• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2747
تعداد نظرات : 413
زمان آخرین مطلب : 4368روز قبل
دعا و زیارت
خداوند یوسف (علیه السّلام ) را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده ، و به او حكم و علم داده و تاءویل احادیثش آموخته ، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحینش ملحق ساخته ، (اینها آن ثناهایى بود كه در سوره یوسف بر او كرده ) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهیم (علیه السّلام ) ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده .
جمعه 5/4/1388 - 0:18
دعا و زیارت

یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل ، یكى از دوازده فرزند یعقوب ، و كوچكترین برادران خویش است مگر بنیامین كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رویا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت كه وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، این خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى ، زیرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبیر كرد به اینكه بزودى خدا تو را برمى گزیند، و از تاءویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام كرد.
این رویا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى كه داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آنچنان كه عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت .
یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بى نهایت دوست مى داشت ، و حتى یك ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند،
یكى مى گفت باید او را كشت ، یكى مى گفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یكى از ایشان متفق شد كه گفته بود: باید او را در چاهى بیفكنیم تا كاروانیانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را یافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو كردند، كه فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنیم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضیش كرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنكه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده كرده نزد پدر آورده گریه كنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم ، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم ، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است ، و این پیراهن به خون آلوده اوست .
یعقوب به گریه درآمد و گفت : چنین نیست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسویل كرده و شما را فریب داده ، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى كنید مستعان و یاور است ، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است .
یعقوب همواره براى یوسف اشك مى ریخت و بهیچ چیز دلش تسلى نمى یافت ، تا آنكه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید، تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر كرد یوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بیرون آمد كاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان یعقوب نزدیكشان آمدند و ادعا كردند كه این بچه برده ایشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.
كاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش ‍ سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود كنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبین او مشاهده مى كرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزّت و عیش روزگار مى گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد،
چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى كه از خیمه و چادر مویین داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش كرد، بعكس همان نقشه اى كه ایشان براى ذلت و خوارى او كشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت .
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكیه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنى مافوق عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، كارش به جایى رسید كه دیگر همّى جز خدا نداشت ، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا با نیكوكاران چنین است .
در همین موقع بود كه همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا كرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت
(هیت لك ) یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون )
، زلیخا او را تعقیب كرده هر یك براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند، تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى كرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.
در همین هنگام به عزیز برخوردند كه پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم كرد به اینكه نسبت به وى قصد سوء كرده ، یوسف انكار كرد، در همین موقع عنایت الهى او را دریافت ، كودكى كه در همان میان در گهواره بود به برائت و پاكى یوسف گواهى داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه كرد.
بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت ،تا آنكه جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت .
همسر عزیز خواست تا با زندانى كردن یوسف او را به اصطلاح تاءدیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزیز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى كه درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یكى از ایشان به وى گفت : در خواب دیده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت : در خواب دیده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاءویل رویاى ایشانرا بگوید.
یوسف (علیه السّلام ) رویاى اولى را چنین تعبیر كرد كه : وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبیر رویاى دومى چنین گفت كه : بزودى به دار آویخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همینطور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن كس كه نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناكى دید و آنرا براى كرسى نشینان خود بازگو كرد تا شاید تعبیرش كنند، و آن خواب چنین بود كه گفت : در خواب مى بینم كه هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشكیده ، هان اى كرسى نشینان نظر خود را در رویاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید.
گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم . در این موقع بود كه ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت .
وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت : هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنید در سنبله اش مى گذارید، مگر مقدار اندكى كه مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید كه آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندكى از آنچه انبار كرده اید، سپس بعد از این هفت سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.
شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت : تا احضارش ‍ كنند، لیكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یك صدا گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هیچ سابقه سویى نداریم ، در اینجا همسر عزیز گفت : دیگر حق آشكارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم ، او از راستگویان است . پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند،
و گفت : او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم ، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو دیگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زیرا به دقیق ترین وجهى آزمایش ، و به بهترین وجهى خالص گشته اى .
یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین - یعنى سرزمین مصر - بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانایم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى كه قحطى بدان تهدیدشان مى كند برهانم ، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته ، یوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با كمال تدبیر سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى كند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.
در همین سنین بود كه یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریكه سلطنت تكیه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود كه مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اینكه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش ‍ كردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و لیكن خدا غیر این را خواست .
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود كه برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن ، ایشان را مى شناسد، ولى ایشان او را بهیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد، در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوبیم ، و یازده برادریم كه كوچكترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
یوسف چنین وانمود كرد كه چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد كه مگر چه خصوصیتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد كه اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى اینكه تشویقشان كند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى كه آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت كه برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با این همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برایش ببریم و گفته :
اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى كند، در همین بین خرجینها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بینند كه عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده ، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى كه در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد، و در عهد خود این نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پیش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گوید: من برادر تو یوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس ‍ كنم ، بلكه نقشه اى دارم (كه تو باید مرا در پیاده كردن آن كمك كنى ) و آن اینست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بینى ناراحت بشوى .
و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند كه : اى كاروانیان ! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، كه مگر چه گم كرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آنرا بیاورد یك بار شتر جایره مى دهیم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه خود فهمیدید كه ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم ، و ما دزد نبوده ایم ، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد كیفرش چیست ؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) كیفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اینطور كیفر مى كنیم .
پس شروع كردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى كردند، در آنها نیافتند، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده ، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یكى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم كند، مفید نیفتاد، ناگزیر ماءیوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان كه او در مصر ماند و به سایرین گفت : مگر نمى دانید كه پدرتان از شما پیمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به یوسفش كردید از یادتان رفته ؟ من كه از اینجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند كه احكم الحاكمین است برایم راه چاره اى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
یعقوب (علیه السلام ) وقتى این جریان را شنید، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جمیل پیش ‍ مى گیرم ، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند،
در اینجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر یوسف ، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چیزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكایت مى كنم ، و من از خدا چیرهایى سراغ دارم كه شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو كنید و از رحمت خدا ماءیوس نشوید، من امیدوارم كه شما موفق شده هر دو را پیدا كنید.
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ایم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كیل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اینك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اینجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزیز كردن یوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده اینكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزیر چنین آغاز كرد:
هیچ مى دانید آنروزها كه غرق در جهل بودید؟ با یوسف و برادرش چه كردید (برادران تكانى خورده ) گفتند. آیا راستى تو یوسفى ؟ گفت : من یوسفم ، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پیشه كند و صبر نماید خداوند اجر نیكوكاران را ضایع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بودیم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزیز مى كند و هر كه را بخواهد ذلیل مى سازد، و سرانجام نیك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است ، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش كشیده چنین گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم ، خداوند شما را بیامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.
برادران آماده سفر شدند، همینكه كاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى یوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .
و همینكه بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت ، و عجب اینجاست كه خداوند بعین همان چیزى كه بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان ، دیدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چیرهایى سراغ دارم كه شما نمى دانید؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا كار بودیم ، یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحیم است .
آنگاه تدارك سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.
یوسف گفت : پدر جان این تعبیر همان خوابى است كه من قبلا دیده بودم ، پروردگارم خوابم را حقیقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت .
دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ایشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .


 

جمعه 5/4/1388 - 0:18
دعا و زیارت
 در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن (علیه السّلام ) از آن جناب روایت كرد كه گفت : خدمت آقایم عرض كردم : فدایت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارند كسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند، فرمود: مگر نمى دانى كه یوسف پیغمبر، كه فرزند پیغمبر بود همواره قباهاى حریر، آنهم زربافت مى پوشید، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم به لباس او ایراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مى خواستند.
آرى مردم نیازمند پیشوایى هستند كه وقتى سخنى مى گوید راست بگوید، و وقتى حكمى مى كند عدالت را رعایت نماید، زیرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شراب حلالى را (حرام كرده )، او حرام را حرام و ممنوع كرده ، چه كم و چه زیاد، حتى خودش فرموده
(قل من حرم زینه اللّه التى اخرج لعباده و الطیبات من الرزق )
.
و در تفسیر عیاشى از محمدبن مسلم نقل كرده كه گفت : خدمت امام ابى جعفر (علیه السّلام ) عرض كردم : یعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبیر خواب یوسف را نشانش داد چند سال در مصر با یوسف زندگى كرد؟ فرمود: دو سال ، پرسیدم در این دو سال حجت خدا در روى زمین كى بود، یعقوب ، یا یوسف ؟ فرمود حجت خدا یعقوب بود، پادشاه یوسف ، بعد از آنكه یعقوب از دنیا رفت یوسف استخوانهاى یعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمین شام برده در بیت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس ‍ یوسف بن یعقوب حجت خدا گردید.
مؤ لف : روایات در داستان یوسف بسیار زیاد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اكتفا كردیم كه به آیات كریمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشدیم ، چون علاوه بر اینكه ارتباط زیادى با آیات نداشت بیشتر آنها یا سندش ضعیف بود و یا متنش دچار تشویش و اضطراب بود.
مثلا از جمله روایاتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسیر ما ندارد این مطلب است كه در بعضى از آنها آمده كه : خداى سبحان نبوت را در دودمان یعقوب در پشت
(لاوى ) قرار داد، و لاوى همان كسى بود كه مانع بقیه برادران از كشتن یوسف شد، و گفت (لا تقتلوا یوسف و القوه فى غیابت الجب ...)
، و همان او بود كه در وقتى كه یوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود.
به برادران گفت :
(من از جاى خود تكان نمى خورم و از سرزمین مصر بیرون نمى روم تا آنكه پدرم اجازه دهد و یا خدایم حكم كند، كه او خیر الحاكمین است )
. خداوند (هم ) به شكرانه این دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.
و نیز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روایات آمده این است كه یوسف (علیه السّلام ) با همسر عزیز ازدواج كرد، و این همسر عزیز همان زلیخا بود كه سالها عاشق یوسف شده و آن جریان ها را پیش آورد، بعد از آنكه عزیز در خلال سالهاى قحطى از دنیا رفت یوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر این حدیث صحیح باشد بعید نیست كه خداوند به شكرانه این كه او (زلیخا) در نهایت گفتار یوسف را تصدیق كرده بر علیه خود گواهى داده و گفت :
(الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقین ) او را به وصال یوسف رسانده باشد.
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:52
دعا و زیارت
 در تفسیر قمى از محمد بن عیسى روایت كرده كه گفت : یحیى بن اكثم از موسى (مبرقع ) بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسید، آنگاه آن مسائل را بر ابى الحسن هادى (علیه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله یكى این بود كه پرسید خداوند مى فرماید: (و رفع ابویه على العرش و خروا له سجدا) مگر صحیح است كه یعقوب و فرزندانش براى یوسف سجده كنند با اینكه ایشان پیامبر بودند؟ ابو الحسن امام هادى (علیه السّلام ) در جواب فرمود: اما سجده كردن یعقوب و پسرانش براى یوسف عیب ندارد، چون سجده براى یوسف نبوده ، بلكه این عمل یعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحیتى بوده براى یوسف ، همچنانكه سجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحیت براى آدم .
یعقوب و فرزندانش كه یكى از ایشان خود یوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجده كردند براى اینكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بینى كه خود او در این موقع مى گوید:
(رب قد آتیتنى من الملك و علمتنى من تاءویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحین ...)
مؤ لف : در سابق ، آنجا كه آیات را تفسیر مى كردیم مقدارى درباره سجده پدر و برادران یوسف براى یوسف بحث كردیم ، ظاهر این حدیث هم مى رساند كه خود یوسف هم با ایشان سجده كرده است ، و حدیث استدلال كرده به گفتار یوسف كه گفت : پروردگارا تو بودى كه ملكم ارزانى داشتى ...)
،
و لیكن در اینكه این گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود یوسف ابهام هست و وجهش براى ما روشن نیست .
این روایت را عیاشى نیز در تفسیر خود از
(محمد بن سعید ازدى ) رفیق موسى بن محمد بن رضا (علیه السّلام ) نقل كرده كه به برادر خود گفت : یحیى بن اكثم به من نامه نوشته و از مسائلى سؤ ال كرده ، اینك به من بگویید ببینم معناى آیه (و رفع ابویه على العرش و خروا له سجدا)
چیست ؟ آیا راستى یعقوب و فرزندانش براى یوسف سجده كردند؟
مى گوید: وقتى این مسائل را از برادرم پرسیدم در جواب گفت : سجده یعقوب و فرزندانش براى یوسف ، از باب اداى شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بینى خود او در مقام اداى شكر در چنین موقعى گفته :
(رب قد آتیتنى من الملك و علمتنى من تاءویل الاحادیث ...)
.
و این روایتى كه عیاشى آورده با لفظ آیه موافق تر است ، و از نظر اشكال هم سالم تر از آن روایتى است كه قمى آورده .
و نیز در تفسیر عیاشى از ابن ابى عمیر از بعضى از راویان شیعه از امام صادق (علیه السّلام ) روایت شده كه در ذیل آیه
(و رفع ابویه على العرش ) فرمود: (عرش ) به معنى تخت است ، و در معناى جمله (و خروا له سجدا)
فرموده : این سجود ایشان عبادت خدا بوده .
و نیز در همان كتاب از ابى بصیر از ابى جعفر (علیه السّلام ) روایت كرده كه در حدیثى فرمود: یعقوب و فرزندانش نه روز راه پیمودند تا به مصر رسیدند، و چون به مصر رسیدند و بر یوسف وارد شدند، یوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسید و گریه كرد، و خاله اش ‍ را بر بالاى تخت سلطنتى نشانید، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت و عطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشیده نزد ایشان بازگشت ، - و در نسخه اى آمده كه سپس بر ایشان درآمد - پس وقتى او را با چنین جلال و شوكتى دیدند همگى به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اینجا بود كه یوسف گفت :
(یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل ... بینى و بین اخوتى )
.
آنگاه امام فرمود: یوسف در این مدت بیست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخندیده و با زنان نیامیخته بود، تا آنكه خدا جمع یعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانید.
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:51
دعا و زیارت
و در (فقیه ) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (علیه السّلام ) روایت كرده كه در ذیل گفتار یعقوب به فرزندانش ، كه فرمود: (سوف استغفر لكم ربى ) فرموده : استغفار را تاءخیر انداخت تا شب جمعه فرا رسد.
مؤ لف : در این معنى روایات دیگرى نیز هست .
و در الدّرالمنثور است كه ابن جریر و ابى الشیخ ، از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) روایت كرده اند كه فرمود: اینكه برادرم یعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برایتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم منظورش این بود كه شب جمعه فرا رسد.
و در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق (علیه السّلام ) روایت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) فرموده : بهترین وقتى كه مى توانید در آن وقت دعا كنید و از خدا حاجت بطلبید وقت سحر است ، آنگاه این آیه را تلاوت فرمود كه : یعقوب به فرزندان خود گفت :
(سوف استغفر لكم ربى )
و منظورش این بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
مؤ لف : در این معنى روایات دیگرى نیز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشیخ و ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) روایت كرده كه شخصى از آن جناب پرسید چرا یعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخیر انداخت تا هنگام سحر فرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .
در سابق هم در بیان آیات ، كلامى در وجه تاءخیر گذشت (كه تاءخیر انداخت تا با دیدن یوسف و عزّت او دلش بكلى از چركینى نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) و اگر یوسف (علیه السّلام ) با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، و ایشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او كمترین حرف و طعنه اى كه مایه شرمندگى ایشان باشد نزد، و لازمه این رفتار این بود كه بلافاصله جهت ایشان استغفار كند همچنانكه كرد دلیل نمى شود بر اینكه یعقوب (علیه السّلام ) طلب مغفرت را تاءخیر نیندازد، چون موقعیت یعقوب غیر موقعیت یوسف بود، موقعیت یوسف مقتضى بر فوریت استغفار و تسریع در آن بود زیرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اما چنین مقتضى در مورد یعقوب نبود.
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:51
دعا و زیارت

مؤ لف : در برخى از روایات كه از طرق عامه و خاصه نقل شده چنین آمده كه پیراهنى كه یوسف نزد یعقوب (علیهم السلام ) فرستاد، پیراهنى بود كه از بهشت نازل شده بود، پیراهنى بود كه جبرئیل براى ابراهیم در آن موقع كه مى خواستند در آتش بیفكنند آورد و با پوشیدن آن ، آتش برایش خنك و بى آزار شد، ابراهیم آنرا به اسحاق و اسحاق به یعقوب سپرد، یعقوب نیز آنرا بصورت تمیمه (بازوبند) درآورده و وقتى یوسف به دنیا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن یوسف بود تا آنكه در چنین روزى آنرا از تمیمه بیرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همین بوى بهشت بود كه به مشام یعقوب رسید. و اینگونه اخبار مطالبى دارد كه ما نمى توانیم آنها را تصحیح كنیم ، علاوه بر این ، سند معتبرى هم ندارند.
نظیر این روایات ، روایات دیگرى از شیعه و سنى است كه در آنها آمده : یعقوب نامه اى به عزیز مصر نوشت با این تصوّر كه او مردى از آل فرعون است ، و از وى درخواست كرد بنیامین را كه دستگیر كرده آزاد كند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبیح اللّه است كه خداوند به جدش ابراهیم دستور داده بود او را قربانى كند، و سپس در حین انجام ذبح ، خداوند عوض عظیمى بجاى او فرستاد، و ما در جلد دهم این كتاب گفتیم كه : ذبیح ، اسماعیل بوده نه اسحاق .
و در تفسیر عیاشى از
(نشیط بن ناصح بجلى ) روایت كرده كه گفت خدمت حضرت صادق عرض كردم : آیا برادران یوسف پیامبر بودند؟ فرمود: پیامبر كه نبودند هیچ ، حتى از نیكان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند و حال آنكه به پدر خود گفتند: (انك لفى ضلالك القدیم )
؟!
مؤ لف : و در روایتى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنین در بعضى از روایات ضعیف شیعیان آمده ، كه : فرزندان یعقوب پیامبر بودند، اما این روایات ، هم از راه كتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زیرا این هر سه ، انبیاء را معصوم مى دانند، (و كسانى كه چنین اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبیاء باشند).
و اگر از ظاهر بعضى آیات برمى آید كه اسباط، انبیاء بوده اند مانند آیه
(و اوحینا الى ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط) ظهورش آنچنان نیست كه نتوان از آن چشم پوشید، زیرا صریح در این معنا نیست كه مراد از اسباط، همان برادران یوسفند، زیرا اسباط، بر همه دودمان یعقوب و تیره هاى بنى اسرائیل اطلاق مى شود، همچنانكه در قرآن آمده : (و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما).

پنج شنبه 4/4/1388 - 1:50
دعا و زیارت
در تفسیر عیاشى از ابى بصیر از ابى جعفر (علیه السّلام ) روایت كرده كه در ضمن حدیثى طولانى فرموده : یوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نیست ، خداوند شما را مى آمرزد، این پیراهن مرا كه اشك دیدگانم آنرا پوشانیده ببرید و بروى پدرم بیندازید، كه اگر بوى مرا بشنود بینا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد من آئید، یوسف در همان روز ایشان را به آنچه كه نیازمند بدان بودند مجهز نموده روانه كرد.
وقتى كاروان از مصر دور شد، یعقوب بوى یوسف را شنید و به آن عدّه از فرزندانى كه نزدش بودند گفت : اگر ملامتم نكنید من هر آینه بوى یوسف را مى شنوم .
آنگاه امام فرمود: از طرف دیگر فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خیلى با شتاب مى راندند تا پیراهن را زودتر برسانند، و از دیدن یوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كه خدا به او داده بسیار خوشحال بودند، چون مى دیدند خود ایشان هم در سلطنت برادر عزّتى پیدا مى كنند.
مسافتى كه میان مصر و دیار یعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشیر وارد شد، پیراهن را به روى یعقوب انداخت ، در دم دیدگان یعقوب روشن و بینا گشته از كاروانیان پرسید بنیامین چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتیم و آمدیم .
یعقوب در این هنگام حمد و شكر خدا را به جاى آورده ، سجده شكر نمود، هم چشمش بینا شد و هم خمیدگى پشتش راست گردید، آنگاه دستور داد همین امروز با تمامى خاندانش بسوى یوسف حركت كنند.
خود یعقوب و همسرش (یامیل ) كه خاله یوسف بود حركت كرده و تند مى راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند.
مؤ لف : این معنا كه همسر یعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنیامین و خاله یوسف بوده نه مادر حقیقى او،
مطلبى است كه در عده اى از روایات آمده ، ولى از ظاهر كتاب و بعضى از روایات برمى آید كه او مادر حقیقى یوسف بوده ، و یوسف و بنیامین هر دو از یك مادر بوده اند، البته ظهور این روایات آنقدر هم قوى نیست كه بتواند آن روایات دیگر را دفع كند.
و در مجمع البیان از امام صادق (علیه السّلام ) روایت كرده كه در تفسیر آیه
(و لما فصلت العیر قال ابوهم انى لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون ) فرموده : یعقوب بوى یوسف را هماندم شنید كه كاروان از مصر بیرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطین كه محل سكونت یعقوب بود، ده شب راه بود.
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:50
دعا و زیارت
(توفنى مسلما و الحقنى بالصالحین ) - بعد از آنكه یوسف (علیه السلام ) در قبال رب العزه ، مستغرق در مقام ذلت گردید و به ولایت او در دنیا و آخرت شهادت داد، اینك مانند یك برده و مملوك كه در تحت ولایت مالك خویش است درخواست مى كند كه او را آنچنان قرار دهد كه ولایت او بر وى در دنیا و آخرت مقتضى آنست ، و آن این است كه وى را تسلیم در برابر خود كند، مادامى كه در دنیا زنده است ، و در آخرت در زمره صالحین قرارش دهد، زیرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسلیم باشد، و مادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسلیم فرود آورد، و در اعمال اختیاریه خود چیزى كه مایه كراهت و نارضایتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مى تواند و در اختیار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولایش ‍ صالح ، و براى مواهب بزرگ او لایق باشد، و همین معنا باعث شد كه یوسف (علیه السّلام ) از پروردگارش بخواهد كه او را در دنیا مسلم ، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهیم را به چنین مواهبى اختصاص داده بود،
و قرآن در باره اش مى فرماید:
(و لقد اصطفیناه فى الدنیا و انه فى الاخرة لمن الصالحین اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمین )
و این اسلامى كه یوسف درخواست كرد بالاترین درجات اسلام ، و عالى ترین مراتب آنست ، و آن عبارتست از تسلیم محض بودن براى خداى سبحان به اینكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هیچ استقلالى نبیند و در نتیجه هیچ چیز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و این معنا وقتى به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه خدایا تو مرا مسلم قرار ده ) معنایش این است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست (مرا مسلم بمیران ) این است كه خدایا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برایم باقى بدار. و به عبارت دیگر این است كه تا زنده است مسلم زندگى كند، تا در نتیجه دم مرگ هم مسلم بمیرد، و این كنایه است از اینكه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پایدار بدارد، نه اینكه معنایش این باشد كه دم مرگ مسلم باشم ، هر چند در زندگى مسلم نبودم ، و نه اینكه درخواست مرگ باشد و معنایش این باشد خدایا الان كه داراى اسلامم مرا بمیران .
بنابراین ، فساد آن تفسیرى كه از عده اى از قدماى مفسرین نقل شده بخوبى روشن مى شود، و آن تفسیر این است كه گفته اند: جمله
(توفنى مسلما)
دعاى یوسف است كه از خداى سبحان طلب مرگ كرده . و حتى بعضى از ایشان اضافه كرده اند كه احدى از انبیاء تمنا و درخواست مرگ نكرده مگر یوسف (علیه السّلام ).


ذلك من انباء الغیب نوحیه الیك و ما كنت لدیهم اذ اجمعوا امرهم و هم یمكرون


كلمه (ذلك ) اشاره است به داستان یوسف (علیه السّلام )، و خطاب در آن خطاب به رسول خدا (صلى اللّه اعلیه و آله و سلم ) است و ضمیر جمعى كه در (لدیهم ) و غیر آن است به برادران یوسف برمى گردد، و كلمه (اجماع ) به معناى عزم و تصمیم است .
جمله (و ما كنت لدیهم ...)، حال است از ضمیر خطاب در (الیك )، و جمله (نوحیه الیك و ما كنت ...)، بیان است براى جمله (ذلك من انباء الغیب ) و معنایش این است كه داستان یوسف از اخبار غیب است ،
آرى ما آنرا به تو وحى كردیم در حالى كه تو نزد برادران یوسف نبودى آن وقتى كه عزم خود را جزم كردند و متفقا در صدد نقشه چینى علیه یوسف برآمدند.
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:49
دعا و زیارت
بعد از آنكه یوسف (علیه السلام ) خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواریها برشمرد، خواست تا نعمتهایى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى كه پیداست آنچنان محبت الهى در دلش هیجان یافته كه بكلى توجهش از غیر خدا قطع شده ، در نتیجه یكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گوید: (پروردگارا این تو بودى كه از سلطنت ، سهمى بسزا ارزانیم داشتى ، و از تاءویل احادیث تعلیمم دادى ).
و اینكه گفت :
(فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة )
در حقیقت اعراض از گفته قبلى ، و ترقى دادن ثناى خداست ، و یوسف (علیه السّلام ) در این جمله خواسته است
بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولایت الهى ، از قبیل رها ساختن از زندان ، آوردن خاندانش از دشت ، دادن ملك و سلطنت ، و تعلیم تاءویل احادیث ، به اصل ولایت الهى برگشته و این معنا را خاطرنشان سازد كه : خداوند رب عالم است ، هم در كوچك و هم در بزرگ ، و ولى است ، هم در دنیا و هم در آخرت .
ولایت او یعنى قائم بودن او بر هر چیز، و بر ذات و صفات و افعال هر چیز، خود ناشى است از اینكه او هر چیزى را ایجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده ، پس او فاطر و آفریدگار آسمانها و زمین است ، و بهمین جهت دلهاى اولیاى او و مخلصین از بندگانش ‍ از راه این اسم ، یعنى اسم فاطر (كه به معناى وجود لذاته خدا، و ایجاد غیر خود است ) متوجه او مى شوند.
همچنانكه قرآن كریم فرموده :
(قالت رسلهم افى اللّه شك فاطر السموات و الارض )
.
و لذا یوسف هم كه یكى از فرستادگان و مخلصین او است در جایى كه سخن از ولایت او به میان مى آورد مى گوید:
(فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة ) یعنى من در تحت ولایت تامه تواءم بدون اینكه خودم در آفرینش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته یا براى خود مالك نفع و ضرر، و یا مرگ و حیات ، و یا نشورى باشم
پنج شنبه 4/4/1388 - 1:49
دعا و زیارت

آرى بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهایى بى درمان و معضلاتى لاینحل بود، چیزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد، و همه را وسیله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه یك یك آنها وسیله هلاكت و بدبختى من بودند، و بخاطر همین سه بلایى كه شمرد دنبال كلامش گفت : (ان ربى لطیف لما یشاء).
پس در حقیقت جمله مزبور تعلیل بیرون شدن از زندان و آمدن پدر از بادیه است ، و با این جمله به عنایت و منتى كه خدا به او اختصاص داد اشاره كرد، و نیز آن بلاهایى كه وى را احاطه كرده بود بلایى نبود كه گره آنها باز شدنى باشد، و یا احتمالا از مجراى خود (كه هلاكت وى بود) منحرف گردد، لیكن خداوند از آنجایى كه لطیف است هر چه را بخواهد انجام دهد در آن نفوذ مى كند،
در بلاهاى من نیز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت ) مرا به عوامل آسایش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مرا وسایل عزّت و سلطنت كرد.
كلمه لطیف از اسماى خداى تعالى است ، و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشیاء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نیست و این لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است ، همچنانكه فرمود:
(الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر)
.
و اصل معناى لطافت ، خردى و نازكى و نفوذ است ، مثلا وقتى گفته مى شود
(لطف الشى ء - با ضمه طاء - و یلطف لطافه ) معنایش این است كه فلان چیز ریز و نازك است ، به حدى كه در نازكترین سوراخ فرو رود، و آنگاه بطور كنایه در معناى ارفاق و ملایمت استعمال مى شود، و اسم مصدر آن (لطف )
مى آید.
جمله
(و هو العلیم الحكیم ) تعلیل همه مطالب قبل از جمله (یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا...)
است .
یوسف (علیه السّلام ) كلام را با این دو اسم ، هم ختم كرد و هم تعلیل ، و كلام خود را محاذى كلام پدرش قرار داد كه بعد از شنیدن رویاى او گفته بود:
(و كذلك یجتبیك ربك ... ان ربك علیم حكیم )، و هیچ بعید نیست بگوییم (الف و لام ) در (العلیم ) و (الحكیم ) الف و لام عهد باشد، و در نتیجه تصدیق قول پدر را افاده كند و معنایش این باشد كه این همان خدایى است كه تو در روز نخست گفتى علیم و حكیم است

 

پنج شنبه 4/4/1388 - 1:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته