سخن گفتن رستم با لشکر خویش قسمت 2
|
چو کژ آفریدش جـهان آفرین |
تو مشـنو سخن زو و کژی مـبین |
نخسـتین کـه ما رزمگه ساختیم |
سخـن رفـت زین کار و پرداختیم |
ز پیران فرسـتاده آمد برین |
کـه بیزارم از دشت وز رنـج و کین |
کـه مـن دیده دارم همیشه پر آب |
ز گـفـتار و کردار افراسیاب |
میان بسـتـهام بـندگی شاه را |
نـخواهـم بر و بوم و خرگاه را |
بـسی پـند و اندرز بشنید و گفت |
کزین پس نباشد مرا جنگ جفـت |
شوم گفت بپسیچم این کار تفـت |
بـخویشان بگویم که ما را چه رفت |
مرا تخت و گنجست و هـم چارپای |
بدیشان نـمایم سزاوار جای |
چو گفت این بگفتیم کاری رواسـت |
بـتوران ترا تخت و گنج و نواسـت |
یکی گوشـهای گیر تا نزد شاه |
ز تو آشـکارا نـگردد گـناه |
بـگـفـتیم و پیران برین بازگشت |
شـب تیره با دیو انباز گـشـت |
هیونی فرسـتاد نزدیک شاه |
کـه لـشـکر برآرای کامد سپاه |
تو گفتی که با ما نگفت این سخـن |
نـه سر بود ازان کار هرگز نه بـن |
کـنون با تو ای پـهـلوان سـپاه |
یکی دیگر افـگـند بازی براه |
جز از رنـگ و چاره نداند هـمی |
ز دانـش سخن برفشاند هـمی |
کـنون از کـمـند تو ترسیده شد |
روا بد کـه ترسیده از دیده شد |
همـه پشـت ایشان بکاموس بود |
سپهـبد چو سگسار و فر طوس بود |
سر بخـت کاموس برگشتـه دید |
بخـم کـمـند اندرش کشته دید |
در آشـتی جوید اکـنون هـمی |
نیارد نشستـن بـهامون هـمی |
چو داند که تنـگ اندر آمد نـشیب |
بـکار آورد بـند و رنـگ و فریب |
گنـهـکار با گـنـج و با خواسته |
کـه گفتـسـت پیش آرم آراسته |
بـبینی که چون بردمد زخم کوس |
بـجـنـگ اندر آید سپهدار طوس |
سـپـهدار پیران بود پیش رو |
کـه جـنـگ آورد هر زمان نوبنو |
دروغسـت یکـسر همه گفت اوی |
نـشاید جز او اهرمن جفـت اوی |
اگر بـشـنوی سر بسر پند مـن |
نگـه کـن بـبـهرام فرزند مـن |
سـپـه را بدان چاره اندر نواخـت |
ز گودرزیان گورستانی بـساخـت |
کـه تا زندهام خون سرشک منست |
یکی تیغ هندی پزشک منـسـت |
چو بشـنید رستـم بگودرز گفـت |
کـه گـفـتار تو با خرد باد جفت |
چـنین است پیران و این راز نیست |
کـه او نیز با ما هـماواز نیسـت |
ولیکـن مـن از خوب کردار اوی |
نـجویم هـمی کین و پیکار اوی |
نگـه کـن که با شاه ایران چه کرد |
ز کار سیاوش چـه تیمار خورد |
گر از گـفـتـه خویش باز آید اوی |
بـنزدیک ما رزمساز آید اوی |
بـفـتراک بر بسـتـه دارم کمند |
کـجا ژنده پیل اندرآرم بـبـند |
ز نیکو گـمان اندر آیم نخـسـت |
نـباید مـگر جنـگ و پیکار جست |
چـنو باز گردد ز گـفـتار خویش |
بـبیند ز ما درد و تیمار خویش |
برو آفرین کرد گودرز و طوس |
کـه خورشید بر تو ندارد فـسوس |
بـنزدیک تو بـند و رنـگ و دروغ |
سـخـنـهای پیران نـگیرد فروغ |
مـباد این جهان بی سرو تاج شاه |
تو بادی هـمیشـه ورا پیشگاه |
چنین گفت رستم که شب تیره گشت |
ز گفـتارها مـغزها خیره گشـت |
بـباشیم و تا نیمشـب می خوریم |
دگر نیمـه تیمار لـشـکر بریم |
بـبینیم تا کردگار جـهان |
برین آشـکارا چـه دارد نـهان |
بایرانیان گفـت کامشـب بـمی |
یکی اخـتری افـگـنـم نیکپی |
کـه فردا مـن این گرز سام سوار |
بـگردن بر آرم کـنـم کارزار |
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ |
بدانـگـه کـجا پای دارد نهنـگ |
سراپرده و افـسر و گـنـج و تاج |
هـمان ژنده پیلان و هم تخت عاج |
بیارم سـپارم بایرانیان |
اگر تاخـتـن را بـبـندم میان |
برآمد خروشی ز جای نشـسـت |
ازان نامداران خـسروپرسـت |
سوی خیمـه خویش رفـتـند باز |
بـخواب و باسایش آمد نیاز |