• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 4577روز قبل
خواستگاری و نامزدی

روزى عـلى (ع ) در منزل بود و فرزندانش عباس و زینب , كه آن زمان خردسال بودند, در دو طرف آن حضرت نشسته بودند.
على (ع ) به عباس فرمود: بگو یك .
- یك .
- بگو دو.
عباس عرض كرد: حیا مى كنم با زبانى كه یك گفته ام , دوبگویم .
على (ع ) براى تشویق و تحسین وى , چشم هایش را بوسید.
سپس حضرت به زینب كه در طرف چپ نشسته بود, توجه فرمود.
زینب عرض كرد: پدر جان , آیا ما را دوست دارى ؟ حضرت فرمود: بلى , فرزندان ما پاره هاى جگر ما هستند.
زیـنـب گـفـت : دو مـحـبت در دل مردان با ایمان نمى گنجد: حب خداو حب اولاد.
ناچار باید گفت : حب به ما شفقت و مهربانى است ومحبت خالص مخصوص ذات لایزال الهى است .
حضرت با شنیدن این حرف به آن دو, مهر و عطوفت بیشترى مى فرمود و آنان را تحسین و تمجید مى كرد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: پدرى كه بانگاه محبت آمیز خود فرزندخویش را مسرور مى كند, خداوند به او اجر آزاد كردن بنده اى را عنایت مى فرماید.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:26
خواستگاری و نامزدی

روزى پـیامبر اكرم (ص ) با جمعى از مسلمانان , در نقطه اى نمازمى گزارد.
موقعى كه آن حضرت بـه سجده رفت , حسین (ع ) كه آن موقع كودك خردسالى بود, در پشت پیغمبر(ص ) سوار شد و به پاهاى خودحركت داد و هى هى كرد.
وقتى پیغمبر خواست سر از سجده بردارد اورا گرفت و كنار خـود بـه زمین گذارد.
باز در سجده هاى دیگر این كارتكرار شد تا این كه نماز به پایان رسید.
یك یـهـودى كـه نـاظـر ایـن صـحـنـه بـود, پس از نماز به حضرت عرض كرد: شما با كودكان خود طورى رفتار مى كنید كه ما هرگز چنین نمى كنیم .
پـیـغـمبر اكرم (ص ) در جواب فرمودند: اگر شما به خدا و رسول اوایمان مى داشتید, با كودكان خود به عطوفت و مهربانى رفتارمى كردید.
آرى مهر و محبت پیغمبر عظیم الشان اسلام با یك كودك , چنان آن مرد یهودى را تحت تاثیر قرار داد كه از صمیم قلب , آیین مقدس اسلام را پذیرفت .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:25
خواستگاری و نامزدی

ریـموند بیچ مى گوید: دختر جوانى را مى شناسم كه اكنون یك دروغگوى درمان ناپذیر است .
او هنگامى كه هفت سال داشت , هر روزبه كلاس درسى مى رفت كه در آن بیست و پنج نفر از بچه ها تـحـصـیـل مى كردند.
پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پایان درس نیزاو را به خانه باز مى گرداند.
ایـن پـرسـتـار در ضـمـن , وظـیـفه داشت كه از دخترك مراقبت كند تاتكالیفش را انجام دهد و درس هـایش را بیاموزد.
خلاصه این زن مسؤول تربیت این كودك بود.
در آن زمان , بر حسب روش مـرسـومى كه آموزش و پرورش امروز آن را به كلى بى مصرف مى داند, شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات كتبى , طبقه بندى مى شدند.
دخترك هر روز همین كه كیف به دست از كلاس خارج مى شد,باپرسش یكنواخت و حریصانه پرستارش كه مى گفت : چندم شدى ؟روبه رو مـى شـد.
هـر گاه او مى توانست بگوید: اول یا دوم , كار درست بود.
اما سه نوبت پى در پى , این دخـتـر بى گناه شاگرد سوم شد كه البته این رتبه میان 25 نوآموز, شایان تحسین است , با وجود این , پرستارش ازكسانى نبود كه این حقیقت را درك كند.
او دو نوبت اول بردبارى كرد,اما بار سوم دیگر نتوانست خوددارى كند و فریاد زد: فردا باید شاگرداول شوى ! دخـترك روز بعد با تمام تلاشى كه كرد, باز رتبه سوم را به دست آورد.
زنگ آخر كه خورد, پرستار جلو در كلاس در كمین ایستاده بود.
همین كه چشمش به او افتاد فریاد زد: چه خبر؟ دخـتـرك كـه جـرات گـفـتن حقیقت را در خودش نمى دید, پاسخ داد:اول شدم .
و این چنین دروغگویى او آغاز شد

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:24
خواستگاری و نامزدی

 

عـلـى (ع ) در رهـگذر, زنى را دید كه مشك آبى بر دوش گرفته بودوبه خانه مى برد.
براى كمك پـیـش رفـت و مـشـك آب را از او گـرفت وبه خانه اش رساند.
در ضمن از وضع او سؤال كرد.
زن گـفـت :عـلى بن ابى طالب , شوهرم را به ماموریتى فرستاد كه در طى آن اوكشته شد.
اینك چند كـودك یـتـیـم بـراى من مانده است و قدرت اداره زندگى آنها را ندارم .
فقر باعث شده است كه خدمتكارى كنم .... عـلـى (ع ) بـازگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند.
صبح روز بعد,ظرف غذایى را برداشت و به سوى خانه آن زن رفت .
در بین راه عده اى خواستند كه ظرف غذا را حمل كنند, اما هر بار حضرت مى فرمود: روزقیامت چه كسى اعمال مرا به دوش مى كشد؟ به خانه آن زن كه رسید, در زد.
زن پشت در آمد و پرسید: چه كسى هستید؟ حـضـرت جـواب داد: كـسـى كه تو را كمك كرد و مشك آب را برایت آورد.
اینك براى كودكانت خوراكى آورده ام .
زن در را گشود و گفت : خداوند از تو راضى باشد و روز قیامت بین من و على بن ابى طالب حكم كند.
حضرت وارد شد و به زن فرمود: نان مى پزى یا كودكانت رانگاه مى دارى ؟ زن گفت : من در پختن نان تواناترم .
شما كودكان مرا نگاه دارید.
زن آرد را خـمـیـر كـرد و عـلى (ع ) گوشتى را كه همراه آورده بود كباب كرد و با خرما به اطفال خـورانـد.
به هر كودكى در كمال مهربانى و باعطوفت پدرى لقمه اى مى داد و مى فرمود: فرزندم , على را حلال كن .
خمیر حاضر شد.
على (ع ) تنور را روشن كرد.
اتفاقا زنى كه على (ع ) را مى شناخت به آن منزل وارد شـد.
بـه مـحض آن كه حضرت رادید با عجله خود را به زن صاحبخانه رساند و گفت : واى بر تو! این پیشواى مسلمانان على بن ابى طالب است .
زن كـه از كـلمات گله آمیز خود سخت شرمنده و پشیمان شده بود,باشرمندگى به آن حضرت گفت : یا امیرالمؤمنین , از شماخجالت مى كشم , مرا عفو كنید.
حضرت فرمود: از این كه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ,من خجالت مى كشم .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:23
خواستگاری و نامزدی

1.
گالیله در بچگى به ساختن ماشین آلات ساده علاقه داشت .
پدرش بر خلاف میل او, وادارش كـرد كـه طـب بخواند.
او در این راه ترقى نكرد.
سپس به آموختن ریاضیات و فیزیك پرداخت .
در نـتیجه نبوغ خود را در نجوم و چیزهایى كه عقربك استعداد او را به حركت درمى آورد, ابراز نمود.
گالیله نخستین كسى بود كه اثبات كرد زمین به دور خورشید مى گردد و نخستین كسى بود كه پاندول ساعت راساخت .
2.
تـولـستوى هنوز بچه بود كه به مطالعه علاقه پیدا كرد وكتاب هاى فلسفى زیادى را خواند.
او در ایـن دوران , سـعـى مـى كـردمسائل مهم زندگى را مطرح سازد و تا پایان عمر, این مسائل در قلمروفكر او جریان داشت .
3.
جـرج مـورلند نقاش حیوانات , از شش سالگى , علاقه خود رابه نقاشى بروز داد.
او با این كه در سـن 41 سـالـگـى زنـدگـى را بـدرود گـفـت ,آثـار گـرانـبـهایى در نقاشى از خود به یادگار گذارد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:22
خواستگاری و نامزدی

ابـوجـعرانه از دانشمندان و علماى بزرگ اسلام است كه در ثبات واستقامت زبانزد مى باشد.
وى مـى گوید: من د استقامت را از یك حشره به نام جعرانه فرا گرفتم .
در مسجد جامع دمشق , كنار ستونى نشسته بودم .
دیدم كه این حشره , قصد دارد از روى سنگ صاف بالابرود و بالاى ستون كـنـار چـراغى بنشیند.
من از سر شب تا نزدیكى هاى صبح , در كنار ستون نشسته بودم و تلاش آن جـانـور را زیـر نـظـر داشـتـم .
دیـدم هـفـتصد بار تا میانه ستون بالا رفت و هر بار لغزید و سقوط كـرد.
درحـالـى كـه از تـصـمیم و اراده آهنین این حشره , بسیار تعجب كرده بودم برخاستم , وضو سـاخـتـم و نماز خواندم .
بعد نگاهى به آن حشره كردم ودیدم بر اثر استقامت به آرزوى خود دست یافته و بالاى ستون ,كنارآن چراغ نشسته است .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:21
خواستگاری و نامزدی

پهلوانى از بیابانى مى گذشت .
خرسى را دید كه در تله اى گرفتارشده بود.
پهلوان خرس را نجات داد.
خـرس نـیز با او دوست شد وپس ازآن , همه جا همراه او بود.
روزى حكیمى به پهلوان گفت : خرس یك حیوان نااهل است .
دوستى با نااهلان نیز روا نیست .
به دوستى خرس دل مبند.
پـهلوان سخن حكیم را گوش نكرد.
تا آن كه روزى خرس و پهلوان در گوشه اى خوابیده بودند.
از قـضـا مـگسى به سراغ خرس آمد.
خرس هر چه با دستش آن مگس را رد مى كرد, باز مگس مى آمد واوراآزار مـى داد.
سـرانجام خرس برخاست و رفت از كنار كوه ,سنگى بزرگ برداشت و آورد.
چون دیـد آن مگس روى صورت پهلوان نشسته است , آن سنگ بزرگ را با خشم روى آن مگس انداخت تـااورابـكـشـد, در نـتـیجه سر پهلوان , زیر آن سنگ بزرگ كوفته شد و او جان داد.
این بود نتیجه دوستى با خرس كه به دوستى خاله خرسه معروف است .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:13
خواستگاری و نامزدی

یـكـى از عـلـمـاى وارسـتـه , كلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .
روزى یـكـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى كنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر كدام كاردى داد و گفت : هریك از شما مرغ خود رادر جایى كه كسى نبیند ذبح كند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یك از آنها,مرغ ذبح كرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نكرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح كنید كه كسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین كردند و دریافتند كه آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:12
خواستگاری و نامزدی

مـردى بـا آن كـه پـدرش از مـؤمنان بود, خدا و معاد را انكار مى كردوبه هیچ یك از اصول و فروع مذهبى پاى بند نبود.
شخصى از او پرسید:چه شده است كه با داشتن چنین پدر مؤمن و با تقوایى , توچنین از آب در آمدى ؟ مـرد جـواب داد: اتـفـاقـاپدرم باعث شده است كه چنین باشم .
یادم مى آید زمانى كه هنوز كودك نـوپـایـى بـودم , هر سحر, پدرم با زور مرااز خواب بیدار مى كرد تا وضو بگیرم و مشغول نماز و دعا شـوم .
ایـن كـاراو آن قـدر بـر مـن سنگین و طافت فرسا مى آمد كه كم كم از عبادت و نمازمتنفر گردیدم و با آن كه سال ها از آن ماجرا مى گذرد, هنوز به هیچ یك ازمقدسات و معتقدات مذهبى , علاقه اى ندارم .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:11
خواستگاری و نامزدی

شـبى مرحوم آیة اللّه محمد تقى خوانسارى در حال بازگشت ازنماز جماعت , در خیابان اطراف حرم مطهر حضرت معصومه (س )كودكى را در حال گریه كردن مى بیند.
وقتى علت گریه اش را مى پرسد,كودك جواب مى دهد: پولى را كه براى گرفتن نان به همراه داشتم گم كرده ام .
بـى درنـگ آن مـرجـع بزرگ به حالت نیمه نشسته , مشغول جستجومى شود تا این كه آن دو ریال گـمشده را پیدا مى كند و به كودك مى دهد.
ایشان به راحتى مى توانستند چند برابر آن پول را به كودك بدهند,امابراى این كه او احساس شرمندگى نكند, به این شكل به اوكمك كردند.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته