• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3938روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

)یک بار ازش پرسیدم«قضیه‌ی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»
جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار می‌کردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.
12)روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد می‌شدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که می‌خواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
13)صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر می‌شد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهی وقت ها که نگاهش می‌کردی،یکی را می‌دیدی سبزه،کمی جدی،کمی ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولی عین فرمان‌ده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمی‌توانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم،نه مهمات؛نمی‌دادند به‌مان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخی می‌کردند. جشن پتو می‌گرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، می‌رفت تو فکر. شوخی ها که زیاد می‌شد، یک داد می‌زد،هرکس می‌رفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی می‌گفت و با بقیه می‌خندید.
15)بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت«بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند«نمی‌کنیم.»
حاجی اشاره کرد،چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشید و گفت«اگه بچه‌های ما رو نبرید،هلی کوپتر رو همین جا منفجر می‌کنیم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چیزی بگوید،سیلی حاج احمد کنارش زد.
16)پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می‌نشستیم.خودش شروع می‌کرد.
ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی می‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع می‌کرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشه‌ی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم می‌خواست می‌رفتم ازش می‌گرفتم و خودم می‌شستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم می‌کردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.
18) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را می‌نوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش می‌رسید،خودش را می رساند مریوان.
19) با بچه ها توی شهر می‌رفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»
گفتند:«متوسلیان.»
به فرمان دهم گفته بود«به‌ش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومده‌یم این جا مانور بدیم.»
20) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا می‌خوردم.» دست انداخت یقه‌ام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمی‌آمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفته‌س.
دیگه داشت داد می‌زد.
ـ گفته‌ای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقه‌ام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومده‌م.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریه‌اش را شنیدم.

ـ تو هیچ می‌دونی اون بچه دست ما امانته؟… می‌دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟

دوشنبه 7/5/1392 - 19:38
شهدا و دفاع مقدس

بچه بود که انقلاب را دید.نوجوانیش را در آن گذراند.شاگردی پدر را کرد؛عاشق کارهای فنی بود. وقتی مطهری را شناخت،دلش خواست برود سراغ طلبگی که نرفت.دانشگاه علم و صنعت،دو سال برق خواند؛آن قدر تودار بود که خانواده‌اش نمی‌دانست دانش جو است.حتا وقتی خبر دست‌گیریش را شنیدند،باورشان نمی‌شد.دوستانش شاید جسارتش را در کوچه و خیابان دیده بودند، ولی در خانه،داداش احمد مهربان و سخاوت مند بود.
حبس کشید.رنج دید،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگیدن برایش درس بود. می‌آموخت و آموزش می‌داد.و تربیت می‌کرد.به همان راحتی که توبیخ و تنبیه می‌کرد،گریه می‌کرد و حلالیت می‌طلبید.
آن قدر به افق های دور چشم می‌دوخت که روزی در پس آن ناپدید شد.


احمد متوسلیان

تولد:15 فروردین 1332،تهران

اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان

دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)



1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت می‌زد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
2) سرش توی کار خودش بود. آرام،تنها، یک گوشه می‌نشست. کم تر با بچه ها بازی می‌کرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچه‌ی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم می‌آم پیشت. می‌خواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمد این را که دید گفت«بعد از مدرسه می‌آم. زود هم برمی‌گردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس باید خوب کار کنی.»
4)سینی های شیرینی را پر می‌کرد،می‌گذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون می‌رفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود،دیگر بابا می‌توانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو می‌گفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمی‌آوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون می‌کشن،فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛باید یه کاری کنم.»
6)دلش می‌خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش می‌کردند«آشیخ احمد.»
ولی نرفت.می‌گفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»
7)هنرستان فنی درس می‌خواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر.یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
8)دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت«خواهر جون،فریده،من یه امتحانی داده‌م. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات می‌خرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من،چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با یک پاکت دستش.همبرگر خریده بود؛برای همه.
9)هم دانشگاه می‌رفت،هم کار می‌کرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت«برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می‌کردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه می‌زنن.تقلا می‌کنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب می‌شن.»

دوشنبه 7/5/1392 - 19:37
شعر و قطعات ادبی

لبریز كرده آینه را آه زلف تو

حیف است در محاق شود ماه زلف تو

 شب با هلال ماه صفر همسفر شدم

با زائران كعبه به همراه زلف تو 

هر ره كه میرویم به زلف تو میرسد

در امتداد سیر الی الله زلف تو

 ای زلف تو مقرب درگاه ذوالجلال

كی میشوم مقرب درگاه زلف تو؟

 از مسجدالحرام به میخانه میروم

در حلقهی جماعت گمراه زلف تو

---------------------------------------

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 

دوشنبه 7/5/1392 - 19:30
شعر و قطعات ادبی
 

غزلی از بهمن صالحی شاعر پیشکسوت گیلانی

بود و گذشت زندگی، قصّة پُر شور و شری بود و گذشت خوابِ آشفتة وحشت اثری بود و گذشت  آن‌چه دوران حیاتش به جهان می‌نامندسیرِ بیهودة شام و سحری بود و گذشت  بر بساطی كه به حیرانی ما گسترده‌ست حاصل دیده، به حسرت، نظری بود و گذشت كار این بلبل شوریده چه پُرسی كه از او در قفس، ریختن بالا و پری بود و گذشت  جای پایی مگر از دوست بیابم، ارنه عشق در كوچة دل رهگذری بود و گذشت  روزی از برق نگاهی به‌دلم راه گشود ناتوان‌تر ز فروغِ شرری بود و گذشت  شرح این یك دو نفس را چه نویسم كه به حق عُمر ما هم سفر بی‌ثمری بود و گذشت... *یاد «صالح» گرت آمد به سر، ای دوست، بگو: شاعرِ عاشقِ خونین جگری بود و گذشت
دوشنبه 7/5/1392 - 19:29
شعر و قطعات ادبی

طوطی قصّه ی مولانا ... 

سلسله ی ماست همین سلسله ی موها

گوش کن گوش به لب خوانی ابروها 

 هوهو و هی هی و هاها مزن ای عاشق

های و هوی است همه هاها- هوهوها

 خواب دیدم همه می چرخیم، می چرخند

  کعبه می چرخد و می چرخند گیسوها

 

 ***من دلتنگ، من خسته کجایم باز؟

پشت دانایی گل در شب شب بوها! 

بال بگشایید با من همه سی مرغان

هدهد این جاست بگو با بط ها ، قوها 

همه مرغان به سوی کعبه شدند و من

سردر آورده ام از معبد هندوها!

 طوطی قصّه ی مولانایم شاید

مُردم و زنده شدم، آه پرستوها 

آخر قصه همین است که می بینید!

هند من گم شده درآن سوی بی سوها

-==------------------------------------

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:26
شعر و قطعات ادبی
 

آن شب كه دفن كرد علی(ع)، بی‌صدا تو را

 خون گریه كرد چشم خدا در عزا تو را 

در گوش چاه، گوهر نجوا نمی‌شكست

 ای آشیانِ درد، علی داشت تا تو را 

ای مادرِ پدر، غمش از دست برده بود

 همراه خود نداشت اگر مصطفی(ص) تو را 

زین درد سوختیم كه ای زُهرة منیر

 كتمان كند به خلوت شب، مرتضی تو را 

ناموسِ دردهای علی بودی و چو اشك

 پیدا نخواست غیرتِ شیر خدا تو را 

دفن شبانة تو كه با خواهش تو بود

 فریاد روشنی‌ست ز چندین جفا تو را 

تا كفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود

 راهی نبود بهتر از این، مرحبا تو را! 

یك عمر در گلوی تو بغض، استخوان شكست

 در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را 

دزدید ناله‌های تو را اشكِ سرخ‌روی

 از بس كه سرمه ریخت به شیون، حیا تو را 

ای مهربان، كنیزك غم تا تو را شناخت

 دامن رها نكرد به رسم وفا تو را 

خم كرد ای یگانه سپیدارِ باغِ وحی

 این هیجده بهارِ پر از ماجرا، تو را 

تحریف دین، فراق پدر، غربتِ علی(ع)

 انداخت این سه دردِ مجسّم ز پا تو را 

نامت نهاد فاطمه(س)، كان فاطرِ غیور

 می‌خواست از تمامی عالم، جدا تو را 

در شطّ اشك، روح تو هر چند غوطه خورد

 رفع عطش نكرد، فراتِ دعا تو را 

دادند در بهای فدك آخر ای دریغ

 گلخانه‌ای به گسترة كربلا تو را 

گلخانة مزار تو را عاشقی نیافت

 ای جان عاشقان حسینی فدا تو را 

پهلوشكسته‌ای و علی با فرشتگان

 با گریه می‌برند به دارالشفا تو را 

دارالشفای درد جهان، خانة علی‌ست

 زین خانه می‌برند ندانم كجا تو را؟! 

غافل مشو «فرید» از این مژدة زلال

 

كاین حال هدیه‌ای‌ست ز خیرالنسا تو را

---------------------------------------

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:25
شعر و قطعات ادبی
  شب بوها  

امشبم یكی از اون شباس كه غرق تب و تابم

 صدای گریه شب بوها نمی‌ذاره بخوابم 

نیگا كن به باغچة ما، به گلاش كه مث روزن

 لاله عباسیا و شمعدونیاش دارن می‌سوزن 

هر جا بید مجنونه اون‌جا خیابونش قشتگه

 امشبم یكی از اون شباس كه بارونش قشنگه 

دیدی بیدا وقتی بارون می‌خورن چه حالی دارن؟

 زیر بارون عاشقایی مث من چه حالی دارن؟ 

گریه ماهو نیگا كن، چشاشو بسته ستاره

 چتر و بارونی می‌خوام چی كار؟ بگو بارون بباره 

امشبم یكی از اون شباس كه غرق تب و تابم

 

صدای گریة شب بوها نمی‌ذاره بخوابم

 

--------------------------------------------------------
منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:24
شعر و قطعات ادبی
در وداع رمضان ... 

گرچه غم می كشدم سوی جهان های دگر

 خنده را ترجمه كردم به زبان های دگر 

عید با آینه و سبزه و قرآن آمد

 سبزم از جلوه و از جلوت جان های دگر 

سی سحر سر شد و از عشق نپرسیدم چیست

 فرق این یك رمضان با رمضان های دگر؟ 

پشت این كوه، پر از دیو سپید است و سیاه

 هفت خوان طی شد و شد نوبت خوان های دگر  

دشت لبریز سواران فرو افتاده ست

 شادمانم  كه سوارند جوان های دگر  

عید شد عید، مبادا نگرانم باشید

 نگران توام و دل نگران های دگر 

در وداع رمضان ،چشم و زبان! گریه كنید!

 

كاش مان چشم دگر بود و زبان های دگر

-----------------------------------------------

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:24
شعر و قطعات ادبی
از خراسان چه خبر...                                 تقدیم به الف ژرفا، محمد رضا تركی ، هادی منوری، عباس باقری،‌عبدالرحیم سعیدی  راد ، علی محمد مودب ، علی هوشمند ، سعید بیابانكی و ... 

از شب كوچه و از صبح خیابان چه خبر؟

 بی خبر نیستم از ایمان، از نان چه خبر؟ 

دل تان پنجره ی بازترین، رو به خداست

 قاصدك ! راستی از "رحمت" و  "باران" چه خبر؟ 

آفتابی ست هوای دل "قیصر" آیا؟

 بچه ها خوب اند؟ از خانه ی "سلمان" چه خبر؟ 

یادم از شعر "سهیل" آمد و شور "ساعد"

 گفتم از این چه خبر داری و از آن چه خبر؟ 

"بهمنی" باز غزل می خواند ؟ می خندد؟

 از كتاب دل صد پاره ی "عمران" چه خبر؟ 

"منزوی" های جوان باز غزل می گویند ؟

 "آسمان" ، "فاضل"، از تك تك یاران چه خبر؟ 

راستی كاست "كاكایی" بیرون آمد؟

 از ترانه چه خبر داری از "ایمان" چه خبر؟ 

در خبر خواندم "شوریده"ی "شیدا" هم رفت 

 دوستان!  راستی از حال " پریشان" چه خبر؟ 

تا پری گفت كسی،  یاد "فرید" افتادم

 گفتم  از"خسرو"خوبان صفاهان چه خبر؟ 

"مرتضی"! باز كه این شب ها بی خوابی تو!

 از شفیعی چه خبر؟ هان ز خراسان چه خبر؟ 

چون غم كوه، غم كوه، بزرگ است غمت

 از ترك های كف دست بیابان چه خبر؟ 

صندوق خاطره ات پر شده از صبح و سلام

 كس نمی پرسد از گریه‌ی پنهان چه خبر! 

دیدن هند به یك بار می ارزد، ای ماه!

 

از خراسان چه خبر داری؟ از ایران چه خبر؟

----------------------------------------------

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:21
شعر و قطعات ادبی
 
 قونیه در قونیه اشراق به دكترمحمدرضا شفیعی كدكنی ،به پاس محبتها ومهربانی هایش ای آینه ی  هر چه غزل ، هر چه قصیده دلبازترین پنجره ی رو به سپیده !

ای در نفست قونیه در قونیه اشراقاز دست خدا باده ی الهام چشیده ای گندم بی معصیت ، ای عصمت معصومدستان تو باغی ست پراز سیب رسیده هم جان تو از مستی و اخلاص ، لبالب هم شعر تو آمیزه ای از عشق و عقیده فیروزه ی بازار سخن ، یوسف نایاب !یك شهر خریدار شماییم ندیده عطار زمان ! تیغ زبان تیز کن - امشب

خواب مغولان دیدم و سرهای بریده !

 

منبع: http://ghazveh.blogfa.com 
دوشنبه 7/5/1392 - 19:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته