دانستنی های علمی
موسس سایت آمازون را بیشتر بشناسید (+عکس)
به نقل از پول نیوز، "جفری پریستون بزوس" موسس وب
سایت "آمازون" در دوازدهم ژانویه 1964 در مکزیک به دنیا آمده است. خانواده
وی مالک 250 هزار هکتار مرتع و زمین کشاورزی در "کاتولا" بودند و "جف"
دوران کودکی خود را در آنجا و کار تابستانی در کنار پدر بزرگش گذراند. جرقه
های اولیه مبدل شدن به فردی مشهور از زمانی در وی شکل گرفت که در نوجوانی
پارکینگ منزلشان را به آزمایشگاهی برای طرح های علمی خود مبدل کرد.
پس
از نقل مکان خانواده "بزوس" به فلوریدا، "جف" تحصیلات خود را در دبیرستان
"میامی پالمتو سنیور" ادامه داد. در این دوران علاقه وی به کار با رایانه
بیش از پیش افزایش یافت. پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان، "جف" برای ادامه
تحصیل در رشته فیزیک وارد دانشگاه پرینستون شد اما خیلی زود رشته خود را
تغییر داد و در رشته علوم کامپیوتر و مهندسی برق فارغ التحصیل شد.
پس از
دوران دانشگاه، "جف" کار در چند شرکت مختلف را تجربه کرد. شرکت کامپیوتری
"فیتل" اولین مقصد وی بود. دو سال بعد، "بزوس" در "بنکرز تراست" مشغول به
کار شد. وی هدایت توسعه سیستم های رایانه ای این شرکت را بر عهده داشت و در
سال 1990 توانست به عنوان جوانترین قائم مقام "بنکرز تراست" انتخاب شود.
از
سال 1990 تا 1994، "جف بزوس" فعالیت های خود را در شرکت "D.E. Shaw" که
در زمینه استفاده از علوم رایانه برای بازارهای بورس به فعالیت می پرداخت،
ادامه داد. در این شرکت نیز "جف" توانست پله های ترقی را به سرعت طی کند و
در سال 1992 به عنوان جوانترین قائم مقام "شاو" انتخاب شد. همچنین در همین
مکان بود که بزوس با همسر خود "مکنزی" آشنا شد.
در سال 1994 نکته ای
توجه "بزوس" را به خود جلب کرد و آن رشد 2300 درصدی سالیانه استفاده از
اینترنت بود. برای وی این مساله همانند فرصتی بزرگ به منظور ایجاد حوزه ای
جدید در تجارت بود و به سرعت گزینه های مختلف را مورد بررسی قرار داد. در
این میان مقوله کتاب بیش از هر چیز دیگری توجه جف را به خود معطوف کرد.
در
آن زمان به دلیل دامنه گسترده انتشار کتاب، کاتالوگ خاصی برای فروش آنها
منتشر نمی شد اما استفاده از اینترنت می توانست نه تنها این مساله را پوشش
دهد بلکه امکان فروش مستقیم را نیز فراهم می کرد. از این رو، جف بزوس به
"انجمن کتاب فروشان آمریکا" ملحق شد تا هر آنچه را که باید درباره تجارت
کتاب بداند، فرا گیرد.
ایده جستجوی آنلاین کتاب و سفارش مستقیم آن باعث
شد تا "بزوس" کسب و کار شخصی خود را راه اندازی کند. او و همسرش برای
دسترسی به "عمده فروشی کتاب اینگرام" که برای طرح مورد نظرشان نیازمند آن
بودند به سیاتل نقل مکان کردند. جف بزوس نام "آمازون" را برای وب سایت خود
انتخاب کرد زیرا قصد داشت همانند آن بی انتها و تمام نشدنی به نظر برسد.
هسته
اولیه شرکت را دو اتاق و تجهیزات رایانه ای نه چندان گران قیمت تشکیل می
دادند. زمانی که این وب سایت فعالیت آزمایشی خود را آغاز کرد، بزوس از 300
نفر خواست تا آن را امتحان کنند و در شانزدهم جولای 1995 آمازون فعالیت
رسمی خود را آغاز کرد. بدون آنکه تبلیغی در این زمینه صورت بگیرد و تنها به
صورت نقل قول های شخصی، طی 30 روز Amazon.com در 50 ایالت آمریکا و 45
کشور خارجی موفق به فروش کتاب شد.
در سپتامبر 1995 وب سایت آمازون فروش
هفتگی 20 هزار دلاری را به ثبت رساند. این در حالی بود که "بزوس" و تیم
همکاران او به ارتقا سطح وب سایت و ارائه ویژگی های جدید مانند خرید تنها
با یک کلیک، نظر مشتری ها درباره کتاب ها و تایید سفارش از طریق ایمیل
ادامه می دادند.
از ابتدای فعالیت این شرکت "بزوس" به سهامداران اصلی آن
گفته بود که امکان ضرر و از دست رفتن سرمایه آنها برابر با 70 درصد است
اما والدینش بودجه ای 300 هزار دلاری را در اختیار وی قرار داده بودند. با
رشد فروش و درآمدهای آمازون، سهم 6 درصدی والدین "جف" از این وب سایت باعث
مبدل شدن آنها به افرادی ثروتمند و میلیاردر شد.
پس از کسب موفقیت در
زمینه فروش کتاب، آمازون فعالیت های خود را به حوزه های دیگر مانند موسیقی،
فیلم، اسباب بازی، الکترونیک، البسه و ... گسترش داد. از این رو، زمانی که
حباب بازار سهام های اینترنتی ترکید و دیگر شرکت های فعال در این زمینه با
ضرر مواجه شدند، آمازون همچنان به سوددهی خود ادامه داد.
یکی از
محصولات جدید آمازون کتاب خوان الکترونیک "کیندل فایر" است که موفقیتی دیگر
برای این شرکت مطرح به ارمغان آورده است. مجموع این موارد، سرمایه خالص
19.1 میلیارد دلاری را برای "جف بزوس" در پی داشته و وی را به یکی از
ثروتمندترین افراد جهان مبدل کرده است.
تگ های مطلب:
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:43
طنز و سرگرمی
غلط نامه طنز ترکیب جدیدی است که در آن معادل کلمات شبیه سازی میشوند. کمی به هر تصویر دقت کنید تا معادل ترکیب انگلیسی یا فارسی هر کلمه را ببینید !
تگ های مطلب:
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:42
طنز و سرگرمی
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:38
طنز و سرگرمی
روش ذخیره اسم همسر در موبایل آقایان( طنز)
روش ذخیره اسم همسر در موبایل آقایان( طنز)
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:35
آلبوم تصاویر
جدید ترین عکس های جالب و خنده دار
جدید ترین عکس های جالب و خنده دار
تگ های مطلب:
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:34
آلبوم تصاویر
جدید ترین عکس های جالب و خنده دار
جدید ترین عکس های جالب و خنده دار
تگ های مطلب:
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:33
سينمای ایران و جهان
هنرپیشه خانم مشهور از شکست عشقی اش می گوید(+عكس)
در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم
که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این
دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم
درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ
در خود داشت.
به گزارش مجله پردیس ، در سال هایی که نبود بارها از
خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟
اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو
لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که
یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری
باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار
نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار
زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در
کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی
بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره
لرستانی می آید.
کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید
دیدن مادری که هر روز شال و کلاه میکرد و سر کار میرفت، باعث شد تصویری
که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد.
اصلا فکر نمیکردیم چیزی به اسم زن خانهدار هم وجود داشته باشد.
در
همان بازیهای کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی
کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمتشان
هدایت میکرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم
بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایشهای کودکانهام
را خودم کارگردانی میکردم. در خانهمان پردهای اتاق نشیمن را از پذیرایی
جدا میکرد. من همه را جلوی این پرده به صف مینشاندم و با صدای بلند اعلام
میکردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا میکند.
بعد پرده را کنار
میکشیدم و شروع به اجرا میکردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی
را در میآوردم، از اعضای خانواده تا برنامههای روز تلویزیون و شخصیتهای
روز، تقلید صدا میکردم، جوک میگفتم و… ما اصالتا لر هستیم، البته ما در
تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر
میرفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر
بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر میرفتند.
قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.
قهرمان دوران
کودکیام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است.
وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده
بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز
را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی میشناختند و مجلسگرمکن و اسباب
شوخی و خنده محفلهای خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این
بخاری نفتیهای قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعتها پشت آن قایم میشدم و در
سکوت حرفهای همه را یادداشت میکردم. بدون اینکه آگاه باشم، دیالوگنویسی
را تجربه میکردم. بعد از مخفیگاهم بیرون میآمدم و میگفتم ساکت، ساکت… و
تعریف میکردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در
تابستانها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری میرفتیم.
وقتی مراجعین میآمدند، زیر میز پدر پنهان میشدیم و یواشکی آنها را از لای
ترک میز زیر نظر گرفته و به حرفهایشان گوش میدادیم. عشق ما دعواهای زن و
شوهری بود.
هیچ وقت یادم نمیرود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم
شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از
دست این زن میمیرم.این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش
افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع
کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی
نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست میگویم و
خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری میکند. واقعا صحنه جالبی بود.
انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشمهایم میدیدم. این صحنهها خاطرات
تابستانهای ما بود.
دوران نوجوانی و جوانی
همیشه گروه تئاتر مدرسه
با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت میبردم. آن اوایل که بلد نبودم
بنویسم حفظ میکردم. نمایشنامهنویسی که بلد نبودم، اما قصههایی شبیه
نمایشنامه مینوشتم و با گروه تئاترمان اجرا میکردم. کمی بزرگتر که شدیم،
پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم
چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید میآوردند.
همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد
میافتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای
فیلمی جدید دعوت میکردند! من هم عاشقانه تمام فیلمها را چندین بار
میدیدم. روزهای خاطرهانگیزی بود.
سال ۶۴ به تهران برگشتیم. من دیپلم
گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار
را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمبارانهای جنگ گرفتم و در
دانشگاه قبول شدم. در حالیکه مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر
تبدیل به موسیقی متن زندگی تکتکمان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور
چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق میخواندم، در صورتی که همه
چیز در دنیای اطرافم غیرمنطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته
کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترمهای اول که اکثر
درسهایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و ۱۷ نمایش را به کارگردانی خودم
روی صحنه بردم. کمکم شروع به بازی کردم و توجهها بیشتر به بازیام جلب شد
و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی
دهکردی و خیلیهای دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما
کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و… اما اولین کار جدیام که خیلی
دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران
اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر میشد. من هم دیگر ده
سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.
اما آپارتمان نقطه اوج کارم
بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و… رسید تا دیگر کاملا
به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالیکه همیشه ذوق و شوق کارگردانی
داشتم.
پرتگاه
شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با اینکه در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچچیز راضی نبودم و دنبال چیز دیگری بودم.
دنبال
چیزی مهمتر. هیچ وقت از جایی که بودم احساس رضایت نداشتم. الان هم
همینجور است. این اخلاق شخصی من است. همیشه فکر میکنم هر جایی که هستم
میتوانستم یک پله بالاتر باشم. آنقدر به خودم سخت میگیرم که گاهی دوستان
نزدیکم میگویند بابا ول کن، همین جایی که تو الان هستی، آرزوی خیلیهاست.
اما من اسیر کمالگرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی
شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد
یکدفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه
پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمانهایی که از جمع کنار میکشم، مشغول کار
و نوشتن هستم. وقتی کار میکنم، احساس خوشبختی میکنم. انگار احساس
خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار میکنم و اثری را خلق میکنم،
خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت میکنم.
شهره لرستانی در
بیست و هفت سالگی آنقدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و
یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در
عشق شکست خورد. همهچیز خیلی ساده شروع شد، طوریکه وقتی امروز بهش نگاه
میکنم، باورم نمیشود اتفاقی به این سادگی که سادهتر از آن هم قابلحل
بود و میتوانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.
داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابلملاحظهای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.
اما
آن موقع این داستان ساده و یک خطی برایم اتفاقی بسیار عظیم و سهمگین بود و
باعث شد احساس شکستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن
افسردگی پناه بردم. احساس کردم همهچیز را باختم و پا پس کشیدم. در سکوت
رفتم. احساس کردم من نباید حرفی بزنم. شاید یک علتش این بود که من
نوجوانیام را دیر و در جوانی تجربه کردم.
دغدغه میانسالی
همیشه
دغدغه میانسالی و پیری را داشتم. از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمانهای
ذهن من پیرها بوده اند . از کودکی هرگاه مادربزرگم به منزلمان میآمد،
احساس میکردم دیگر خانه امن است و همهچیز درست میشود. با این که کاری از
دستش بر نمیآمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگتر بود، شاید
هم به خاطر اوست که قهرمانهای ذهن من همیشه میانسالها هستند. قهرمان
فیلمنامههایم همیشه میانسالها هستند. عاشق بچهها هستم، اما پزشکان گفتند
به خاطر وسعت بیماریام هرگز نمیتوانم بچهدار بشوم. الان تعدادی بچه
گربه دارم که سرم را با آنها گرم میکنم. با خودم فکر میکنم هیچ فرقی بین
بچه من و آن بچهای که در زاهدان یا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم
یک کار ماندگار به وجود بیاورم، ممکن است به درد آن بچه هم بخورد و همهچیز
را منوط به این کردم که چیزی برای آدمها به وجود بیاورم که برایشان
ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمیکنم، مگر اینکه واقعا یک موقعیت خاصی
یکدفعه پیش بیاید. البته واقعا نمیخواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به
حبس ابد میکند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسیار مقدس میدانیم، یعنی
به این راحتی نیست که اگر نشد طلاق میگیرم. ما یا ازدواج نمیکنیم یا اگر
ازدواج کردیم، دیگر ول نمی کنیم. ما از آنهایی نیستیم که به راحتی یک
زندگی را رها کنیم و به هر شکلی شده سر آن زندگی میایستیم. من الان به یک
نسل عاشق شدهام، به جوانانهایمان، به بچههایمان و دلم میخواهد برای
آنها کاری بکنم، دلم میخواهد به گونهای برای نسل جدید تاثیرگذار باشم.
خوشبختی
از
بابت این که پدر و مادر خوبی دارم، خواهر و برادر خوبی دارم. خانواده و
دوستان خوب و باارزشی دارم، درسی خواندهام، کاری دارم که برایش تلاش
میکنم و… خودم را انسان خوشبختی میدانم. از این بابتها میتوانم در
شاخههای موفقیت نمره قبولی را بگیرم، بنابراین اوضاع خوب است ولی تا آن چه
که از نظر خودم کمال است، خیلی فاصله دارم و این را نمی توانم انکار
کنم.یک دورهای در اوج موفقیت بودم و یک دورهای به پایین کشیده شدم و
دوباره خودم را بازآفرینی کردم و برگشتم و حالا دارم خیز بلند برمیدارم.
برایم دعا کنید، من سرد و گرم چشیده این حرفه هستم و در این کار مو سفید
کردهام. شاید به نظر بیاید ۴۵ سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من
بروشور یکی از کارهایم را این گونه شروع کرده بودم هزار سال پیش آن زمان
که هزار سال جوانتر بودم… گاهی اوقات احساس میکنم هزار سالهام. در زندگی
امروز برای رسیدن به خوشبختی کمکهای زیادی وجود دارد. من هفت سال
دورههای روانشناسی رفتم، کلاسهای مختلف. هرجا هر دوره و کلاسی بود شرکت
میکردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این
فضاها و آموزشها ما را به جامعه نزدیکتر و کمک میکنند بهتر زندگی کنیم.
میگویند چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا.
ترس از تنهایی
تنهایی
بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک
ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی میکنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر
میکنم و از آن میترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی
ندارم، روزی میرسد که تنها خواهم شد. اما سعی میکنم به آن روز تلخ فکر
نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دیر یا زود هر یک از ما با تلخترین
روز زندگیمان مواجه خواهیم شد. سعی میکنم به بزرگترین شادی زندگیام که
خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی میتواند تنهایی را از آدم
دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی
باشند و وجدانت آرام باشد.
تولدی دوباره
روزهای بعد فقط به این فکر
میکردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیلهای که دور خود
تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ
بزرگی در زندگی میکردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت
باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد
هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی
میکنم، اما هیچوقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و
اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام
کردم من برگشتم. ۲ سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم
آن ۲ سال را گذاشتم، «سالهای سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.
عادت
کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان
کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند.
اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی
بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقشهای طنز بهم پیشنهاد میشد. من و
مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار
دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقشهای طنز به ما پیشنهاد شد و
هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سالها مدیران عوض شدند و خانه
پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی
سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوانها حرمتم را نگه
میداشتند. این که خودم باید خودم را معرفی میکردم، کمی سختم بود. اما با
خودم گفتم این خسارت و هزینهای است که باید بابت سالهایی که از دست دادی
بپردازی. در این سالها هیچوقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم
میسوخت و با خودم فکر میکردم حیف توست که این نقشهای کوتاه و ساده را
بازی میکنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.
واکنش مردم هم به من
روحیه میداد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند.
فقط همه با تعجب میپرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!
تلنگر
آن موقع که
خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت
میگرفتم و بهگونهای در مهر و عشق آنها غوطه میخوردم. اینطور نبود که
من کارهایی انجام بدهم و آنها از من تشکر کنند. علاقه و ابراز محبتشان به
خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت میگرفتم. اول فقط برای این بود که
یک جایی را به وجود بیاورم تا سرم را گرم کنم، ولی بعد غرق شدم و دیگر
خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکاندهندهای افتاد.هر
وقت خبرنگاران، دوستان و آشنایان پیشمان میآمدند، دفتر تلفنشان را قرض
میگرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده
باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم.
باران شدیدی میبارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض
گرفته بودم و داشتم ورق میزدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم
لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم
فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب
سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمیشد، خودم
را فراموش کرده بودم. آنقدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را
نمیشناختم. سیل اشک بیاختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و
زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم،
گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر
باران هوار میزدم و گریه میکردم. بغض چندین و چند سالهام ترکیده بود.
شب که به خانه برمیگشتم در شیشه مغازهای به خودم نگاه کردم و احساس کردم
این زن چاق و شکسته را نمیشناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته
در او نمیبینم.
در میان غمها…
دیگر هیچوقت نه عاشق شدم و نه
هیچکس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به
همهچیز سرایت کرد. نوشتهها و قصههایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به
سمت آدمهایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حالشان خوب نبود.
طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانهای برای مردمانی پیر، تنها، معلول،
ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم میشد، اما همه را با
جدیت رد میکردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و
نه درصد آشنایان و معاشران آن سالهای من امروز از دنیا رفتهاند. کارمند
سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاریام را سرگرم
رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس
نایتینگر صدا میکرد. هر روز شال و کلاه میکردم و دنبال حل مشکل یک نفر
راه میافتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند.
دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛
البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمیکردند و سخت نمیگرفتند.
اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.
ماجراهای من و چاقی
وقتی
من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچچیز فکر نکن و
فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی اینطور نبوده که من اصلا به مسئله
چاقیام فکر نکنم و بیخیال باشم. منتها چون من بیماریای دارم که عامل
اصلی چاقیام است، ابتدا باید بیماریام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع
به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به
شکلات و شیرینی و این چیزها نمیزنم. من مشکل هیپوتیروئید دارم که یک قسمت
داخل هیپوفیزم بد عمل میکند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه میگویند این
یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غمها و مشکلات زندگیات بوده. حالا
انشاءالله برنامههایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبهای شروع خواهم
کرد!
در حاشیه
* اگر شما بخواهید به یک دوره تاریخی برگردید چه زمانی را انتخاب میکنید؟
من همیشه به این موضوع فکر کردهام. من برمیگردم به آن دوره که درویشخان سهتار و تار میزد و قمرالملوک وزیری بود و…
* اوایل پهلوی میشود؟
بله به آن زمانها برمیگردم و جای خودم را پیدا میکنم.
* در بین چهره هایی که در قید حیات هستند تاثیرگذارترین شخصیت زندگی شما کیست؟
من
لئو بوسکالیو را خیلی دوست دارم او جهانگردی روانشناس است که به خیلی
سرزمینها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به
فارسی هم ترجمه شده اند.
* اولین خاطره ای که یادتان میآید چه خاطرهای است؟
من
گم شده بودم. برای گردش و تفریح به تهران آمده بودیم. دو سالم بود. کوچه
برلن و کوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرفها گم شدم. یک آدامسفروش پیدایم
کرد و من را بغل کرد گذاشت روی دستگاهش و گفت کدام آدامس را میخواهی.
احساس خوبی داشتم. آن آدامسخوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم
میگفتم خدا کند پدر و مادرم پیدایشان نشود تا من بیشتر از این آدامسها
بخورم. تصویر آن آدامسها و همه مهربانی آن مرد که امیدوارم هر جا که هست
خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمیشود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی
داشت. او هنوز که هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار میشود و
میگوید خواب دیدم تو گم شدی.
* بهترین هدیهای که در زندگیتان گرفتهاید چه بوده است؟
یک
دوچرخه بود. بچه بودم و آبلهمرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی
پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی
را که میدیدم باورم نمیشد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوقالعاده
خوشحال شدم.
* تفریح شما چیست؟
تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.
* اهل آشپزی هم هستید؟
آشپزی را خیلی دوست دارم.
* چه غذایی را خیلی خوب میپزید؟
تبحرم در پخت استانبولی و خورشت کرفس و خورشت بادمجان است.
( مجله پردیس )
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:25
ورزش و تحرک
درد و دل ها و مصاحبه جدید احمد رضا عابدزاده (+عکس)
دروازهبان اسبق تیم ملی
یکی از بهترینهای تاریخ فوتبال ایران به حساب میآید و «عقاب آسیا» و
«دستهای مطمئن» از القاب او است. عابدزاده از محبوبترین چهرههای ورزشی
ایران به حساب میآید و هنوز خیلیها از اخبارمربوط به او را پیگیری
میکنند. با او گفتوگوی خودمانی و عیدانهای انجام دادهایم که در زیر
میآید.
از ممنوع الخروج شدن شما شروع می کنیم.چطور شد که این اتفاق افتاد؟
من
برای تعطیلات عید قرار بود به همراه همسرم به آمریکا بروم تا پسرم امیر را
ببینم.یک سال بود که پسرم را ندیده بودم.پایم را که به فرودگاه گذاشتم
گفتند ممنوع الخروجم.آنها پاسپورتم را ضبط کردند و همسرم به تنهایی مسافرت
کرد.من برگشتم و پیگیری کردم دیدم به خاطر شکایت یک پزشک است.پزشکی که به
خاطر یکی از مصاحبه هایم به دادگاه رفته بود و دادگاه هم رای را به نفع
ایشان اعلام و بنده را به 54 ضربه شلاق محکوم کرده بود.در حالیکه احضاریه
به یک پلاک دیگر رفته بوده واصلا دست من به آن نرسیده .جالب اینجاست که یک
شیر پاک خورده ای به جای من پای این احضاریه ها را امضاء کرده بود و همین
اتفاق باعث شد تا قاضی حکم بدهد و من را محکوم کند.سوال من اینجاست که اگر
یک آدم غیر ورزشی هم باشد این اتفاق برایش می افتد؟بحث شکایت یک طرف است
اما اینکه این اتفاق بدون اطلاع من افتاده و دادگاه رای می دهد عجیب است.من
پایم را پیش این آقای دکتر عمل کردم و چند سال بعد رفتم پیش دکترهای
آلمانی.آنها به من گفتند چطوری پایت را عمل کرده؟ اگر در آلمان بود نمن
باید برای کوتاه شدن پایم طلبکار می شدم. هنوز هم معتقدم پایم را بد جوری
عمل کرده که مجبور شدم چند بار دیگر آن را عمل کنم. حالا که کار به اینجا
کشیده مدارک عملش را بعد از نزدیک 20 سال می برم به نظام پزشکی و من هم
شکایت می کنم. عید من خراب شد.به خاطر احضاریه هایی که نرسیده باید اینجا
در خانه تنها باشم.
پس عید را کلا در تهران گذراندید؟
بله تهران،در مغازه ام بودم. خیابان شریعتی نرسیده به تجریش فست فود عابدزاده 22.
این جریان 22 چی هست؟
فعلا نمیگویم.
یعنی مسافرت نرفتید؟ معمولا ایام عید یا دوبی هستی یا شمال.
نه تهران هستم به خاطر مغازه. البته شاید دو، سه روزی بروم شمال ولی خرج زندگی سنگین شده. باید مغازه باشم. کاسبی خرابه آقا.
از پسرت امیر چه خبر؟
داره
بازی میکنه تو لسآنجلسبلوز آمریکا. خدا را شکر خیلی پیشرفت کرده. چند
وقت پیش هم جلوی تیم ملی مکزیک بازی داشتند. امیر نیمه اول بازی کرد و گلی
نخورد ولی نیمه دوم یک گلر دیگر بازی کرد که در نهایت یک گل خوردند و یک بر
صفر باختند. مربی از امیر خیلی راضی هست. خوشحالم ازا ینکه پسرم با 18 سال
سن در یک تیم بزرگسال آمریکایی فیکس بازی میکند و جلوی تیم مکزیک یک نیمه
گل نخورده.
امیر در لسآنجلسبلوز میماند؟
آره. فعلا اونجا هست تا در آینده ببینیم چه پیش میآید.
مسابقات لیگ کی شروع میشود؟
یک
ماه و نیم دیگه. اونجا زمان مسابقات مثل ایران نیست. نحوه انتخاب بازیکنان
هم متفاوت است. مثل ایران نیست که با بازیکن قرارداد ببندند و بعد از او
استفاده کنند، بلکه اول در تمرینات بازیکن را میبینند و بعد اگر مربی ok
شد قرارداد میبندند. مربی تیم لسآنجلسبلوز یک فردی هست به نام چارلی که
خیلی به امیر اهمیت میدهد. رئیس باشگاه هم یک ایرانی است به نام آقای
منصوری که خیلی به امیر لطف داشته. خیالم از همه بابت راحت است.
صحبت از این بود که امیر به تیمهای اسپانیایی برود. چی شد؟!
یک
قولهایی دادهاند. جریان این است که آقای منصوری و یکی از دوستانش
ارتباط نزدیکی با باشگاه رئال دارند و گفتهاند با توجه به اینکه امیر فقط
18 سال سن دارد، میشود او را به یک تیم اسپانیایی برد. آنها در حال رایزنی
هستند. فعلا در همین حد هست. نه بیشتر و نه کمتر.
دلتنگی نمیکند؟!
الان
من یک سال است امیر را ندیدهام. همسرم هم همینطور. ماشاءاله امیر مردی
شده برای خودش، بچه که نیست. از کلاس راهنمایی فرستادمش انگلیس. آنجا هم
درس میخواند و هم فوتبال بازی میکرد. پنج ماه در مدرسه فوتبال تاتنهام
بود. دو هفته با منچستر تمرین کرد و حالا هم که یک سال است رفته آمریکا و
در تیم بزرگسالان لسآنجلسبلوز بازی میکند.
دانشگاه چی؟!
اگر
امیر در دانشگاه درس بخواند طبق قوانین آمریکا مجبور است در تیم دانشگاه
بازی کند. یک مدتی در دانشگاه درس خواند و حالا باید یک سال بگذرد و بعد از
یک سال میتواند به دانشگاه برود و در یک تیم دیگر بازی کند.
احتمال دارد امیر روزی به ایران برگردد ؟
راستش
به خاطر اتفاقات و بلاهایی که سر خودم آوردند دوست نداشتم اصلا در ایران
بازی کند. پیش خودم فکر کردم با من که سالها در تیم ملی بازی کردم و
کاپیتان تیم ملی بودم چه کردند که بخواهند با امیر بکنند اما حالا نظرم عوض
شده و اگر در آینده شرایط مهیا باشد، احتمال دارد که امیر بیاید و در لیگ
برتر ایران بازی کند. البته الان خیلی خوب است که در ایران نیست چون هم
درسش را میخواند و هم اینکه در محیط فوتبال ایران نیست وگرنه پسرم چون پسر
عابدزاده است اگر در ایران باشد، روزنامهها و حاشیهها رهایش نمیکنند و
نمیگذارند از نظر روحی- روانی آرامش داشته باشد و پیشرفت کند. شما ببینید
این چه فوتبالی است که همهاش باندبازی است. نمونهاش فدراسیون فوتبال که
رفته یک آدمی که مجری رادیو و بعد هم تلویزیون بوده را آورده و کرده سرمربی
تیم ملی جوانان این مملکت. بعد هم میگویند طرف مدرک مربیگری A دارد. این
دلیل خوبی است برای انتخاب سرمربی تیم ملی جوانان کشوری مثل ایران که جزو
مدعیان فوتبال آسیاست؟! چرا نمیگویند که سابقه مربیگریاش قبلا چه بوده؟
ما این همه مربی کارکشته و سرشناس داریم که خیلی از آنها بیرون گود
نشستهاند، آنوقت یک مجری میشود سرمربی تیم ملی. فاتحه این فوتبال را
باید خواند با این باندبازیها. بعد آدم متوجه میشود که طرف از اینور و
آنور سفارش شده و یکجورهایی به فدراسیون فوتبال تحمیلش کردهاند. انگار
نه انگار، کک کسی هم نمیگزد. در این فوتبال را باید گل گرفت با این
اتفاقات.
این آکادمی فوتبال احمدرضا عابدزاده واقعا آکادمی است یا یکی مثل مدارس فوتبالهای ایران؟
نه
واقعا آکادمیک و اصولی کار میکنم. تازه دو، سه ماه است که فعال کردهآم.
چون ترم زمستان راهاندازی کردیم و نوجوانان و نونهالان درگیر درس هستند،
زیاد شلوغ نشد. البته من هم برای ثبتنام کلی شرایط میگذارم. اول تست
میگیرم. اگر طرف استعداد دروازهبانی داشت، قبول میکنم که در آکادمی کار
کند وگرنه میگویم بهتر است بروی یک رشته ورزشی دیگر. نمیخواهم پول الکی
از مردم بگیرم و بعد هم تو دلم به آنها بخندم. وجدانم ناراحت میشود از
اینجور کارها. تو همین زمستان بالغ بر دویست نفر تماس گرفتند برای ثبت نام.
از نزدیک 50 نفر تست گرفتم اما فقط چهار گلر را قبول کردم که بیایند کار
کنند. انشاءاله برای بهار و تابستان بتوانیم یک کار درست و حسابی و اصولی
انجام دهیم.
هنوز هم خودت هر روز تمرین میکنی؟
روز یدو ساعت و نیم. به جز جمعهها. البته جمعهها هم چون سالن بدنسازی تعطیل است، نمیروم.
روزی دو ساعت و نیم زیاد نیست؟ مگر برای قهرمانی تمرین میکنی؟
عادت
کردهام. یک عمر است که دارم روزی دو، سه ساعت تمرین میکنم. از وقتی
فوتبال را کنار گذاشتهام، این تمرینات اصلا و ابدا قطع نشده. میروم
تردمیل و دوچرخه میزنم و بعد هم تمرین با وزنه. البته چون زانویم اذیتم
میکند، تمرینات با وزنه من یکسری تمرینات خاص است.
چند بار زانویت را جراحی کردهاند؟
سه بار زانوی چپ، دو بار زانوی راست. شاید در آینده مجبور شوم کشکک زانوی چپم را عوض کنم.
یعنی کشکک مصنوعی بگذارید. جدا؟!
دکترها میگویند احتمال دارد در آینده مجبور به این کار شوند اما من زیر بار نمیروم.
آخر چه؟!
با تمرین درست میشود. حرفی که آنها میزنند یک احتمال است درباره 15 یا 20 سال دیگه.
چطور شد که چند هفته قبل از جامجهانی 98 فرانسه زانوهایت را جراحی کردی و توانستی در این رقابتها بازی کنی؟!
55
روز قبل از جامجهانی بود که زانویم را عمل کردم. تیم ملی در اردو بود و
من در اتاق عمل. همه میگفتند محال است بتوانی در جامجهانی بازی کنی. حتی
دکتر رازی پزشک جراح من میگفت سه ماه دیگر باید تمرینات را شروع کنی اما
من گفتم 25 روز دیگر تمرین کردن را شروع میکنم و میروم جامجهانی. باور
نمیکنید اما از زمانی که روی تخت بودم فکر تقویت عضلات زانو بودم. روزی سه
بار تمرین میکردم. 5/1 ساعت صبح. سه ساعت ظهر و دو ساعت هم شب. تمریناتی
طاقتفرسا که الان فکرش را میکنم پیش خودم میگویم فقط از عهده خودم
برمیآمد و محال است فوتبالیستهای امروزی زانوی خودشان را عمل کنند و برای
رسیدن به مسابقات بعد از 25 روز تمرین گلری کنند. آن هم با امکانات و علم
پزشکی آن زمان. من اما روزی سه بار تمرین میکردم. حدود هشت، هفت ساعت وقت
میگذاشتم تا آماده شوم. یادم هست روز بازی با آمریکا 83 کیلو بودم. در
حالی که قبل از عمل 87 کیلو وزنم بود.
بالاخره معلوم شد چرا در بازی با یوگسلاوی نیمکتنشین شدی؟!
بروید
از آقای سرمربی (جلال طالبی) بپرسید که چرا این کار را کرد. میگفت با درد
تمرین میکنی. یادم هست قبل از بازی با یوگسلاوی یک بازی دوستانه گذاشتند.
من تو گل بودم و مابقی نفرات بازیکنان ذخیره تیم ملی بودند. آن روز 10،12
موقعیت گلزنی را گرفتم و یک بر صفر بردیم اما روز بازی نام من در ارنج
نبود. بعد که پرسیدم چرا گفت نمیخواهم آبروی تو برود. گفتم یعنی چی؟ من
این همه زحمت کشیدم تیم ملی به جامجهانی برود. این همه سختی کشیدم که
آماده شوم برای جامجهانی اما ... . من بودم و محمد خاکپور و آقای مربی
توضیحاتی داد تا بازی نکردن من را توجیه کند. محمد خاکپور همین طور مانده
بود چه بگوید. آن بازی گذشت تا اینکه بازی با آمریکا و آلمان رسید و من
طوری بازی کردم که آقایان فهمیدند چطور حقم را پایمال کرده بودند.
واقعا اگر زانوهایت اجازه میداد تا چند سالگی بازی میکردی؟!
(میخندد)
تا 50 سالگی. حداقل تا 45 سالگی بازی میکردم. چرا بازی نمیکردم؟ وقتی
آمادگی بدنیام همین حالا طوری است که بازیکنان ملیپوش هم طاقت تمرینات
اختصاصی من را ندارند چرا بازی نمیکردم؟ فوتبالیست که نبودم بخواهم بدوم.
گلر بودم و بدنم هنوز هم آماده است اما این زانوهایی که پنج بار و آن هم در
اوج فوتبالم عمل شدهاند، دیگر اجازه نمیداد بازی کنم و من مجبورا فوتبال
را کنار گذاشتم اما حالا که همه در حال پول گرفتن و بستن قراردادهای
400،500 میلیونی هستند چرا من نباید بازی میکردم. اینها سالی 20 گل
میخوردند اما من سالی شش تا میخوردم. سال 75 یا 74 بود که در نزدیک 10
بازی گل نخوردم تا پرسپولیس فاصلهاش با صدر جدول را کم کند و قهرمان لیگ
شود.
حالا فکر میکنی پسرت بتواند تا اندازهای جای خالی پدر را درون دروازه پر کند؟
انشاءاله از من هم بهتر میشود. وقتی جلوی مکزیک یک نیمه بازی کرده و گل نخورده یعنی اینکه پیشرفت خوبی داشته.
ولی عابدزاده شدن ...
هیچوقت
نباید ناامید بود. باید کار کرد و تلاش بیشتری داشت. این چیزی است که من
همیشه به امیر میگویم. مگر شما از روز اول بلد بودی دوچرخهسواری کنی؟ چند
بار خوردی زمین تا یاد گرفتید. برای یک گلر ششدانگ شدن هم باید زحمت کشید
و هر روز نقاط ضعف را برطرف کرد.
چند وقت پیش در بازی ایران- لهستان به میدان رفتی. آن روز مشکلی برای بازی کردن نداشتی؟
چون
زمین چمن مصنوعی بود، یک مقدار پایم درد گرفت و زمانی که یک کم زیاد دویدم
پایم درد داشت اما کلا مشکل زیادی نداشتم و حتی شوت هم میزدم.
یکی از نقاط قوت شما پرتاب توپ با دست تا هجده قدم حریف بود. چطور این کار را میکردی؟!
هنوز
هم خیلی راحت میتوانم این کار را انجام دهم. بستگی دارد که درجا پرتاب
کنی یا اینکه بدوی و بعد توپ را بفرستی. برای اینکه یک گلر از چنین توانی
برخوردار باشد باید عضلات دستش قوی باشد و تمرینات ویژهای هم انجام دهد.
شاید چون من یک زمانی هندبال بازی میکردم از این نظر یک مقدار جلوتر از
بقیه بودم. کلا باید بگویم که دروازهبانی تلفیقی است از فوتبال، هندبال،
بسکتبال، والیبال و همه رشتهها حتی کشتی و دو و میدانی. اگر دقت کنید
دروازهبانی به نوعی با این رشتهها یک رابطهای دارد. یادم هست یک روز سر
تمرین به میثاق و حقیقی گرفتم من توپ را بغل میکنم بیاید توپ را از من
بگیرید اما آنها نتوانستند. به آنها گفتم شما انجام دهید. آنها این کار را
کردند اما من توپ را از آنها گرفتم. گفتم این استقامت بدنی است که به شما
کمک میکند در دروازهبانی و قدرت دستهایتان. اصلا یک گلر باید در هجده
قدم همه را له کند و همه کاره باشد. من همیشه به شاگردانم گفتهام
دروازهبان هر گلی که بخورد مقصر است چون باید آنقدر قوی باشد که تحت هیچ
شرایطی گل نخورد.
درباره آمدن دنیزلی به پرسپولیس چه نظری داری؟ به نظرت تیم با او موفق میشود؟!
به
هر حال دنیزلی یک مربی مطرح است که در تیمهای بزرگی بوده اما فعلا که
نتایج چندان جالب نیست. مربی گرانقیمتی که چهار میلیارد میگیرد باید بهتر
از این نتیجه بگیرد. اصلا شما نگاه کنید که فوتبال ما از امثال کروش و
دنیزلی چه بهرهای میبرد. به جای اینکه از کروش کار بکشند، او را به
شهرستانها بفرستند و برای سایر مربیان کلاس مربیگری بگذارد، همهاش در سفر
است. هیچکس هم نمیگوید کروش کجاست؟! میآید یک بازی برای تیم ملی
مربیگری میکند و بعد هم 40 روز میرود مرخصی. وقتی در فوتبال ما یک مجری
رادیو میآید و سرمربی تیم ملی جوانان میشود ما درباره چه چیزی با هم صحبت
می:نیم. همهاش شده باندبازی. طرف مجری رادیو بوده، بعد رفته تلویزیون و
حالا شده سرمربی تیم ملی جوانان این مملکت. آنوقت این همه مربی نشستهاند
کنار گود و میگویند او مدرک مربیگری دارد. مگر مدرک گرفتن کاری دارد؟ شما
برو کلاس بشین چهار ماه بعد برو کلاس و بعد هم A. یعنی تو هم باید سرمربی
تیم ملی جوانان شوی و این همه مربی کارکشته و کاربلد بیرون باشند؟ اینجوری
انگار ما هم باید برویم مجری رادیو شویم تا شاید به جایی برسیم. البته باید
یک پارتی کلفت هم داشته باشیم. پرسپولیس هم همین شده. این آقایونی که
مدیرعامل میشوند کجای فوتبال بودهاند؟! تا بیاید فوتبال و فوت و فن را
بشناسد. تا بیاید فوتبالیستها را بشناسد آبروی تیم رفته و هواداران هم
باید حرص بخورند.
با این مصاحبهها فکر نمیکنی راه بازگشت خودت به پرسپولیس را میبندی؟!
چکار
کنم؟! بیام و بهبه و چهچه کنم؟! من احتیاجی به این کارها ندارم. آن چیزی
که واقعیت است را میگویم. عقده این را ندارم که سمتی بگیرم. محال است که
چاپلوسی کسی را کنم تا برگردم پرسپولیس. مگر کاری دارد؟ میتوانستم همین
حالا به شما بگویم دنیزلی بهترین مربی دنیاست اما دیدید که گفتم مربی خوبی
است اما نتایج خاصی در پرسپولیس نگرفته. مگر نمیتوانم بیایم و از رویانیان
تعریف کنم و بعد هم راحت در پرسپولیس یک پستی بگیرم و یک قرارداد چند صد
میلیونی امضا کنم؟ من آدم خودخواهی نیستم. اگر فکر خودم باشم بازگشت به
پرسپولیس برای من با دو مصاحبه امکانپذیر است. اما واقعیت چی؟! من حرف حق
را میزنم به امید آنکه از حق هوادار دفاع کرده باشم. حالا بماند که
بعضیها تو این فوتبال زرنگ هستند و میدانند چگونه با سیاست رفتار کنند تا
همیشه در پرسپولیس باشند اما من اینکارها را یاد نگرفتهام و تا آخر عمر
هم زیر بار چاپلوسی و تملقگویی نمیروم. این آقای موقت را دیدید چه کار
کرد؟! پرسپولیس هنوز هم دارد چوپ خودخواهی اینها را میخورد. فک و فامیل
خودشان را آوردند پرسپولیس و بعد هم هر کاری دلشان خواست کردند. من هم این
چیزها را میدیدم و میگفتم که اینها پرسپولیس را نابود میکنند اما کسی به
حرف ما گوش نکرد و حالا همه دارند میبینند که امسال چه بلایی بر سر تیم
آوردند و مدتی که در باشگاه بودند، چهها که نکردند. من آدمها را زود
میشناسم و محال است کسی را بشناسم و بخواهم درباره او چیزی جز واقعیت
بگویم.
به طور
کلی زیاد میانه خوبی با مدیران فوتبال نداری، زمان جامجهانی هم با
صفاییفراهانی به مشکل خوردی و همان بحثها باعث شد دیگر به تیم ملی دعوت
نشوی؟
آره، دیگه دعوتم نکردند تا اینکه اینقدر انتقاد
کردید شما و بقیه رسانهها که آقای مربی (جلال طالبی) گفت عابدزاده باید
تست پزشکی بدهد. من هم برای اینکه بهانه دستشان ندهم رفتم و تست پزشکی
دادم و اتفاقا در تمام تستها هم به جز یک مورد نفر برتر تیم ملی شدم و
نمرات تستهای من از همه ملیپوشان بهتر بود. جالب بود. رفتم اردو اما مربی
گلرها طبق برنامهای که آقای مربی به او داده بود چنان تمریناتی برایم در
نظر گرفت که زانوهایم خرد شود اما من کم نیاوردم و همه تمرینات را انجام
دادم تا اینکه برای یک بازی دوستانه رفتیم قطر و آنجا یک دفعه من را
نشاندند روی نیمکت. هیچی نگفتم و به کارهایشان فقط خندیدم چون نمیخواستند
من در تیم ملی باشم اما رسانهها و مردم بدجوری روی آنها فشار آورده بودند.
از قطر که برگشتیم تیم برای جام ملتهای آسیا (2000) رفت لبنان و برای
اینکه من کنار تیم نباشم گفتند ویزای همه صادر شده جز عابدزاده! دروغی
گفتند که بدتر شد و اعتراض مردم و رسانهها به این کارشان بیشتر. من
نمیدانم آقای صفایی فراهانی هم در این ماجرا دخالت داشتند یا نه اما کلا
مشکل من با او این بود که در جامجهانی گفتم تیم ملی به خاطر زحمات و
تلاشهای شبانهروزی و چندین ماهه بازیکنان به جامجهانی رفته و از پولی که
فیفا به فدراسیون میدهد باید مبلغی به هر بازیکن بدهید. من کاپیتان تیم
بودم و بازیکنان هم از من انتظار داشتند اما صفایی فراهانی زیر بار نرفت و
حتی با من به مشکل خورد. شش سال پیش بود که ایشان را در فرودگاه دیدم و به
او گفتم حق ما را خوردی که خندید و گفت تو هنوز آن ماجرا را فراموش
نکردهای؟! کل ماجرا همین بود. من میتوانستم مثل کاپیتانهای امروزی و
خیلی از آدمهای سیاستمدار به عنوان کاپیتان از حق بچهها دفاع نکنم و خودم
را پیش رئس فدراسیون و سرمربی تیم ملی عزیز کنم اما این کارها را بلد
نبودم و نیستم. به طور کلی از این جور بلاها کم سرم نیاوردند.
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:22
موبایل
چند ترفند ساده برای افزایش عمر باتری
خبرآنلاین:
در سالهای اخیر پیشرفت تلفنهای همراه پردازندهها و نمایشگرهای آنها از
پیشرفت صنعت باتریهای قابل شارژ پیشی گرفته و اگر با بعضی از آنها چند
ساعت بازی کنید باید دور تماس و پیامک را خط بکشید و در به در به دنبال یک
شارژر بگردید.
در زیر چند ترفند ساده برای افزایش عمر باتری را به شما معرفی میکنیم:
اکثر
گوشیهای هوشمند دارای قابلیت چند وظیفهای (Multi-tasking) هستند. به این
معنی که چند اپلیکیشن میتوانند همزمان باز بمانند و در صورت لزوم به
آنها دسترسی پیدا کرد. این کار به شدت ریزپردازنده گوشی را تشنه برق
میکند و معضل اصلی کاربران است.
در سیستم عامل iOS با دوبار زدن
دکمه Home نواری در زیر صفحه باز میشود و اپلیکیشنهای فعال را نمایش
میدهد. برروی هر کدام از اپلیکیشنها چند ثانیه لمس کنید تا یک علامت توقف
در گوشه آنها باز شود. این علامت را انتخاب کنید، اپلیکیشن مورد نظر بسته
میشود.
در گوشیهای مجهز به سیستم عامل اندروید نیز در قسمت Task Manager در پرونده RAM میتوانید برنامههای در حال اجرا را ببندید.
یکی
دیگر از قابلیتهایی که بلای جان باتری دستگاه است، روشن بودن مودمهای
وای فای، GPRS و GPS است. پس یادتان باشد وقتی به این قابلیتهایی نیاز
ندارید مودمهای مربوط را خاموش کنید.
علاوه بر این، قابلیت
همزمانسازی بعضی اپلیکیشنها به صورت آنلاین نیز میتواند باتری زیادی
مصرف کند چرا که به صورت خودکار هر چند دقیقه یک بار به اینترنت متصل
میشود و همین امر نیازمند انرژی بالایی است.
با کم کردن نور پس زمینه و کاهش مدت زمانی که صفحه نمایش در حال غیر فعال روشن میماند هم میشود مصرف باتری دستگاه را کاهش داد.
در
دستگاههای مجهز به iOS، کم کردن تعداد Notificationها تا حدودی مصرف
باتری را محدود میکند. هر بار که یک Notificiation نمایش داده میشود
صفحه نمایش دستگاه روشن میشود.
اما در دستگاههای مجهز به اندروید،
یک برنامه کلیدی امکان کنترل کامل مصرف باتری را به کاربر میدهد. در
نسخههای قبل از اندروید ۴ این برنامه در Settings، About Phone، Battery
Use قرار دارد. در اندروید نسخه ۴ این برنامه به یک قسمت مجزا در منوی
Settings برده شدهاست.
Battery Use به شما نشان میدهد هر کدام از عوامل مختلف چه مقدار از باتری دستگاه را مصرف میکنند.
نکته
دیگری که در دستگاههای مجهز به اندروید میتوان به آن اشاره کرد،
Widgetها هستند. این برنامههای پرطفدار آفت باتری دستگاهند. چرا که برای
نمایش آنها بخشی بسیار زیادی از کار ریزپردازنده اشغال میشود و بعضی از
آنها هم به صورت خودکار با اینترنت همزمان سازی انجام میدهند. پس در
استفاده از Widget احتیاط کنید!
چهارشنبه 27/2/1391 - 12:20
کاردستی و خیاطی
حلقه گل های زیبای طبیعی (+عکس)
این
حلقه گل کاجی کاملا برای قرار دادن روی شومینه مناسب است. حلقه گل را می
توان با روبانهای رنگارنگ زیبای ساتن برای جشن های مختلف تزئین نمود.
با کمک طبیعت می توانید هرتعداد که دوست دارید حلقه گل های زیبای طبیعی بسازید.
تاج گل Cornucopia کورناکوپیا
( نوعی میوه که نیمی شبیهه هندوانه و نیمی شبیهه کدو است)
با
کمی خلاقیت یک حلقه گل رنگارنگ پائیزی را می توانید پر کنید از برگهای
رنگی پاییزی و میوه زیبای کورناکوپیا که نمادی قدیمی است برای پاییز. با
استفاده از سیم و چسب گلسازی، برگها ،کدوتنبلهای مینیاتوری ،کدو مسما و کدو
قلیایی را روی فوم چسبانیده و حلقه گل مورد نظرتان را بسازید و به درب
ورودی خانه نصب کنید .
حلقه گل ذرت هندی
دربهای
ساده و تیره رنگ منزلتان را با یک حلقه گل پائیزی زیباتر کنید. ابتدا یک
حلقه گل آماده را تهیه کنید بعد با چسب یا سیم همانطور که در عکس مشاهده می
کنید ذرت ها را همراه با غلافشان روی آن قرار دهید. روی این ذرتها را با
چند برگ زیبای قرمز رنگ تزئین کنید.
حلقه گل کدوئی ترسناک
از
کدوتنبل ها فقط برای پر کردن حلقه گل استفاده نکنید بلکه با کمی ذوق می
توانید با استفاده از رنگ آمیزی و برش های مناسب چهره ترسناکی به کاردستی
تان بدهید. حالا چند خوشه گندم پائین حلقه ای که خریدید بچسبانید و کدوی
آماده شده را روی آن بگذارید. درست است که این سبکی از هالوین است ولی اگر
شما یا فرزندتان دیدنش را روی درب منزلتان دوست دارید می توانید آن را تا
آخر پاییز حفظ کنید .
حلقه گل کدو و جو دوسرصحرائی
این
حلقه گل آنقدر طبیعی خواهد بود که حتی صدای باد را که در لابه لای خوشه ها
می پیجید خواهید شنید. روی یک فرم حلقه گل چند دسته از خوشه های جوی دوسر
را بچسبانید حالا در داخل حلقه چند کدو تنبل مینیاتوری قرار دهید البته کدو
ها را قبلا سوراخ کنید و در محفظه ایجاد شده چند گل زیبا به سلیقه خودتان
بگذارید.
حلقه گل برگ و آجیل
این
حلقه گل زیبا را خیلی ساده می توانید با چسباندن برگهای مصنوعی پائیزی و
چیدن چند میوه مغزدار پائیزی مانند گردو و بلوط یا میوهای دیگری که پوست
محکمی دارند در داخل حلقه بسازید. لبه داخلی را با فندق تزئین نمائید تا
نمای زیباتری داشته باشد.
حلقه گل آفتاب گردانی با سبوس ذرت
با این حلقه گل زیبا یک آفتاب گردان تابان بسازید. غلاف بلال ها را به سمت
عقب خوشه بکشید تا در یک امتداد قرار گیرند. ساقه های ذرت را با چسب به
حلقه بچسبانید و پس از خشک شدن با کمی هنرنمایی غلاف ها را شبیه به گل
آفتابگردان درآورید.
حلقه گل میوه کاج با روبان ساتن
این حلقه گل کاجی کاملا برای قرار دادن روی شومینه مناسب است.این حلقه گل
را می توانید با روبانی هماهنگ با دکوراسیون منزلتان و یا برای جشن های
مختلف تزئین نمود.
حلقه گل مرکبات
پرتقال معمولا در تزئین پائیزی خانه جایی ندارد اما با رنگ مهیج پائیزی که
دارند معلوم نیست که چرا از آن استفاده نمیکنیم! با استفاده از سیم چند
پرتقال را به حلقه فومی چهارگوش بچسبانید. بعد جاهای خالی را با برگ ها و
گل های تاجریزی، بومادران سبز،گلرنگهای نارنجی و برگ غان تزئین کنید. سپس
با یک روبان محکم حلقه گل را آویزان کرده و نمای زیبایی به آن بدهید.
حلقه گل کدو و انگور
چند کدوقلیایی رنگی با انتهای بلند انتخاب کنید و با سیم یا الیاف نخل به
حلقه گلی که زمینه اش همانند درخت تاک است ببندید. حبه های انگور خشک شده
و الیاف طبیعی فضای پائیزی را در خانه تان دوچندان می کند.
حلقه گل میوه کاج و Kumquat کوم کوات
یک حلقه گل ساده با استفاده از میوه کاج و کوم کوات صحنه زیبایی به درب یا روی طاقچه خواهد داد.
حلقه گل کدو با برگ افرا
یک
دسته برگ مصنوعی یا طبیعی افرا را به دور یک فرم ببافید سپس چند کدو
قلیایی کوچک و زیبا با رنگهای سبز و سفید را در سایه این برگهای زیبا با
سیم ببندید.
حلقه گل بلوطی
دو
عنصر طبیعی پائیزی را مخلوط کنید تا یک حلقه گل با دوام پائیزی درست کنید.
یک فرم را با خزه بپوشانید سپس بلوط ها را با چسب به حلقه گل خزه ای
بچسبانید و آن را با یک روبان زیبا بیاویزید.
حلقه گل قلبی
این
حلقه گل پائیزی را می توانید خیلی راحت برای مراسمها یا تعطیلات درست کرده
و استفاده کنید. این سیبهای مصنوعی با رنگ قرمز آتشین احساس محبت و عشق
عمیق شما را منتقل خواهد کرد.
حلقه گل کدوی مینیاتوری
روی
یک فرم شاخه ای آماده یا فرم خزه ای چند کدوتنبل مینیاتوری یا کدوقلیایی
مشابه به آن (طبیعی با مصنوعی) با سیم ببندید. یک روبان مشکی( که البته می
توانید در مناسبتهای مختلف رنگ آن را عوض کنید یا الیاف طبیعی) از وسط آن
به شکل پاپیون آویزان کنید.
حلقه گل تاکی با کدوقلیایی بزرگ
ت چهارشنبه 27/2/1391 - 12:13