چو بشنید رستم دژم گشت سخـت |
بـلرزید برسان برگ درخـت |
بیامد بـنزدیک پولادوند |
ورا دید برسان کوه بـلـند |
سـپـه را همـه بیشتر خسته دید |
وزان روی پرخاش پیوسـتـه دید |
بدل گـفـت کین روز ما تیره گشـت |
سرنامداران ما خیره گـشـت |
هـمانا کـه برگـشـت پرگار ما |
غـنوده شد آن بـخـت بیدار ما |
بیفـشارد ران رخـش را تیز کرد |
برآشـفـت و آهـنـگ آویز کرد |
بدو گـفـت کای دیو ناسازگار |
بـبینی کـنون گردش روزگار |
چو آواز رسـتـم بـگردان رسید |
تـهـمـتـن یلان را پیاده بدید |
دژم گـشـتـه زو چار گرد دلیر |
چو گوران و دشـمـن بـکردار شیر |
چـنین گـفـت با کردگار جـهان |
کـه ای برتر از آشـکار و نـهان |
مرا چشـم اگر تیره گشتی بجنـگ |
بـهـسـتی ز دیدار این روز تنـگ |
کزین سان برآمد ز ایران غریو |
ز پیران و هومان وز نره دیو |
پیاده شده گیو و رهام و طوس |
چو بیژن کـه بر شیر کردی فـسوس |
تبـه گشـتـه اسـپ بزرگان بتیر |
بدین سان برآویخـتـه خیره خیر |
بدو گـفـت پولادوند ای دلیر |
جـهاندیده و نامـبردار و شیر |
کـه بـگریزد از پیش تو ژنده پیل |
بـبینی کـنون موج دریای نیل |
نگـه کـن کـنون آتـش جنگ من |
کـمـند و دل و زور و آهنـگ مـن |
کزین پـس نیابی ز شاهـت نـشان |
نـه از نامداران و گردنـکـشان |
نـبینی زمین زین سپس جز بـخواب |
سـپارم سـپاهـت بافراسیاب |
چـنین گفـت رسـتـم بـپولادوند |
کـه تا چـند ازین بیم و نیرنگ و بـند |
ز جـنـگ آوران تیز گویا مـباد |
چو باشد دهد بیگـمان سر بـباد |
چو بـشـنید پولادوند این سـخـن |
بیاد آمدش گـفـتـههای کـهـن |
کـه هر کو بـبیداد جوید نـبرد |
جـگر خـسـتـه باز آید و روی زرد |
گر از دشمنـت بد رسد گر ز دوسـت |
بد و نیک را داد دادن نـکوسـت |
هـمان رستمسـت این که مازندران |
شـب تیره بـسـتد بـگرز گران |
بدو گـفـت کای مرد رزم آزمای |
چـه باشیم برخیره چـندین بـپای |
بگشـتـند وز دشـت برخاست گرد |
دو پیل ژیان و دو شیر نـبرد |
برانـگیخـت آن باره پولادوند |
بینداخـت پـس تاب داده کـمـند |
بدزدید یال آن نـبرده سوار |
چو زین گونـه پیوسـتـه شد کارزار |
بزد تیغ و بـند کـمـندش برید |
بـجای آمد آن بـند بد را کـلید |
بـپیچید زان پس سوی دست راست |
بدانـسـت کان روز روز بـلاسـت |
عـمودی بزد بر سرش پیلـتـن |
کـه بـشـنید آواز او انـجـمـن |
چـنان تیره شد چـشـم پولادوند |
کـه دستـش عـنان را نبد کار بند |
تهـمـتـن بران بد کـه مغز سرش |
بـبیند پر از رنـگ تیره برش |
چو پولادوند از بر زین بـماند |
تهـمـتـن جـهان آفرین را بخواند |
کـه ای برتر از گردش روزگار |
جـهاندار و بینا و پروردگار |
گرین گردش جنگ مـن داد نیسـت |
روانـم بدان گیتی آباد نیسـت |
روا دارم از دسـت پولادوند |
روان مرا برگـشاید ز بـند |
ور افراسیابـسـت بیدادگر |
تو مسـتان ز من دست و زور و هـنر |
کـه گر من شوم کشته بر دست اوی |
بایران نـماند یکی جـنـگـجوی |
نـه مرد کـشاورز و نـه پیشـهور |
نـه خاک و نه کشور نه بوم و نـه بر |
بکـشـتی گرفـتـن نـهادند روی |
دو گرد سرافراز و دو جـنـگـجوی |
بـپیمان کـه از هر دو روی سـپاه |
بیاری نیاید کـسی کینـهخواه |
میان سـپـه نیم فرسـنـگ بود |
سـتاره نـظاره بران جـنـگ بود |
چو پولادوند و تـهـمـتـن بـهـم |
برآویخـتـند آن دو شیر دژم |
هـمی دسـت سودند یک با دگر |
گرفـتـه دو جـنـگی دوال کـمر |
چو شیده بر و یال رسـتـم بدید |
یکی باد سرد از جـگر برکـشید |
پدر را چـنین گـفـت کین زورمـند |
کـه خوانی ورا رسـتـم دیوبـند |
بدین برز بالا و این دسـت برد |
بـخاک اندر آرد سر دیو گرد |
نـبینی ز گردان ما جز گریز |
مـکـن خیره با چرخ گردان سـتیز |
چـنین گـفـت با شیده افراسیاب |
کـه شد مغز من زین سخن پرشتاب |
برو تا بـبینی کـه پولادوند |
بکشـتی هـمی چون کند دست بند |
چـنین گفـت شیده که پیمان شاه |
نـه این بود با او بـپیش سـپاه |
چو پیمان شکـن باشی و تیره مـغز |
نیایید ز دسـت تو پیگار نـغز |
تو این آب روشـن مـگردان سیاه |
کـه عیب آورد بر تو بر عیبخواه |
بدشـنام بـگـشاد خـسرو زبان |
برآشـفـت و شد با پسر بدگـمان |
بدو گـفـت اگر دیو پولادوند |
ازین مرد بدخواه یابد گزند |
نـماند بدین رزمـگـه زنده کـس |
ترا از هـنرها زیانـسـت و بـس |
عـنان برگرایید و آمد چو شیر |
باوردگاه دو مرد دلیر |
نـگـه کرد پیکار دو پیل مـسـت |
درآورده بر یکدگر هر دو دسـت |
بـپولاد گـفـت ای سرافراز شیر |
بـکـشـتی گر آری مر او را بزیر |
بـخـنـجر جـگرگاه او را بـکاف |
هـنر باید از کار کردن نـه لاف |
نـگـه کرد گیو اندر افراسیاب |
بدان خیره گفـتار و چـندان شـتاب |
برانـگیخـت اسـپ و برآمد دمان |
چو بشکسـت پیمان همی بدگـمان |
برستـم چـنین گفت کای جنگجوی |
چـه فرمان دهی کهـتران را بـگوی |
نـگـه کـن بـه پیمان افراسیاب |
چو جای بـلا دید و جای شـتاب |
بیامد هـمی دل بیافروزدش |
بکـشـتی درون خـنـجر آموزدش |