• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 181
تعداد نظرات : 468
زمان آخرین مطلب : 4597روز قبل
اهل بیت

حضرت مهدی عَجَّلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ الشَّریف می فرمایند :

اِنّا غَیر مُهملینَ لمُراعاتکم ولا ناسینَ لذکرکم وَ لولا ذلِکَ لنزَلَ بکم اللّأواءُ وَ اصطلمَکم الأعداءُ فَاتّقوُا اللهَ جَلَّ جَلالهُ و ظاهرُ و نا عَلیَ انتیاشکم مِن فِتنه قَد اَنافَت عَلیکم .

 ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکرده، و یاد شما را از خاطر نمی بریم. که اگر جز این بود، دشواری ها  و مصیبت ها بر شما فرود می آمد، و دشمنان شما را ریشه کن می کردند. پس تقوای خدا پیشه کنید، و ما را بر رهایی بخشیدنتان، از فتنه ای که به شما روی آورده یاری دهید. ( بحار الانوار،جلد 53، صفحه 175)

اللّهُم عجّّـل لِولیّک الفَــرج وَ العافِیــة وَ النَّصــر وَ اجَعلنـا مَعهُ فِی الدُّنیـا و الآخـِرة

سه شنبه 29/6/1390 - 7:58
لطیفه و پیامک
يکشنبه 27/6/1390 - 8:55
شعر و قطعات ادبی

امروزپرند ه ی زخمی وشکسته بالی رو وسط خیابون میون دست وپای

عابرای پیاده وسواره دیدم

بچه گنجشکی که بال بال می زد،قلبش تند تند می زد،دیگه نفسای

آخرو می کشید

آخی چقدر واسه زنده موندن تلاش می کرددلم خیلی سوخت اشکم

دراومد

ولی ای کاش می دونست زندگی ارزش زنده بودن وموندنو نداره تابه

خودش اینهمه رنج نده

ولی نه! شاید زنده بودن وزندگی وحیات توقاموس پرنده ها با زندگی

 آدما از زمین تا آسمون متفاوته کسی چه می دونه؟

با دیدن این صحنه به یاد خودم وزندگیم وسرنوشتم افتادم وای تقدیر چه

بازیها که با من نکردکاش می شد سرنوشت را از سر نوشت 

شنبه 26/6/1390 - 12:23
داستان و حکایت

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

گفت: خودم را می بینم !

عارف گفت: ....

دیگر دیگران را نمی بینی !

آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند :

شیشه

اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته

و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند

 و به آن ها احساس محبت می کند.

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی

و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،

تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

شنبه 26/6/1390 - 12:21
داستان و حکایت

دو دوست باپای پیاده ازجاده ای دربیابان عبورمی کردند

 بین راه برسرموضوعی اختلاف پیداکردندوبه مشاجره پرداختند

یکی ازآنها ازسرخشم،برچهره دیگری سیلی زد

دوستی که سیلی خورده بود،آزرده شدولی بدون آن که چیزی بگوید،

روی شنهای بیابان نوشت:«امروزبهترین دوست من،برچهره ام سیلی زد»

آن دوکناریکدیگربه راه خودادامه دادند تابه بک آبادی  رسیدند.

 تصمیم گرفتندقدری آنجابمانندوکناربرکه آب استراحت کنند.

اگهان شخصی که سیلی خورده بود،لغزیدودربرکه افتاد.

نزدیک بودغرق شودکه دوستش به کمکش شتافت

واورانجات داد. بعدازآن که ازغرق شدن نجات یافت ،

برروی صخره ای سنگی این جمله راحک کرد:

«امروزبهترین دوستم جان مرانجات داددوستش باتعجب

ازاوپرسید:بعدآنکه من باسیلی توراآزردم،توآن جمله راروی شن های

صحرانوشتی ولی حالا این جمله راروی صخره حک  می کنی؟» دیگری

لبخندزدوگفت:«وقتی کسی ماراآزارمی دهد،

بایدروی  شن های صحرابنویسیم

 تابادهای بخشش،آن راپاک کنند

 ولی وقتی کسی محبتی درحق  مامیکندبایدآن

راروی سنگ حک کنیم تاهیچ بادی نتواندآن راازیادهاببرد.»

شنبه 26/6/1390 - 12:12
شعر و قطعات ادبی
هیچ جایی برای رفتن و هیچ چیزی برای رسیدن وجود ندارد .

 تو در حال حاضر همانجایی هستی که لازم است باشی.

 تنها گناه طلب کردن است و تنها راه گمراهی گشتن
شنبه 26/6/1390 - 12:5
شعر و قطعات ادبی
پای من خسته از این رفتن بود / قصه ام قصه ی دل کندن بود

دل که دادم به یارم دیدم / راهش افسوس جدا از من بود . . .
شنبه 26/6/1390 - 12:3
شعر و قطعات ادبی

وسعت دلت


به اندازه ی تمام دوست داشتن هاست


و من ، همچون ماهی خسته ام


ماهی خسته ای که در حسرت دیوار دریای خیالی اش


در تنگ بلورین پرسه می زند


وآسمان دریا را ، در رویای خویش


تداعی می کند


آن دریا برای من ، دل توست


وآن آسمان برای من


همان چشمان مهربان توست


که زندگی را در آنها می یابم


و نوشتن را با آنها ، از نو آموختم

پنج شنبه 24/6/1390 - 12:14
شعر و قطعات ادبی

اعتراف میکنم                 

من گنه کارم

گناه من احساسم بود

   گناه دلم بود

                                 که همیشه دنبال یه محبت بود

بی خبرازاینکه

محبت  رنگ نداره که دیده بشه

                                 محبت یه احساسه

                                 لمس کردنی نیست

این آدماهستندکه روی محبت رنگ می پاشن

محبت:

          مثل الطاف خدابه زمین

          مثل احساس پرنده به پرواز

           مثل احساس گل به خاک

           مثل احساس انسان به هوا

 

چهارشنبه 23/6/1390 - 14:6
خاطرات و روز نوشت

دیشب اززمزمه عشق توبیدارشدم

 

                                             من چه کردم که به عشق توگرفتارشدم

 

خواب دیدم که تبیان عزیز درآغوش منی

                                              

                                                     اینم ازبخت بدم بودکه بیدار شدم

سلام دوستان عزیزم چرا جدی جدی میخواستم برم كوله بارم رو جمع كرده بودم و عازم سفر به سایت دیگه بودم  منم دلم نمیومد كه برم از شما دل كندن سخت بود ولی مجبور بودم اینروزا به دلایلی .. خسته شده بود ببخشید كه دلواپستون كردم اما اومدم كه بگم منتظرباشید كه با مطلب جدید میام پیشتون البته جا داره از همه دوستان تبیانی تشكر كنم ممنونم كه به یادم بودید و با پیامهاتون تنهام نذاشتین مخصوصا از مدیر ثبت مطلب عزیزاز مدیر سایت و بخصوص دوستای خوبم  آقا سید و ... همه تبیانی های عزیز .... كه باعث شدید بمونم بازم ممنونم

چهارشنبه 23/6/1390 - 13:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته