انس و الفت هست من را با شب تاريك و تار
همدمي خواهم كه باشد چون رفيق و يار غار
خواهم از نامردمي خلق نالم واي واي
خواهم از بد نامي ايّام گريم زار زار
اين دلم از درد تنهايي بنالد روز و شب
غير تنهايي چه آوردست بهرش روزگار؟
من جز غم ايّام به دل هيچ ندارم
جز گريه ي در شام به دل هيچ ندارم
از اصل و حقيقت من بيچاره چه دانم
جز خانه ي اوهام به دل هيچ ندارم
گرد حرم دل به طوافم همه روزه
جز جامه ي احرام به دل هيچ ندارم
از مستي هر روزه ي من هيچ مپرسيد
جز باده و جز جام به دل هيچ ندارم
از شب به سپيده بكنم ناله و زاري
من يك شب آرام به دل هيچ ندارم
درد من را اهل درد و رنج مي داند كه چيست
حال دل را سوز آه سرد مي داند كه چيست
دل خانه ي خداست اگر پاره شد ز درد
آن را چگونه پاره شد از هم رفو كنند
از آشنا و دوست مصائب رسيده است
بيهوده شكوه نزد خدا ، از عدو كنند
غم هيچ كجا خانه و گلزار ندارد
جز با دل سرگشته ي ما كار ندارد
اين چشم ترم طاقت ديدار ندارد
بگذر ز دلم اين همه آزار ندارد
غمخوار بود چاره ي آن دل كه غمين است
بيچاره دلم ، آه كه غمخوار ندارد
دل گريه مي كند
دل گريه كرد و جاي چشم قطره قطره ريخت
دل گريه كرد و جاي اشك خون درش چكيد
دل دوست ندارد كه شكايت كند به كس
هر وقت برنجد ، بي صدا گريه مي كند
عاشق تر از اين عاشق بيچاره كسي نيست
سرتاسر دنيا چو من آواره كسي نيست
لالايي تو خواب ز هر ديده ربايد
بهتر كه همان هيچ به گهواره كسي نيست
سيل اشكم را نباشد راه دريا لاجرم
چشم خود را بركه اي بودست،دريا كرده ام
مرغ پر بسته ام امروز در اين كنج قفس
نيست امروز نصيبم عجبا غير نفس
خواهم چو خداي خويش تنها باشم
در خانه ي تنگ و تار شبها باشم
دنيا به سرم خراب شد مي خواهم
تا قوي سپيدِ مرگِ دريا باشم
هر جا كه ز يار من نشاني باشد
خواهم به بهانه اي در آنجا باشم