• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 300
تعداد نظرات : 251
زمان آخرین مطلب : 4429روز قبل
شعر و قطعات ادبی
نایاب

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

سر تا به پای پرسش، اما

اندیشناك مانده و خاموش:

شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

 

دیری است مانده یك جسد سرد

در خلوت كبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گویی كه قطعه، قطعة دیگر را

از خویش رانده است.

از یاد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش كه حیرت ماسیده روی آن

سه حفرة كبود كه خالی است

از تابش زمان.

بویی فسادپرور و زهرآلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا كشیده است.

 

در اضطراب لحظة زنگار خورده ای

كه روزهای رفته در آن بود ناپدید،

با ناخن این جسد را

از هم شكافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم

رنگی نیافتم.

 

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

با جنبش است پیكر او گرم یك جدال.

بسته است نقش بر تن لب هایش

تصویر یك سؤال.


يکشنبه 4/5/1388 - 17:3
شعر و قطعات ادبی
دنگ

دنگ . . .، دنگ . . .

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ.

زهر این فكر كه این دم گذراست

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیك چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

 

دنگ . . .، دنگ . . .

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست كه هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است كه یك پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیكر اومی ماند:

نقش انگشتانم.

 

دنگ . . .

فرصتی از كف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا كه جان گیرد در فكر دوام،

این دوامی كه درون رگ من ریخته زهر،

وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فكر زوال.

 

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،

دنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ . . .، دنگ . . .

دنگ . . .

يکشنبه 4/5/1388 - 17:3
شعر و قطعات ادبی
درة خاموش

سكوت، بند گسسته است.

كنار دره، درخت شكوه پیكر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

 

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به كمین.

كشیده از پس یك سنگ سوسماری سر.

ز خوف درة خاموش

نهفته جنبش پیكر.

به راه می نگرد سرد، خشك، تلخ، غمین.

 

چو مار روی تن كوه می خزد راهی،

به راه، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دواند در رگ او ترس.

كشیده ام چشم به هر گوشه نقش چشمة وهم:

ز هر شكاف تن كوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

كشیده خنجر خاری.

 

غروب پر زده از كوه.

به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.

غمی بزرگ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون درة تاریك

سكوت بند گسسته است.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:2
شعر و قطعات ادبی
دلسرد

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

 

خیره چشمانش با من گوید:

كو چراغی كه فروزد دل ما؟

هر كه افسرد به جان، با من گفت:

آتشی كو كه بسوزد دل ما؟

 

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی كلنگ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

 

باد نمناك زمان می گذرد،

رنگ می ریزد از پیكر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سر نگون خواهد شد بر سر ما.

 

گاه می لرزد با روی سكوت:

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید،

چشم ها در ره شب می پایند!

يکشنبه 4/5/1388 - 17:2
طنز و سرگرمی
جان گرفته

از هجوم نغمه ای بشكافت گور مغز من امشب:

مرده ای را جان به رگ ها ریخت،

پاشد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاك روزهای رفته بسپرده؟

لیك پندار تو بیهوده است:

پیكر من مرگ را از خویش می راند.

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.

من به هر فرصت كه یابم بر تو می تازم.

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.

با خیالت می دهم پیوند تصویری

كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد،

در تپش هایت فرو ریزد.

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم می لغزید بر یك سرح شوم.

می تراوید از تن من درد.

نغمه می آورد بر مغزم هجوم.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:1
شعر و قطعات ادبی
خراب

فرسوده پای خود را چششم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر كه: زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

 

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،

پایان شام شكوه ام

صبح عتاب بود.

 

چشمم نخورد آب از این عمر پر شكست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

 

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشك نكوبیده ام به راه.

لیكن كسی، ز راه مددكاری،

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

 

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:

كندی نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

 

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:1
شعر و قطعات ادبی
غمی غمناك

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فكر تاریكی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهانی.

 

نیست رنگی كه بگوید با من

اندكی صبر، سحر نزدیك است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریك است!

 

خنده ای كو كه به دل انگیزم؟

قطره ای كو كه به دریا ریزم؟

صخره ای كو كه بدان آویزم؟

 

مثل این است كه شب نمناك است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیك، غمی غمناك است.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:0
شعر و قطعات ادبی
رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

كوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده دردامن دشت

خرمنی رنگ كبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یك لبخند.

 

جغد بر كنگره ها می خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تك تك، آیند فرود:

لاشه ای مانده به دشت

كنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود كبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصة رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود ز لبم قصة سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:0
طنز و سرگرمی
سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

 

در پس پرده ای از گرد و غبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می بیند

آدمی هست كه می پوید راه.

 

تنش از خستگی افتاده ز كار.

بر سرو رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشك گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندكی راه چو می پیماید

می كند فكر كه می بیند خواب.

يکشنبه 4/5/1388 - 16:59
شعر و قطعات ادبی
روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشك:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد كسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

كه نگاهی در تماشا سوخت.

 

گر چه می دانم كه چشمی راه دارد بافسون شب،

لیك می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب

يکشنبه 4/5/1388 - 16:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته