جاده خشک بود. پاهایم دیگر طاقت راه رفتن نداشت
از دور سرابی دیده می شد
سرابی بس زلال وشفاف
تشنه ی یک قطر آبی بودم
هیچ کس در جاده خشک با من همسفر نبود
تنهایی ام را فقط با خود برده بودم
پاهایم دیگر طاقت رفتن نداشت
مقصد نا معلوم ،هدفی جز رفتن نداشتم.
به دور زمین می چرخیدم و می چرخیدم تا همسفری پیدا کنم...
همسفری هم نبود..
دلم از اشک هایی که سالیان دراز نریخته بودم پر از اشک بود
این جاده خشک تنهایی ام کی به پایان می رسد.
دنبال حقیقتی تا آخر این جاده خشک همسفرم شود
روشنایی در انتهایی جاده نمایان بود
او کیست؟ او نیز مثل من تنهاست
او حقیقت تنهایی های من است...
نور حقیقت است که فراموش کرده بودم که همیشه با من است حتی اگر تنهای تنها باشم.!!
جاده هموار وصاف و پاک روشن خیس...
منبع:/www.parvazesukut.blogfa.com/