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست
داریم
بچه که بودیم
قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه
رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱
ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون
مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می
شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون
نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین
چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین
چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو
بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به
بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم
همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می
گوییم... هیچ کس نمی فهمد
چه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم
بچه بودیم
بزرگ که شدیم
بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
دوشنبه 24/12/1388 - 12:9