• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 263
تعداد نظرات : 21
زمان آخرین مطلب : 3826روز قبل
داستان و حکایت
  داستان فرعون و شيطان
 

فرعون پادشاه مصر ادعاي خدايي ميکرد. روزي مردي نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوري به او داد و گفت: اگر تو خدا هستي پس اين خوشه را تبديل به طلا کن. فرعون يک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در اين انديشه بود که چه چاره اي بينديشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسي درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسيد کيستي؟
ناگهان ديد که شيطان وارد شد. شيطان گفت خاک بر سر خدايي که نميداند پشت در کيست.
سپس وردي بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااين همه توانايي لياقت بندگي خدا را نداشتم آنوقت تو با اين همه حقارت ادعاي خدايي مي کني؟ پس شيطان عازم رفتن شد که فرعونپرسيد: چرا انسان را سجده نکردي تا از درگاه
خدا رانده نشوي؟ شيطان پاسخ داد: زيرا ميدانستم که از نسل او همانند تو به وجود مي آيد
چهارشنبه 18/3/1390 - 12:10
داستان و حکایت
امروز ظهر شيطان را ديدم نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟  بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند… شيطان گفت: . پيش از موعد خود را بازنشسته کرده ام…?!  ! گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟ گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم، روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند. اينان را به شيطان چه نياز است؟ شيطان در حالي که بساط خود را برميچيد تا در کناري آرام بخوابد، زير لب گفت: آن روز که خداوند گفت: بر آدم و نسل او سجده کن، نميدانستم که نسل او در زشتي و دروغ و خيانت، تا کجا ميتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده مي رفتم و ميگفتم که : همانا تو خود پدر مني…..???? السلام عليک يا عبد الله الحسين (ع)

 

پنج شنبه 12/3/1390 - 18:10
خاطرات و روز نوشت

بنام خدا

 

 سلام  می خواهم یه مورد عنایت خانم حضرت زهرا در مورد خودمو براتون بگم

این قضیه برمی گردد به ]چندین سال قبل  یه  روزسوار تاکسی شدم که برم خونه  همزمان دو تا خانم هم سوارشدن به طوری که من درست پشت سر راننده قرار گرفته بودم جلو هم دو نفر آقا نشسته بودند یکی از این آقایون چشم چرون بود از وقتی سوار تاکسی شدم مداوم به من نگاه میکرد وبا خودش حرف میزد .. من وقتی این رفتارشو دیدم ترس برم داشت تو دلم گفتم خدایا چکار کنم نکنه همراه من… خدایا…  در همین موقع تو دلم متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا علیها السلام  با دلشکسته گفتم خانم تو امروز درحقم مادری کن آبرویم رو بخر نذار آبرویم بره  یه کارکن یا فاطمه زهرا  در همین حال وهوا بودم که خانم اولی پیاده شده من ترسم بیشتر شد ناگهان فکر بنظرم رسید تا سر چهار راه بعدی خانم دومی هم پیاده شد من هم از فرصت استفاده کردم وپیاده شدم اما اون آقاهم پشت سر پیاده شد من که دیدم آقا پیاده شد دنبالم تا مسافتی رو اومده بود........ من مونده بودم  سواریه تاگسی دیگه بشم که  در همین موقع چشم به همهن  تاکسی افتاد... دیدم نرفته بود درش باز بود انگار کسی اونو نگه داشته بود  من به سرعت دوباره سوار تاکسی شدم وبه راننده گفتم که سریع بره من به این ترتیب اون  آقا جا گذاشتم  بعد رفتم امامزاده …. ازاین خانم به من عنایت کرده بود  چشم پر از اشک شده بود ….دستم تو ضریح بود دلم .... اگر اون خانم کمک نمی کرد نمی دونم چی میشد؟ ….. خدا شکر کردم …یا واز اون روز عشقم به خانم زیادتر شد هر وقت جایی گیر می کنم از حضرت زهرا می خوام در حقم مادری کنه ……

السلام علیک یا عبد الله الحسین (ع)اگر یه وقت دلت گرفت قطره اشکی از چشات اومد بدون یکی هست که می خواد توبیای طرفش  
دوشنبه 2/3/1390 - 22:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته