• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 4668روز قبل
شعر و قطعات ادبی

  مادری بود و دختر و پسری

 

پسرك از می محبت مست

 

دختر از غصه   پدر مسلول

 

پدرش تازه رفته بود از دست

 

یكشب آهسته    با كنایه طبیب

 

گفت : با مادر این نخواهد رَست

 

ماه دیگر كه از سموم خزان

 

برگها را بود بخاك نشت

 

صبری ای باغبان كه برگ امید

 

خواهد از شاخه حیات گُست

 

پسر این حال را مگر دریافت

 

بنگر اینجا چه مایه رقت هست

 

صبح فردا دو دست كوچك طفل

 

برگها را به شاخه ها می بست

                                    از دیوان شهریار
چهارشنبه 29/3/1387 - 11:45
ادبی هنری
Charlie Chaplin

ــ ژرالدین، دخترم : این جا شب است؛ یک شب نوئل در قلعه کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، برادر و خواهر تو _ حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تو بسی دورم ، خیلِی دور …اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را، از چشمخانه من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه پرشکوه تئاتر(شانزه لیزه) می رقصی. این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی ، برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرنور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین و نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم ، وقتی بچه بودی شب های دراز به بالینت نشستم وبرایت قصه ها گفتم ، قصه زیبای ” گرگ خفته در جنگل” قصه ” اژدهای بیدار در صحرا” خواب که به چشمان پیرم میآمد، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو؛ من در رویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا… رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری می دیدم دختری می دیدم بر روی صحنه، فرشته ای می دیدم بر روی آسمان، که می رقصد و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند، ” دختره را می بینی؟ ” این دخترهمان دلقک پیره، اسمش یادته؟ ” چارلی ” آره من چارلی هستم من دلقک پیری بیش نیستم، امروز نوبت توست، برقص، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تودرجامه ی حریر شاهزادگان می رقصی، این رقص ها و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران، گاه ترا به آسمانها خواهد برد برو، آنجا هم برو، اما گاهی نیزبه روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد، من یکی از اینان بودم ژرالدین، در آن شبها ی افسانه ای کودکی، که تا با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره تو “می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم : ” چارلی آیا این بچه گربه هرگز ترا خواهد شناخت؟ تو مرا نمی شناسی. ژرالدین در آن شبها بس قصه ها با تو گفتم اما قصه خود را هرگز نگفته ام، این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع میکرد، این داستان من است. من درد گرسنگی را چشیده ام، من درد بیخانمانی را کشیده ام، و از این بیشترها من درد حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزداما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آنرا می خشکاند، احساس کرده ام با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من بکار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم، به دنبال نام تو نام من است"چاپلین” با این نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خندانده ام بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون بیایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم در پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون وچرا قبول کند، اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب بفرستی گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار باخود بگو ” من هم یکی از آنها هستم ” تو یکی از آنها هستی دخترم ، نه بیشتر….

هنر بیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.

وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تا کسی خود را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه های مثل خودت را خواهی دید، زیباتر از تو، چالاکتر از تو، مغرورتر از تو،آنجا از نورکورکننده نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن رقاصان کولی تنها نورماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن، آیا بهتر از تو می رقصند؟ اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو : ” سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. ” جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک راه میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛ مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوارسقوط می کنند، نباید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند.

دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم که بر روی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تو را نمی پوشاند. بخاطر هنر می توان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

برهنگی بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده آور میزنم، اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری، بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال دهسال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی، نترس این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود. میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی می خواستم بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. ژرالدین به زودی به جای جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آئینه نگاه کن، آنجا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم که آدمی باشم، تو نیز تلاش بکن.

رویت را می بوسم.

 

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:53
ادبی هنری

دکتر علی شریعتی :
خدایا به هر که او را دوست میداری بیاموز عشق از زندگی برتر است و به هر که او را دوست تر می داری بچشان دوست داشتن از عشق برتر .

اما چه رنجی است لذتها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن.

انسان تنها فرشته ای است که دستش به خون آلوده است.

سرمایه های هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

جوانان روزی پیر خواهیم شد وافسوس می خوریم که چرا در آن زمان کاری نکردیم. کاری نکنیم جلو نسل بعدی سر افکنده باشیم
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:51
ادبی هنری

 


رسول پرویزی

 

برگ های نارنج های انبوه کلاس را تاریک می کرد. تازه تخنه سیاه را با نمد پاره ی کثیفی پاک کرده بودند. ذرات گچ در فضای اتاق موج می زد و در ریه ما شیرجه می رفت. هنوز آقای معلم نیامده بود.
سید محمود با سر گرش جلوی من نشسته بود و با مهارت تیغ ژیلت را لای تخته میز می کرد، و بعد مضراب وار زیر آن می نواخت و فوراً سرش را روی میز گذاشت تا آهنگ موزون ساز بچگانه اش را بشنود.
اکبر آقا با چاقو اسمش را روی دیوار مجاور می کند و به سبک کتیبه نویسان گل و بلبل اطراف اسمش می گذاشت. عباس هم تکلیف عقب مانده را تند وتند می نوشت.
- خبر دار!
بچه ها دسته جمعی بر خاستند، آقای معلم وارد شد و زنگ انشا شروع شد. آقای معلم هفته ی قبل موضوع انشا را این طور دیکته کرده بود:
"نامه ای به پدرخود بنویسید و از ایشان تقاضا کنید که پس از امتحانات در تعطیل تابستان شما را با خو دش به ییلاق ببرد."
موضوع انشا و طرز نوشتن انشا هردو فرمولی بود. کلیه ی سوژه ی انشا ها میان چند مطلب نوسان داشت، یا می بایست نامه ای به پدر، مادر، برادر، خواهر و دوست خود نوشت، یا درباره ی عدالت، امانت، صداقت و از این قبیل حرف ها قلم فرسایی کرد. در نوع اول فرمول از این قبیل بود:
"خداوندگارا! تصدقت گردم که وجود ذیجود شریف در نهایت صحت و سلامت بوده و در عین عافیت باشد. بعدا اگر از راه ذره پروری جویای احوالات این حقیر باشید، بحمدالله سلامت و به دعاگویی مشغول است."
و در نوع دوم، اگر انشا نوشته می شد فرمول این بود:
"البته واضح و مبرهن است و بر کسی پوشیده نیست که یکی ازصفات پسندیده و خصال حمیده صداقت است که هر کس بدین صفت متصف باشد ازحضیض ذلت به اوج رفعت می رسد."
طبق معمول در نوشته های نوع دوم تکرار ادعا به جای صحت و دلیل بکار می رفت و گاهی نیز یک شعر بند تنبانی و لوس و بی مزه بدرقه ی کلمات مبتذل و مکرر گوشم را خراش داده بود که گیج می خوردم غالباً به نظرم می آمد که فضای اتاق تبدیل به زباله دانی الفاظ نیم مرده و مبتذل شده است و کلمات بدبخت و بینوا از دست معلم و شاگرد به جان آمده بود.
آن روز نامه "ییلاقیه" را یک یک شاگردان خواندند. وقتی انشاها را که خوانده می شد می شنیدم، دلم به هم می خورد تا این که نوبت به ابراهیم رسید. ابراهیم پسر فقیری بود، اما خیلی در کلاس عزیز بود. عزت او یکی به علت گردن کشی وی بود، یکی به علت مهربانی او. به علاوه دنیا دیده تر از ما بود. او بر خلاف ما با مردم انس داشت، چون نو کر خانه ای خودشان بود و همین دیدار به وی قوت و قدرتی بیش از ما داده بود.
آقای معلم گفت:
- ابراهیم بیا انشا یت را بخوان!
- چشم آقا!
و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد، شلوار وصله دارش را بالا کشید، چشمان درشتش را به اطراف دوخته، دفترانشایش را برداشت و جلوی میز معلم سیخ ایستاد.
- چرا نمی خوانی؟ جان بکن بخوان!
بغض گلوی ابراهیم را گرفت. مثل این که بار سنگینی دوشش را فشار می دهد، کمی خم شد و چشم های نزدیک بینش را به دفتر انشا چسباند و با صدایی که آهنگ گریه داشت این طور خواند:
"پدرم! پدر خشن و تندخویم!
آقای معلم نفسش از جای گرمی بلند می شود. او نمی داند من درچه جهنمی به نام خانه زندگی می کنم. او از تندخویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد. او بدون توجه به زندگی تیره و تار ما، دستور داده است نامه ای به شما بنویسم و از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید. ییلاق چه کلمه ی قشنگی! مرا به باغ ها ببرید تا در کنار جویها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم،  بدوم. از درخت بالا روم، آب روی همبازیهایم بریزم، سنبله ی گندم را چیده در ساقه اش سوت بزنم. تاب بخورم، از باغ همسایه میوه بدزدم، از کوه بالا بروم، با بچه ها بدوم و شب خسته و خرد در کنار مادر بزرگ نشسته و قصه گوش کنم... چه آرزوهایی! آقای معلم این ها را از شما خواسته است، اما نمی داند که ییلاق شما چگونه است؟
او نمی فهمد که شما به جای ییلاق هر صبح مرا شلاق می زنید و با لگد مرا از خوا ب می پرانید، تا بلند شوم و نان بخرم. او نمی داند که به جای ییلاق فقط آرزو دارم یک بار خنده ی پدرم را ببینم. او به خانه ما نیامده و نمی داند که به جای آرامش خانوادگی، چه غرش و نهیبی سراسر فضا را گرفته است. او نمی داند که شما دائماً با مادرم دعوا می کنید و مادرم به شما نفرین می کند. و این من بدبخت هستم که باید مانند گندم درمیان سنگ های آسیا له و لورده شوم. آقای معلم خیلی حواسش جمع است. متوجه نیست که من شب ها باید کتاب درسم را نیمه تمام گذاشته و شیشه ی سیاه را بدکان ببرم، آن را پر کنم و برای شما بیاورم. او برای من بدبخت هوس ییلاق می کند و من هم باید ریا کنم، دروغ بگویم، دروغ بنویسیم و مثل بقیه ی شاگردان از حضرت خداوندگاری تمنا کنم که به ییلاق برویم!!!
نه!
من ییلاق نمی خواهم. فقط دلم یک جو مهربانی و نوازش می خواهد. آرزو می کنم مرا آرام از خواب بیدار کنید، به من فحش ندهید، شب بد مستی نکنید، مرا در تاریکی وحشت زای کوچه نفرستید و اگر پنیر و یا گوشت یا نان خریدم، به آن ایراد نگیرید و مرا دوباره به دکان بقال و قصاب ونانوا نفرستید که پنیر و گوشت و نان را پس بدهم. دکاندارها مرا مسخره می کنند و متلک می گویند و من تحمل این تحقیر را ندارم.
من ییلاق نمی خواهم. فقط دلم می خواهد یک روز مرا به بازار نفرستید و مرا با این دکانداران موذی و مکّار روبرو نکنید. آنان مرا تحقیر می کنند و من زور ندارم کتکشان بزنم. خرد می شوم، دلم می شکند، گریه می کنم، ولی چقدر می توان گریه کرد؟
پدر جان، من ییلاق نمی خواهم. فقط آرزو می کنم یک روز با مادرم دعوا نکنید و مادرم یک روز شما را نفرین نکند. من هم شما و هم مادرم را دوست می دارم تکلیف من در این کشمکش چیست؟ آیا با مادرم هم صدا شده، به شما نفرین کنم؟ یا با شما گام بر دارم و با مادرمظلومم دعوا کنم؟ ما که یک دیگر را دوست داریم، چرا با هم مهربان نیستیم؟ چرا یک دیگر را نوازش نمی کنیم و چرا خانه را به گورستان تیره مبدل ساخته ایم؟
نه!

من ییلاق نمی خواهم. دلم می خواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک لحظه گرمی خانواده را حس کنم."
در حالی که ابراهیم به گریه افتاده بود، کلاس در خاموشی و بهت فرورفته بود. معلم سرش را در میان دست هایش گرفته بود و من دیدم که یک قطره ی اشک از گوشه ی چشمش به روی دفتر حضور و غیاب افتاد. و بلافاصله گفت:
- ابراهیم جگرم را آتش زدی، برو بنشین دیگر نمی توانم بشنوم.

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:50
ادبی هنری

نمیدانم پس از مرگم چه خواهم شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی 
   دم گرم  خودش را

 فشارد بر گلویم سخت

 و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

 بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را     

(زنده یاد دکتر علی شریعتی)

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:48
ادبی هنری
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، همان یک لحظه اول ، كه اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین ، زمین و آسمان را ، واژگون مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یكی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را كو به كو ، آواره و دیوانه میكردم .
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمایان ، تسبیح صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوزآدم کش، بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، به عرش کبریائی ، با همه صبر خدائی ، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز ، بریک ناروا گردیده خواری می فروشد.
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
عجب صبری خدا دارد.

معینی کرمانشاهی

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:46
ادبی هنری
     همیشه

حرفهایی است برای گفتن

كه اگر گوشی نبود نمیگوییم

و حرفهایی است برای نگفتن

حرفهایی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

حرفهای شگفت,زیبا و اهورایی همین هایند

و سرمایه ماورایی هركس به اندازه حرفهایی است كه برای نگفتن دارد

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا

كه همچون زبانه های بیقرار آتشند

و كلماتش, هریك، انفجاری را به بند كشیده اند

كلماتی كه پاره های بودن آدم اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند

اگر یافتند، یافته می شوند...

...و

در صمیم وجدان او آرام می گیرند

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند

و اگر او را گم كردند، روح را از درون به آتش میكشند

و دمادم

حریق های دهشتناك عذاب بر او می افروزند...


دکتر علی شریعتی

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:44
ادبی هنری
دكتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی كرده است

دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

 

دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

 

دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 

دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:43
ادبی هنری

 معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند

آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق میزد

***

معلم پای تخته های هوی می کرد و با آن شور

تساویهای جبری را نشان میداد

با خطی خوانا بروی تخته

که از ظلمت چو قلب و دیده زندانیان

تاریک و غمگین بود

که یک با یک مساوی است اینجا

***

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد

این تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه ها ناگه به یکسو خیره شد با بهت

و معلم مات بر جای ماند و او پرسید

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود؟

***

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد ...آری برابر بود!

و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامان داشت بالا بود

وانکه قلبی پاک و دستی خالی از زر داشت پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون چون قرص مه میداشت بالابود

وان سیه چرده که می نالید پایین بود

***

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال میپرسم یک اگر با یک برابربود

نان و مال مفتخواران ازکجا آماده میگردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد

***

یک اگر با یک برابربود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد

یا که زیر ضربت شلاق له می شد؟

یک اگر با یک برابربود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

***

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

که یک با یک برابر نیست
چهارشنبه 29/3/1387 - 1:41
ادبی هنری
خط فاصله دست تقدیرخطی به میانه کشیدوچنین گفت: خط فاصلهاگر چه گنگ بود و کوتاه در آغازولی چه به طول کشید این عبور قلمومن یکی از نقطه های بی نهایتدر مسیر زمان دورتر شدمچه بی تفسیر است این غربتکه درآن "وطن"را معنا می کنمو معطر می شوداین واژه که بوی خوش خاطره ها درآن استبگذارید به فریاد بگویم:که به دور از همه هیچمهمچو صفری به پس پرده ی اعداد نشستهپوچی صفر تهی مانده به غربتدر جوا ر دگر اعدادپر شود هردم از این عز و کرامتدل من سوی شماهاست و چشمانم نیزودستانم که دانه دانه نقطه ها را بر می چینندتاکه این خط جدایی به اول برسدتمام توانم را به زانوان داده ام برای حرکتو به دید گانم برای مرور دوباره ی دیدارتخدا اگر خواهددوباره خواهم آمددیدار تو امید من است

وآدمی به امید زنده است

چهارشنبه 29/3/1387 - 1:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته