• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 4581روز قبل
ادبی هنری

ای خداوند!

به علمای ما مسؤولیت

و به عوام ما علم

 

و به دینداران ما دین

و به مؤمنان ما روشنایی

و به روشنفكران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور

و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت   و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده  و به خفتگان ما بیداری

و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام

و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد  و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف  و به مبلغان ما حقیقت

و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب  و به فرقه‌های ما وحدت

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه‌ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و

عزت ببخش!

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:38
دانستنی های علمی

اینــــــک که من از دنیا میروم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند.
جـــــــانشین من خشایار شاه باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که.....

در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد.
*اکنــــون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی. من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکنی ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند امّا در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.
*ده ســـــــال است که من مشغول ساخت انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساخت این انبارها را که با سنگ ساخته میشود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه میشوند حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسر خواربار استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود.
*هـــــــرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است ، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آنان
به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوست بنمایی.
*کــــــانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن کانال را باتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند.
*اکنــــون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ایران ، نظم و امنیت برقرار کنند. ولی فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی. با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند.
*توصیـــــــه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان به مردم مسلط نشوند ، برای مالیات ، قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت.
*افســـــــــران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آنها بدرفتاری نکن. اگر با آنها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند. امّا در میدان جنگ تلافی خواهند کرد. ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست تو را فراهم نمایند.
*امــــــــر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا اینکه فهم وعقل آنها بیشتر شود و هر قدر که فهم و عقل آنها زیادتر شود ، تو با اطمینان بیشتر می توانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش. امّا هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته بخاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید.
*بعــــــد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که خود فراهم کرده ام بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار. امّا قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی ، من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مُردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد. خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند. اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی ، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد امّا وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو که قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگهدارد تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.
*زنــــــهار ، زنهار. هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو ، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن ، یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر نماید. زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد.
*هــــــرگز از آباد کردن دست بر ندار. زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود. در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اوّل اهمیت قرار بده .
*عفـــــو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولی عفو فقط موقعی باید بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ، ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای
.
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:37
ادبی هنری

 

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گویی بسرم ریخت چو این قصه شنودم

آنکه می خواست به رویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فرو خفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبار غم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم

ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم

جان فروشیّ مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم

به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم

 

.::: شهریار :::.

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:35
ادبی هنری

 

شب مهتاب و ابر پاره پاره

به وصل از سوی یار آمد اشاره

حذر از چشم بد، در گردنم کن

نظر قربانی از ماه و ستاره.

دلی دارم به وسعت آسمانی

درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری

بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

نسیم کاکل افشان توام من

پریشان گرد ِ سامان توام من

پریشان آمدم تا آستانت

مران از در! که مهمان توأم من.

فلک با صدهزاران میخ ِ نوری

نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری

اگر خواهی شب دوری سراید

صبوری کن، صبوری کن، صبوری...

شب مهتاب اگر یاری نباشد

بگو مهتاب هم، باری، نباشد

نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن

نباشد، گر به دیداری نباشد.

زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف

میان ما جدایی، قاف  تا قاف

به امید تو کردم زیب ِ قامت

حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.

شب مهتاب یارم خواهد آمد

گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد

به جام چِل کلید گل زدم آب

گشایش ها به کارم خواهد آمد.

چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت

نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»

چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه

که لرزد سینه در دیبای زربفت.

شب مهتاب یارم از در آمد

چو خورشید فلک روشنگر آمد

به خود گفتم شبی با او غنیمت

به محفل تا درآمد شب سرآمد.

 

.::: سیمین بهبهانی :::.

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:33
دانستنی های علمی

در تصاویر حكاكی شده بر سنگ های تخت جمشید هیچ كس عصبانی نیست . هیچ كس

سوار بر اسب نیست . هیچ كس را در حال تعظیم نمی بینید .                                                    

 هیچ كس سر افكنده و شكست خورده نیست .هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست و هیچ تصویر خشنی در آن وجود ندارد . از افتخارهای ایرانیان این است كه هیچ گاه برده داری در ایران مرسوم نبوده است .

در بین صدها پیكره تراشیده شده بر سنگ های تخت جمشید حتی یك تصویر برهنه و عریان وجود ندارد ...

زنده باد ایران!

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:32
ادبی هنری
دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین
و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه می‌زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد
روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبیست نازنین
در این بن‌بست كج و پیچ سرما
آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند
به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی‌ست
آن كه بر در می‌كوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با كنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می‌كنند و ترانه را بر دهان
كباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

                                                                            زنده یاد احمد شاملو

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:29
ادبی هنری
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند         ستایش کردم ، گفتند خرافات است                عاشق شدم ، گفتند دروغ است                        گریستم ، گفتند بهانه است                               خندیدم ، گفتند دیوانه است                                 دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !                                                                       « دکتر علی شریعتی »
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:26
ادبی هنری
چه دل است این دل من؟که ز یک لرزش اشک ، بر رخ رهگذری،یا ز نالیدن مادر به فراق پسری،دل من میشکند.چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست!گریه در خلوت دل ننگ که نیست. چه دل است این دل من؟ که ز تردی چو یکی ساقه ی تاک،به شتابی که تگرگ، بشکند ساقه و از هم بدرد پیکر برگ، یا به آسانی یک شاخه ی گل، میشکند. چه دل است این دل من؟هر کجا اشک یتیمی رنجور،میچکد بر سر مژگان سیاههر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه،دل من می شکند! چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست!گریه در خلوت دل ننگ که نیست.چه دل است این دل من؟در مزاری که زنی ناله کند، در عزای پسرشیا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش،جانم آید به خروش.ور ببینم پر خونین کبوترها را،یا یکی بچه ی گنجشک که بشکسته پرش،دل من می شکند!حالت دخترکی کوچک و تنها و غریب،که به حسرت کند از شیشه ی اشک،به عروسک نگه گاه به گاه، وز دل تنگ کند ناله و آهدل من می شکند! چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست.گریه در خلوت دل ننگ که نیست.ناله ی پیرزنی غمزده و دست تهی،که ندارد نفسی.ضجه ی مرغ اسیر، که کند ناله به کنج قفسی.هق هق مرد غریبی که بلا دیده بسی، حالت دختر زشتی که ز شرم، رو ندارد به کسیدل من می شکند.هر کجا در نگه تازه نهالانی خرد،از ستیز پدر و مادر خشم آلوده، می وزد بوی طلاقوز پراکندگی غائله ای بر خیزد، در سرا بانگ فراقدل من می شکند. چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست. گریه در خلوت دل ننگ که نیست!آن زمانی که به دنبال شهید، مادر داغ به دل، سینه می کوبد و می نالد و میگرید زار،همچنان ابر بهار،یا زمانی که نشیند در اشک، بر سر سنگ مزار،و به فریاد کند نام پسر را تکراردل من می شکند!چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست. گریه در خلوت دل ننگ که نیست!چه دل است این دل من؟دلم از ناله ی مرغان چمن می شکند.ز خیال غم مردم، دل من می شکند.دلم از داغ شهیدان وطن می شکند.چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست. گریه در خلوت دل ننگ که نیست!!!!              "مهدی سهیلی"
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:25
ادبی هنری

تقدیم به معلمان بازنشسته و فداکار که هرچه داریم به برکت وجود آنان است

 

ولی افسوس ...........

 

دیری است که در زمانه تحقیر شدیم           زخمی ز زبان تلخ چون تیر شدیم

عمری همه سوختیم و در آخر خـــط            در تلخ ترین ترانه تعبیـــــــر شدیم

مــــا بغض شکسته در گلوییم ولی            نزد همگان چه دست و پا گیر شدیم

بی ارج در این زمان دویدیم و دریغ              مــــــازاد در این میانه تفسیر شدیم

هر روز دوصـــــد نوای نو بر لب ما                 در کنج سیاه شب به زنجیر شدیم

آیینه صفت به شهر کوران چه کنیم             در زیر غـــــــــــرور دیگران پیر شدیم

پر رنگ ترین مـــــداد دوران بودیم                 صد حیف نهان از این تصاویر شدیم

سی سال غبار گچ فراوان خوردیم              ناگه چه غریبانه زمین گیــــر شدیم

دلگیر مشو که ما کرامت صفتیم                هــــــر چند چنین اسیر تزویر شدیمَ

کرامت جمس      

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:24
ادبی هنری
یکی باید قدم را پیش بگذاردیکی باید حقایق را بدون پرده برگوید.یکی باید درخت واقعیت را بپیراید.یکی باید بگوید،آنچه باید بود و خواهد بود.یکی باید نقاب از چهره خاطی براندازد.همیشه یک نفر باید به پا خیزدهمیشه یک نفر باید فدا گرددو...به دنبالش چه صدها صد نفر خیزندو پویش غیر از این برخاستن ها نیست.و اما ای سخنگو دیده ای هرگز تو کار کوره پزها را؟تو هرگز خشت را در کوره ها چیدی؟تو هرگز خود به دباغی گذر کردی؟مشام جانت از عطر عفن پر شد؟تو هرگز روی اشکوب دهم آجر به هم چیدی٬وز آن بالا به پایین ها نظر کردی؟و گاهی هم از آنجا سرنگون گشتی؟تو هرگز سنگ معدن را در آن اعماق صد متری ز جا کندی؟و هیچ انگشت زیبایت میان پره ها له شد؟تو گرد و خاک سیمان را به ششهایت فرو کردی؟تو هرگز چای را چیدی...؟نشا کردی؟درو کردی...؟به دنبال گله در دشت و در کهسار گردیدی؟و شب دستی پر از خالی به سوی خانه برگشتی؟بگو جانم چطور از پشت میزت این چنین٬از عدل می لافی؟نمی پرسم که عادل کیست...سخن گو جان...عدالت چیست؟نمی گویم تو ناحقی...نمی گویم تو بر حقی...ولیعلم تو حتما غیر ملموس است.نمی دانی که درد بهره ده ها چیست؟نمی دانی که کیف بهره کش ها چیست؟و استاد تو هم٬ هرگز نمی دانستو شاگرد تو هم هرگز نمی داندبرایت نقل شد روزی٬همان را نقل خواهی کرد.نمی دانم کدامین یک٬ولی حتما یکی از این میان فردابه میزی تکیه خواهد زد...مقام شامخ استاد خواهد یافت.سخن از اقتصاد و ارزش و تولید خواهد بافت.و این تکرار تکرار است...تکرارنمی پرسم مقصر کیست؟می پرسم که نقص از چیست؟یقین این فتح باب فکر خواهد بودکمی اندیشه شاید سودمند افتد

جدایی از عمل٬درد سخنگو در همه دنیاست.

دکتر نورالدین فرهیخته 
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته