ادبی هنری
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است.
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده.
و 30 سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟
بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرستهای زمان حال بهره مند گردیم. .
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:39
آموزش و تحقيقات
نخوردن صبحانه : كسانی كه صبحانه نمی خورند قند خونشان به سطح پائینتری افت می كند. این امرباعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می شود.
پرخوری :این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگهای) مغز شده و منجر به كاهش قدرت ذهنی می شود.
دخانیات: این امر باعث كوچك شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می شود.
استفاده زیاد قند و شكر: استفاده زیاد قند و شكر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می كند و منجربه سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد.
آلودگی هوا :مغز بزرگترین مصرف كننده اكسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث كاهش اكسیژن تامینی مغز شده و منجر به كاهش كارآیی مغز می شود.
كمبود خواب :خواب به مغزمان اجازه استراحت می دهد. دوره طولانی كاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلولهای مغزی خواهد شد.
پوشاندن سر به هنگام خواب خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اكسید كربن و كاهش تجمع اكسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد.
كار كشیدن از مغزتان در هنگام بیماری: كار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممكن است منجر به كاهش كارآئی مغز و درنتیجه صدمه مغزی شود
كاهش افكار مثبت
فكر كردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. كاهش افكار مثبت مغزی ممكن است باعث كوچك شدن مغز شود.
كم حرفی: مكالمات انتزاعی منجر به رشد كارآئی مغز خواهد شد.
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:38
خواستگاری و نامزدی
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم
فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم
فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم
فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم
فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم
فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم
فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر از عاشق شدن تفره برویم
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم
فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است
هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است.
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم..
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:36
خواستگاری و نامزدی
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.
اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم
از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم "دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم.
اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.
بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی" تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ ارتباطی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد.
پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود، لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن، زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.
درست مثل اولین روز ازدواج مون . روز آخر به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، با خودم گفتم:من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد، و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.
"دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم
نوشتم : از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.
این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید.
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:36
ادبی هنری
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:34
ادبی هنری
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت ...
به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:33
ادبی هنری
دو راهب!
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی
نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم
؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "
و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:
" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! "
--------------------------------------------------------------------------------
وقت خوشبختی کی است؟
همه ما خودمان را چنین متقاعد میكنیم كه با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت.
وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچههای بعدی زندگی بهتر.
ولی وقتی میبینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم.
بهتر است صبر كنیم تا بزرگتر شوند.
فرزندان ما كه به سن نوجوانی میرسند، باز كلافه میشویم، چون دایم باید با آنها سروكله بزنیم.
مطمئناً وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند، خوشبخت خواهیم شد.
با خود میگوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه :
همسرمان رفتارش را عوض كند، یك ماشین شیكتر داشته باشیم، بچه هایمان ازدواج كنند،
به مرخصی برویم و در نهایت بازنشسته شویم.
حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.
اگر الآن نه، پس كی؟ زندگی همواره پر از چالش است.
بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی كنیم.
خیالمان میرسد كه زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع میشود كه موانعی كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:
مشكلی كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم میكنیم، كاری كه باید تمام كنیم،
زمانی كه باید برای كاری صرف كنیم، بدهیهایی كه باید پرداخت كنیم و ...
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!
بعد از آنكه همه اینها را تجربه كردیم، تازه می فهمیم كه زندگی، همین چیزهایی است كه ما آنها را موانع میشناسیم.
این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم كه جادهای بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خودٍ همین جاده است... پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم.
برای آغاز یك زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست كه در انتظار بنشینیم:
در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن، افزایش وزن، شروع به كار، ازدواج، شروع تعطیلات
صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید یك ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان،
اول برج، پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد و...
خوشبختی یك سفر است، نه یك مقصد... هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی كنید و از حال لذت ببرید.. اكنون فكر كنید و سعی كنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید..
2. برندههای پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
3. آخرین ده نفری كه جایزه نوبل را بردند چه كسانی هستند؟
4. آخرین ده بازیگر برتر اسكار را نام ببرید.
نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشكل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ كس این اسامی را به خاطر نمی آورد..
روزهای تشویق به پایان میرسد!
نشانهای افتخار خاك می گیرند!
برندگان به زودی فراموش میشوند!
اكنون به این سؤالها پاسخ دهید:
1. نام سه معلم خود را كه در تربیت شما مؤثر بودهاند ، بگویید.
2.. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نیاز به شما كمك كردند، نام ببرید.
3. افرادی كه با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیدهاند، به یاد بیاورید.
4. پنج نفر را كه از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید. حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
افرادی كه به زندگی شما معنی بخشیدهاند، ارتباطی با "ترینها" ندارند،ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبردهاند،
آنها كسانی هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهایی كه در همه شرایط، كنار شما میمانند.
كمی بیاندیشید. زندگی خیلی كوتاه است. و شما در كدام لیست قرار دارید؟ نمیدانید؟
اجازه دهید كمكتان كنم.
شما در زمره مشهورترین نیستید...،
شما از جمله كسانی هستید كه برای درمیان گذاشتن این پیام در خاطرمن بودید
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:30
ادبی هنری
این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می كنم.
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" نامیدند.
اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده كردید، اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:29
آموزش و تحقيقات
میدانید هفتهها و یا شاید ماهها و سالهاست که استرس با شما همراه همیشگی است! این مسئله نسبی است، روزها متفاوت هستند؛ با استرس و یا بدون استرس. میلیونها سال طول میکشد که یک ژن در بدن ما تغییر کند، میلیونها سال! به طور فیزیکی ما همان انسانهای 300 سال پیش هستیم. اما ببینید که چگونه همه چیز در مدت زمان کوتاهی تغییر کرده است. بسیاری از موارد، زندگی را آسان کردهاند برای مثال: ماشین لباسشویی و خشک کن، حمل و نقل، تنوع غذا، نیروی برق و غیره. اما برخی دیگر زندگی را دشوار کرده اند: تلفنهای همراه، ترافیک، ازدیاد جمعیت، غذاهای حاضری بدون ارزش غذایی، تلویزیون و برنامه های خسته کننده.
یکی از دوستانم که پزشک نیز هست می گوید: بر طبق آمار، معمولا تصمیماتی که ما در یک روز میگیریم برابر کل کارهایی است که یک فرد در قدیم در طول یک سال انجام می داده است.
بنابراین این مساله اصلا عجیب نیست که ما برای فرار از استرسی که ناشی از انجام این کارهای دشوار است، به موارد جایگزین مثل الکل و شیرینی روی بیاوریم. تمام این دیوانگیها، استرسها و اضطرابهایی که زندگی ماشینی و سریع برای ما به همراه داشته است، غیر قابل فرار هستند. از آنجایی که که نمیتوانیم ژنمان را تغییر دهیم، باید برنامهای برای کنترل این زندگی مملو از استرس تنظیم کنیم.
برای رها شدن از استرس چه کارهایی می توانیم انجام دهیم؟ به نظر شما چه کارهایی می توان انجام داد تا بدون از دست دادن سلامتی و شادابی بدن، بتوانیم با استرس و تنش ها مقابله کنیم؟؟
1 – ورزش کنید
حرفم را باور کنید، ورزش در موارد و روزهای زیادی به من کمک کرده است. در صورتی که مجبور هستید سختی زیادی را در شغلتان متحمل شوید، زمانی را به پیادهروی سریع اختصاص دهید. این کار به روان شدن گردش خونتان کمک می کند. این ورزش برای کم کردن وزنتان نیست، برای این است که همیشه از لحاظ بدنی و عقلی سالم باشید (ضرب المثل عقل سالم در بدن سالم).
2 – مواد با ارزش غذایی بالا بخورید
از غذاهای با کیفیت پایین پرهیز کنید (غذاهای آماده – فست فودها – مواد قندی). این غذاها کمکی به مغز و بدن شما برای رهایی از استرس نمیکنند. غذاهای طبیعی با ارزش غذایی بالا، به راحتی بدن و ذهن را در مقابل هزاران تنش و فشاری که از محیط وارد می شود حفظ کرده و برای سلامتی مغز و فکر مفید است.
هر بار که به سراغ شکلات میروم، به دنبال آن هستم که احساس خاصی در من ایجاد کند. اشتباه نکنید! اگر روزانه مقدار اندکی شکلات بخورید و از خوردن آن لذت ببرید، مشکلی ایجاد نمیشود. اما اگر مصرف شکلات تنها در زمانی باشد که فشار زیادی بر من وارد میشود، در این زمان است که خوردن چنین غذایی مفید نیست. چون باعث برطرف شدن استرس نمی شود و حتی ممکن است کاری کند که شما دیگر از غذا های مفید نیز استفاده نکنید. در این مواقع بهتر است سبزیجات را جایگزین کرد. شما همیشه باید از موادی استفاده کنید که مقاومت بدن شما را بالا ببرد و بالاترین سطح سلامتی را برای بدن شما همراه داشته باشد.
3 – توجه کنید
سعی کنید اجازه ندهید استرس بر شما غلبه کند. موقعیت هایی که باعث می شود شما دچار استرس شوید را بشناسید و نگذارید به سمت شما بیایند. اگر استرس و اضطراب را شناسایی کرده و آن را پیش بینی کنید، به راحتی میتوانید آن را از خود دور و با آن مقابله کنید.
4 – راحت باشید حرف دلتان را بزنید
با دیگران درد و دل کنید. با دوستتان و یا همکارتان در مورد مشکل صحبت کنید. گاهی درد و دل می تواند اندکی از بار سنگین استرس شما کم کند و آرامش را برای شما به ارمغان آورد.
5 – شوخ طبع باشید
هنگامی که میخواهید در باره استرس با کسی صحبت کنید، بهتر است اندکی شوخ طبعی و مزاح نیز با آن همراه کنید. به نظر من هر کسی که شوخ طبع نباشد، مانند کسی است که در حال غرق شدن در رودخانه است. شاد و شوخ طبع باشید.
6– حق شناس باشید
دختر من بسیار اجتماعی و خوش صحبت است. گاهی اوقات من دلم میخواهد او کمی ساکت باشد تا من آرامش داشته باشم. اما من باید سپاسگذار باشم، چرا که خدا به من دختری داده است که بسیار اجتماعی و خوش مشرب است و همیشه می تواند به راحتی با من صحبت کند. اما ما بعضی اوقات ایدههای مختلفی داریم. او معتقد است که به اندازه کافی اندامش ایده آل است و احتیاج ندارد به باشگاه برود. البته باز هم جای شکرش باقی است که او به اندازه کافی خودش را توانا و سالم میبیند که دنبال کار مناسب باشد و سر کار برود! من بابت کارهایش از او تشکر میکنم. بنابراین شما هم عادت کنید که از همه تشکر کنید و در مدت زمان کوتاهی خواهید دید که زندگی شما از تیرگی به سمت روشنایی می رود و در نتیجه روابط خوبی با دیگران خواهید داشت.
7 – از خود بپرسید: این همه عجله برای چی؟
علت این همه عجله چیست؟ قدری تفریح داشته باشید. ما اغلب بسیار مشغله داریم بنابرین نمیتوانیم هر جا که دوست داریم برویم. بنابراین اگر در زندگی فرصتی به دست آوردید تا بتوانید از لحظات لذت ببرید، به هیچ عنوان آن را از دست ندهید. خودتان فرصت را ایجاد کنید و از لحظه لحظه زندگیتان کمال استفاده را ببرید (ارزش هیچ چیز در زندگی بیشتر از امروز نیست، قدر لحظاتان را بدانید).
8 – نفس عمیق بکشید
هنگامی که احساس میکنید دچار استرس و اضطراب شدهاید، قدری تامل کنید. حتی برای چند ساعت هم که شده از مکانی که هستید بیرون بروید تا با خودتان و افکارتان تنها باشید. بعضیها دوست دارند بیرون بروند و قدم بزنند، بعضیها دوش می گیرند، برخی دیگر نیز به کلیسا میروند و یا موسیقی گوش می دهند. چه چیزی شما را آرام می کند؟؟ سعی کنید محل و موقعیتی را که به شما آرامش می دهد پیدا کرده و به آرامش برسید.
9 – به اندازه کافی آب بنوشید
آمریکایی ها 21% از کالری بدن خود را به وسیله مواد مایع میسوزانند. نوشیدن آب به اندازه کافی باعث می شود که تمام قسمت های بدن صحیح کار کنند. هیچ گاه فکر نکنید نوشیدن آب و یا خوردن مواد غذایی مناسب، مصیبتی است که باید برای اینکه فلان لباس اندازه شما شود، متحمل شوید. در عوض، به آنها به عنوان زرهی نگاه کنید که از شما محافظت میکنند.
10 – تا می توانید همه چیز را ساده بگیرید
تا آنجا که میتوانید از کنار همه چیز به راحتی بگذرید. همه چیز را ساده بگیرید. آیا همیشه باید درتمام مهمانیهایی که دعوت شده اید، شرکت کنید؟! آیا باید از کودکان خود بیشتر از سنشان انتظار داشته باشید؟! خود را با اگرها و سوالها درگیر نکنید.
11 – تلویزیون را خاموش کنید
خیلی از مواقع اخبار تلویزیون پر از خبر های بد است. تلویزیون وقت بسیار زیادی از ما می گیرد، زمانهایی که ما میتوانستیم به مسایل مفید دیگر اختصاص دهیم. بسیاری از افراد ادعا میکنند که در طول روز زمان کافی ندارند، اما اگر تلویزیون را خاموش کنند، میبینند که چقدر وقت آزاد خواهند داشت.
12 – بخوابید
به مقدار کافی بخوابید تا بتوانید سلامت باشید و نیروی کافی برای مبارزه با استرس و اضطراب را داشته باشید. اگر شب راحت و با آرامش بخوابید، بدن شما راحتتر میتواند با استرس مبارزه کند. خواب راحت به شما کمک میکند که در طول روز شاداب و با نشاط باشید.
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:27
آموزش و تحقيقات
ترجمهایاست از مطلب مندرج در مجله GEO آلمان که تحت عنوان تمرکز حواس به چاپ رسیده است.
هدف مقاله این است که تمرکز را در کودکان تقویت کند چرا که تمرکز در کودکی و زمان تحصیل، در تمام مراحل زندگی راهگشا خواهد بود و برعکس عدم تمرکز موجب شکست و ناکامی خواهد شد.
تمرکز فکر حالتی از عمیق شدن در موضوع است که بدون آن، تکالیف مدرسه، بازیهای رایانهای و تعادل بدن امکانپذیر نیست.
چرا نبود تمرکز فکر برای خیلی از بچهها اینقدر مشکل ایجاد میکند؟ آیا انسان میتواند تمرکز فکر را یاد بگیرد؟
***
از پشت بلندگو صدای ساعت حرکت قطارهای بعدی در سالن میپیچد. از جلوی پنجرههای قطار، تکنیسینهای برق ایستگاه قطار عبور میکنند.
در واگنهای بزرگ مسافران آماده پیاده شدن میشوند. در وسط هیاهو، یک دختر بچه نشسته. به نظر میرسد که در یک جزیره به تنهایی زندگی میکند.
خیلی آرام روی قوطی کبریت خم شده. چوب کبریت را بین انگشت سبابه و شست دارد و در دست دیگر قوطی کبریت را.
این دختر بچه کاملا غرق در افکارش خود است، با مشکل یکی شده. قوطی کبریت را مرتب پر و خالی میکند. او به تحریکات خارجی (رفت و آمد مردم در ایستگاه قطار) توجهی ندارد.
***
بیشتر انسانهایی که از کنار این دختربچه عبور میکنند برمیگردند و با تعجب به او مینگرند.
برای این که آنچه در ایستگاه قطار به راحتی برای این دختر رخ داده است، (تمرکز فکر) امروز به صورت یک استعداد کمیاب جلوه میکند.
بازار کتاب و اسباب بازی از عرضه تمرینات مختلف برای داشتن تمرکز فکر در حال اشباع شدن است.
اهمیت تمرکز فکر حتی در کودکستان هم بسیار مهم است و آن را با تعمق در مدیتیشن چینی، موزیک باروک، ورزش یوگا و بسیاری چیزهای دیگر میتوان تقویت کرد.
حتی از تمام زمینههای فرهنگی بچهها باید در بهبودتوسعه و تقویت این استعداد و تمرکز فکری آنها کمک گرفت.
وقتی در کتاب لغت یا ادبیات به صورت کلی معنی «تمرکز فکر» جستوجو میشود ۳ برابر معنی این لغت، فضا به مشکلاتی که نبودن تمرکز فکر ایجاد میکند، اختصاص داده شده است. این نشان میدهد که ادبیات و کتابهای لغت تصویری از واقعیتها را به ما مینمایاند.
تمرکز فکر چیست؟
زیر عنوان لغت تمرکز فکر اصلاً چه میشود فهمید؟ تمرکز نه تنها برای انجام دادن تکالیف مدرسه است، بلکه برای تیکتیک کردن بازیهای رایانهای بچه باید تمرکز داشته باشد، همینطور برای اشعاری که معلم در کلاس استفاده میکند.
در ترافیک خیابانی، در تعادل راه رفتن روی یک دیوار باریک و برای همه کارها احتیاج به تمرکز حواس است.
حتی شاگردی که در کلاس تمام انرژی خود را مصرف میکند که بقیه شاگردان به او توجه کنند روی این مسئله تمرکز دارد.
غیبت و حضور ذهنی، هر دو، دو موقعیت مختلف تمرکز فکر هستند که بعضیها میتوانند داشته باشند.
وقتی کودک دست در دماغ میکند و یا بالا و پایین میپرد تمرکز ذهنی ندارد، در حالی که کودک بعد از ۱۰ دقیقه فارغ شدن از تحریکات بدنی به آرامش ذهنی میرسد.
تمرکز میتواند ارادی یا غیرارادی باشد. ممکن است تمرکز روی یک انسان یا شیء باشد ولی در هر حال کودک باید این قدرت را داشته باشد که روی تمام موضوعات تمرکز داشته باشد.
در حال حاضر به همان صورت که شکلهای مختلف تمرکز وجود دارد، به همان اندازه از این کلمه استفادههای مختلف میشود.
دانشمندان اعصاب و روان به جای تمرکز از واژه «دقت» نیز استفاده میکنند. عدهای دیگر براین عقیده هستند که تعمق و دقت ۲ مقوله جدا از هم هستند و دقت مربوط به اتفاقات و تحریکات خارجی افراد است.
چه کنیم کودکان تمرکز داشته باشند؟
باید سعی کنید که بچه شما در مدرسه ساعتهای بیشتری را به ورزش اختصاص دهد.
تمرینات طناببازی، بالا و پایین پریدن، ورزشهای دفاعی مانند جودو، کاراته و کنترل شخصی را نیز انجام دهد.
با تمرینهای زیر میتوانید قدرت تصور فانتزی کودک را بالا ببرید؛ بدین صورت: تصاویری را به کودک نشان دهید تا او واقعیت تصاویر را در ابعاد مختلف تصور کند.
ماندگاری تصاویر در ذهن بیشتر از لغات است.به صورت بازی در یک پیادهروی نام اشیای قرمز رنگی را که میبیند نام ببرد. صداهایی که در خانه و یا جنگل میشنود تقلید کند.
تمام اشیای پلاستیکی در یک اتاق را نام ببرد و یا حرف مشخصی را در یک متن نشان دهد.
به بچه کمک کنید با برنامهریزی کار کند، به طوری که در ساعات مشخص کار مشخصی را انجام دهد و این کار تداوم و تکرار داشته باشد. با مدادهای رنگی قسمتهای مهم درس را خط بکشد. یادداشت کمک زیادی به تقویت حافظه آنها میکند.
برای کودکان تکالیفی را تعیین کنید که مطمئن هستید از پس انجام آن برمیآیند و برای انجام آن کودک را مامور و مسئول کنید.
برای مثال سرپرستی از یک گیاه در خانه و یا کتابخوانی برای خواهر و برادر کوچکتر را انجام دهد.
آرامش بدنی و ذهنی را با کودکان بهوسیله متدهای یوگا و یا متدهای پیشرفته آرامش عضله تمرین کنید.
به همراه کودک روی زمین دراز بکشید و چشمها را ببندید و به سفرهای خیالی (فانتزی) بروید. در پاسخ به سوال چه چیزی در مغز است که باعث میشود انسان تمرکز فکر داشته باشد؟
بین دانشمندان اختلافنظر وجود دارد. در چندین سال اخیر با تحقیقی در سیستم اعصاب مرکزی میانی مشاهده شده که مکانیسمهای عصبی برای تمرکز فکر لازم و ضروری هستند. یک متخصص اعصاب به نام «آلن زامتکین» در سال ۱۹۹۰ انرژی لازم مغز را با کمک یک دستگاه توموگرافی ثبت کرد.
او در حالی که آزمایش شوندهها تست انجام میدادند، مدت استقامت تمرکز حواس را اندازهگیری میکرد. در نتیجه مشخص شد افرادی که تمرکز حواس ضعیف داشتند انرژی کمتری مصرف کردهاند مخصوصا در قسمت جلوی مغز.
این مرکز بهعنوان «یک هنرمند ترکیباتی تحریکاتی» کار میکند و وقتی فرد تمرکز فکری بیشتری دارد فعالیتش اضافه میشود.
احساس خشنودی یادگیری را افزایش میدهد
خانم «رکساندرا زیرتنا» متخصص بیولوژی اعصاب از انستیتو «ماکسپلانک» در فرانکفورت آلمان عقیده دارد، افرادی که تمرکز حواس و مهارت و تجربه بالایی دارند بدون زحمت زیاد میتوانند فکر کنند و تأکید میکند که یادگیری برای فعالیت مغزی خیلی مهم است، چون کاری که انسان روی آن تسلط کامل دارد میتواند دوباره و دوباره با انرژی کمتری انجام دهد.
او میداند که در حل مشکل مطرح شده چه مسائلی نقش دارند؟ و مجبور نیست بین راه حلهای مختلف، تصمیم منطقی را پیدا کند. برای تسلط روی حل مسائل تجربه و مهارت کمک زیادی میکنند که فعالیتهای مغزی آسانتر و دقیقتر انجام شود.
متخصص اعصاب و روان دیگری بهنام «آنتونیو داماسییو» آمریکایی معتقد است که فکر کردن و احساس کردن مانند روح و بدن واحدهای جدانشدنی هستند.
مورد مهم برای این دانشمند تحریکات بدنی است که باعث جنبش مغزی میشود و بدون دقت کامل و دخالت حافظه هیچ فعالیت مغزی امکانپذیر نیست. فقط از طریق دقت است که انسان این امکان را دارد که یک تصویر ذهنی در ضمیر آگاهش داشته باشد و در طول این مدت بقیه فعالیتهای عصبی میخوابند.
این فعالیتها از طریق تجربه بهدست میآید و نشان میدهد که سیستم مرکزی اعصاب یک فرد چه هنگام احساس تحریکات مثبت و چه وقت احساس آزار میکند؟ حتی در مورد یادگیری در موقعیتهای اجتماعی مانند یادگیری در گروه.
«داماسییو» معتقد است که انسانها سعی میکنند درد و آزار را از خود دور کنند و به جای آن میل و لذت مثبت را تشویق کنند.
وقتی بدن علامتهای منفی میفرستد مغز میل ندارد روی آنها تمرکز کند.
پنج شنبه 10/10/1388 - 9:3