• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 196
تعداد نظرات : 30
زمان آخرین مطلب : 4492روز قبل
فلسفه و عرفان

 

همیشه آرزو داشت یك مداد آبی داشته باشه

كه بتونه دریا رو بكِشه .

امّا حالا خدا بهش یك جعبه مداد رنگی داده :

آبی ، زرد ، قرمز ، سفید ، سبز . . .

مداد آبی توی جعبه مدادرنگی اون گم شده ومسئولیت

او چندین برابر شده .

چون حالا به غیر ازدریا باید همه دنیا رابكِشه .

حواست به آرزوهات باشه ، خدا خیلی زیاد مهربونه

شنبه 7/6/1388 - 1:2
خواستگاری و نامزدی

 

  • اگر دروغ رنگ داشت
    هر روز،شاید
    ده ها رنگین کمان
    در دهان ما نطفه میبست
    و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
     

  • اگر عشق، ارتفاع داشت
    من زمین را در زیر پای خود داشتم
    و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
    آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
    به تمسخر میگرفتی



  • اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
    عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
    اگر براستی خواستن توانستن بود
    محال نبود،وصال
    و عاشقان که همیشه خواهانند
    همیشه میتوانستند تنها نباشند
     

  • اگر گناه وزن داشت
    هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
    تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
    و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
     

  • اگر غرور نبود
    چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
    و ما کلام دوستت دارم را
    در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم
     

  • اگر دیوار نبود
    نزدیک تر بودیم،
    همه وسعت دنیا یک خانه میشد
    و تمام محتوای یک سفره
    سهم همه بود
    و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
     

  • اگر ساعتها نبودند
    آزاد تر بودیم،
    با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
    و هر عادت مکرر را
    در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
     

  • اگر خواب حقیقت داشت
    همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
    لبریز از ناباوری بودم
    هیچ رنجی بدون گنج نبود
    اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
     

  • اگر همه ثروت داشتند
    دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
    و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید
    تا دیگری از سر جوانمردی
    بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
    اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
     

  • اگر همه ثروت داشتند
    اگر مرگ نبود
    همه کافر بودند
    و زندگی بی ارزشترین کالا بود
    ترس نبود،زیبایی نبود
    و خوبی هم، شاید
    اگر عشق نبود
    به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
    کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
    و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
    آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
    اگر عشق نبود
    اگر کینه نبود
    قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
    من با دستانی که زخم خورده توست
    گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
    و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
    به یادگار نگه میداشتی
    و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
    به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم


شنبه 7/6/1388 - 0:59
خواستگاری و نامزدی

 

یک گروه کوهنوردی اگر در وسط راه به دامنه ی کوه نگاه کنند ازاین که این همه راه آمده اند خوشحال     می شوند و گاهی هم ((مغرور)! ! !

امّا اگر به قلّه چشم بدوزند می بینند که هنوزراه زیادی درپیش دارند تا به ((فتح قلّه)) دست یابند .

کوهنوردی تمثیلی از زندگی ماست یک سو دامنه ی پست فرو دست و یک سو قلّه پاک و والاست.

ما در کجای راهیم؟ از کجا تا به اینجا رسیده ایم و تا قلّه چقدر فاصله داریم؟

انسان های دور و بر ما هم مثل همین درّه و قلّه میمانند. درّه جایی است که هرچه زباله و فاضلاب است به آنجا سرازیر می شود .ولی بر فراز قلّه تنها پرندگان بلند آشیان پرواز می کنند و گامهای استوار و آهنین انسانهای با عزم و اراده به آنجا می رسد .

خود را با چه کسانی باید مقایسه کنیم ؟ کسانی هستند که فکرشان کوتاهتر از سقف اتاقشان است و تنها جلوی یای خود را می بینند.این افراد عمرشان چراگاه شیطان است و قلبشان خانه ی ابلیس. شکر خدا که از اینان نیستید و با آنها فرسنگ ها فاصله دارید.آنها در دامنه های کوه همدم خاک و خاشاک ها هستند و شما در کمرکش کوه و رو به قلّه هستید .

امّاکسانی هم آینده نگر و دور اندیش هستند٬    قلّه نشینانی که هرگز به زیستن در مزبله ها تن در نمی دهندو لذّت یک عفو و ایثار را با هزار انتقام عوض نمی کنند . زبانشان طعم دروغ نچشیده و فکرشان برای کسی نقشه ی بد نکشیده است! ! !

وقتی خودمان را در یک کفّه ی ترازو قرار   دهیم و آنان را در کفّه ی دیگر ترازو ٬ خیلی کم می آوریم ....و از ((بودن ))خود شرمنده می شویم ٬ ولی .........(مقایسه) اینها راه دارد!

عیبی هم ندارد .این سنجش سبب می شود که مغرور نشویم و به کاستی های خودمان پی ببریم. در این صورت بهتر می دانیم که((چه)) باید بکنیم وبیشتر می فهمیم که (چگونه) باید باشیم.

اگر همیشه خودمان را بابهتر ازخودمان بسنجیم٬ یکی از خوبی هایش این است که در ما انگیزه ی صعود بیشتر به طرف قلّه ایجاد می شود .

وقتی که می توان به ((قلّه)) رسید ٬ چرا در ته ((درّه)) بمانیم؟ مگر چند بار زندگی خواهیم کرد؟

شنبه 7/6/1388 - 0:57
خواستگاری و نامزدی

 

مراقب افکارت باش ،    آنها  به گفتــــــــار تبدیل می شوند.

 

مراقب گفتارت باش ،     آنها  به کــــــــردار تبدیل می شوند.

 

مراقب کردارت باش ،    آنها  به عــــــــادت تبدیل می شوند.

 

مراقب عادتهایت باش،  آنها به شخصیت تبدیل می شوند.

 

مراقب شخصیتت باش ،  که ســــــــرنوشت تـــــو است.

شنبه 7/6/1388 - 0:53
فلسفه و عرفان

 

عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود كه چمدان می بست.
هی هفته ها را تا می كرد و توی چمدان می گذاشت.
هی ماه ها را مرتب می كرد و روی هم می چید
و هی سال ها را جمع می كرد و به چمدانش اضافه میكرد .
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یكشنبه می ریخت
و چه قرن هایی را كه ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود كه خدا تماشایش می كرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت.
اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فكر نمی كنی سفرت دارد دیر می شود؟
چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه
می خواهی بكنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است..
من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم.
به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر كه عاشقی كنم، باز هم كم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبكی است.
عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها.
بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه كه من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد.
نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به كسی محتاج است.
به كسی كه همراهی اش كند.
به كسی كه پا به پایش بیاید.
به كسی كه اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه كسی و نه چیزی.
"هیچ چیز" توشه توست و "هیچ كس" معشوق تو، در سفری كه نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش كرد
عاشق راه افتاد و سبك بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه كه خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ كس را نداشت. جز خدا كه همیشه با او بود ...

شنبه 7/6/1388 - 0:51
فلسفه و عرفان

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای نا
هموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و
نه  لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش هستی می پیچید
کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت
کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست. کلاغ
غمگین بود وبا خودش گفت: " کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود"
پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند
خدا گفت: " عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما
فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند
سیاه کوچکم ! بخوان . فرشته ها منتظرند
ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت: " تو سیاهی ، سیاه چونان مرکب که زیبایی را
از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی.آبی من چیزی کم
خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن" و کلاغ باز خاموش بود
خدا گفت : " بخوان! برای من بخوان، این منم که دوستت دارم "سیاهی ات را و
خواندنت را  و کلاغ خواند

این بار عاشقانه ترین آوازش را
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد

شنبه 7/6/1388 - 0:47
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته