• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 88
زمان آخرین مطلب : 4253روز قبل
داستان و حکایت
روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)
پنج شنبه 24/9/1390 - 16:45
دانستنی های علمی

ینجا آبادان ، شهر هزار فرقه و هزار رنگ .  اینجا همه جور انسانی دیده می شود ؛ مسلمان و مسیحی ، کافر و یهودی ، بودایی و برهمائی ، شیعه و سنی ، بت پرست و یکتا پرست و بالاخره مسلمان اسلام ناب محمدی و مسلمان اسلام آمریکایی. که گرایش به اسلام آمریکایی را به کثرت می توان یافت . آدم باید در میان چنین افرادی زندگی کند تا بفهمد واقعا مسلمان واقعی است یا نه؟ باید عقاید و نقطه نظرات اینان را بشنود تا بفهمد واقعا مسلمان واقعی است یا نه ؟ باید با چنین کسانی رفت و آمد کند و هم صحبت شود تا بفهمد مسلمان واقعی است یا نه ؟ نه در کنار مسلمانان واقعی ، بسیجیان خالص ، خانواده ی تقریبا مذهبی ، مسجد و هر جای دیگری که بوی اسلام ناب محمدی را بدهد باشی و آنوقت بگویی که من مومن هستم و دیگر در بهشت جایم دهند . هنر این نیست که در میان خوبان باشی و با آنان نشست و برخاست کنی و بگویی که من خوبم و دیگران هم همیشه تو را تایید کنند و با انگشت تو را نشان دهند و بگویند که این چقدر بچه ی خوبی است و هر جا که در هر مجلسی بخواهند یک آدم خوب را مثال بزنند نام تو را ببرند . نه این هنر نیست . هنر این است که در میان بدان باشی و خوب بمانی . هنر این است که در میان کفار باشی و مومن بمانی. و هنر این است که در میان شهری چون آبادان باشی و جز دسته ی اسلام ناب محمدی بمانی .

گاه با خود می گویم که چرا این شهر چنین شده است؟! چرا مردمش این قدر بد شده اند ؟! چرا زنان اینقدر بد حجاب شده اند ؟! چرا جوانان از دین بری شده اند؟! چرا اکثر مردم جمهوری اسلامی را قبول ندارند ؟! چرا دائم به امام و مقام معظم رهبری ناسزا می گویند ؟! چرا جوانان همه جور حرفی می زنند و تنها حرفی که از دهنشان بیرون نمی آید دو رکعت نماز است؟!

 

اینجا جوانان روز به روز دنبال مد و غرب و دوستی با جنس مخالف و هزار جور گناه دیگر و حتی زنا می گردند و فرقی نمی کند دختر و پسر هم نمی شناسد. انگار جنگ هم نتوانست روی مردم این شهر تاثیر گذارد . انگار شهیدان این شهر هم نتوانستند مردمشان را از خواب آمریکایی بیدار کنند. 4000 شهید سر افراز . آری هنوز که هنوز است این مردم در خواب آمریکایی به سر می برند . نمی دانم شاید باید به آنان حق داد چون به نظر می رسد که سالهاست دارند حق اینان را می خورند. اگر نگاهی به گوشه و کنار این شهر بیندازی متوجه خواهی شد ؛ آبادانی که روی گاز خوابیده هنوز مردم این شهر از گاز کپسولی استفاده می کنند . آبادانی که هنوز مردمش آب آشامیدنی را خریداری می کنند . آبادانی که این همه منابع نفتی و پالایشگاه و شرکت نفت دارد و هنوز مردمش در فقر به سر می برند و شهر درستی ندارند . انگار روی این شهر یک پونز گذاشته اند .

 

و شاید به همین دلایل است که آنان به این شکل درآمده اند و هزار رنگ و هزار فرقه شده اند. از این وضعیت گاهی رنج می برم . اما پس از چند لحظه با خود می اندیشم که غصه ی من بی فایده است چون که آبادان از اول همین جور بوده است و مردم اینجا از قبل از انقلاب هم دنبال عیش و عشرت بوده اند و در کل اسلام آمریکایی اینجا طنین انداز بوده است.

اما با همه ی این حرفها نمی دانم که چرا بازهم آبادان را دوست دارم و دلم می خواهد تمام عمر را در این شهر زندگی کنم.

دوشنبه 21/9/1390 - 17:28
اهل بیت

بخش پنجم مصائب بعد از عاشورا: احوالات اسرا، در راه شام

 

پس از رسیدن نامه‌ی یزید مبنی بر اینکه سر مبارک سید الشهدا علیه السلام و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آنها غارت شده و اهل و عیال او را نزد او بفرستند، عبیدالله بن زیاد دستور داد اسیران کربلا آماده شوند و امر کرد به گردن امام سجاد علیه السلام غل و زنجیر بنهند...

سربازان نیز دست‌های او را به گردنش زنجیر کردند و سپس او و سایر اسرا را در پشت سرهای شهدا روانه کردند.

"مخفّر بن تعلبه عایزی" و "شمر بن ذی الجوشن "همراه‌شان به راه افتادند و رفتند تا به گروهی که سر حضرت امام حسین علیه السلام نزدشان بود، و سپس به شام رسیدند. امام سجاد علیه السلام در طول راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و حتی یک کلمه با سربازان عبیدالله سخن نگفت تا کاروان به شام رسید.

حضرت صادق علیه السلام از پدرش که از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده است که فرمود:

"مرا بر شتری لنگ سوار کردند، بدون روپوشی و جهازی، و سر سید الشهداء علیه السلام بر نیزه‌ی بلندی بود و زنان بر اشتران پالان دار پشت سر من بودند و جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو و عقب و اطراف ما بودند. هر گاه یکی از ما می‌گریست، سرش را به نیزه می‌کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم و کسی فریاد زد: " ای اهل شام، اینها اسیران اهل بیت ملعون هستند"(لا اله الا الله)

اطلاع دقیقی از وقایعی که در طول مسیر طولانی کوفه تا شام برای امام سجاد علیه السلام اتفاق افتاده است، در دست نیست ولی به بعضی از آنها اشاره می‌شود:

1- در یکی از توقفگاه‌ها که آب قافله تمام شد و راه را هم گم کرده بودند، امام سجاد علیه السلام از شدت بیماری و تشنگی نزدیک بود جان بدهد.
حضرت زینب سلام الله علیها او را زیر سایه شتری نشاند و همچنان که بادش می‌زد، می‌گفت:
"ای برادرزاده، برای من دشوار است که تو را در این حال ببینم".
2- در شهر "عقلان" جوانی بازرگان به نام "زریر خزاعی" وقتی شهر را مزیّن دید و مردم را شادمان، شرح حال اسرا را پرسید و پس از اطلاع از هویت آنان، به سراغ کاروان رفت. با مشاهده امام سجاد علیه السلام به گریه افتاد.
حضرت سجاد علیه السلام از او خواست به سربازانی که سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را بر نیزه حمل می‌کردند، بگوید جلوتر بروند تا مردم به آن نگاه کنند و چشم از زنان اهل بیت بردارند.
"زریر" 50 دینار به سربازان داد و خواسته امام را برآورده کرد، سپس برگشت و پرسید:
" اگر حاجت دیگری دارید بفرمایید تا انجام دهم."
امام فرمود:
"زنان لباس و پوشش می‌خواهند."

زریر بلافاصله جامه‌های فراوانی برای زنها فراهم کرد. سربازان خبردار شدند و او را آن قدر زدند تا از هوش رفت.
3- در شهری به نام "حراّن" یک مرد یهودی به نام "یحیی" با مشاهده تلاوت آیات قرآن توسط سر مبارک سید الشهداء علیه السلام متعجب و متنبه شد و جامه‌ای از خز را به حضرت سجاد علیه السلام هدیه داد.
4- امام زین العابدین علیه السلام در شهرهای "سیبور"، "بعلبک" و "حلب" با دیدن بی‌احترامی مردم به اسرا و شادمانی آنان اشعاری با این مضمون خواند:
"آل رسول برشتران بی‌جهاز سوار شوند و آل مروان بر مرکب‌های آراسته. این همان زمان است که شگفتی‌هایش از نظر بزرگان پایان‌پذیر نیست و مصائبش نامشخص است.
ای کاش می‌دانستم مشغله‌های زمان تا به کجا ما را به دنبال خود می‌کشاند. ما را بر شتران عریان و بی‌جهاز در هر شهر و دیاری می‌گردانند و کسانی از آنان که مهار شتران را در دست گرفته‌اند حمایت می‌کنند.
گویا ما در میان آنها چون اسیران رومیانیم و آنچه پیامبر فرموده نادرست بوده! وای بر شما که به رسول خدا کفر ورزیدید.
شما به گم‌کرده‌ای می‌مانید که راه‌ها را نمی‌شناسد. من فرزند امام هستم. چه شده است که حق من بین این گروه کفّار ضایع شده است. "
دوشنبه 21/9/1390 - 17:7
اهل بیت

بخش چهارم مصائب بعد از عاشورا: احوالات اسرا، در کوفه قسمت سوم (دار الاماره ابن زیاد)

آنگاه سر مقدس حسین علیه السلام را نزد ابن زیاد در کاخ دارالاماره بردند و پیش روی او گذاشتند. اهل بیت امام حسین علیه السلام وارد شدند. زینب کبری نیز بی‌آنکه چیزی بگوید، همراه اسرا وارد شد و در گوشه ای نشست.

ابن زیاد پرسید:" این زن که بود؟"
گفتند: " او زینب، دختر علی علیه السلام، است"
عبیدالله رو به سوی زینب کرد و گفت: " خدا را سپاس که شما را رسوا و دروغ‌های شما را آشکار کرد"
زینب فرمود: " مردمان فاسق و فاجر رسوا می شوند و ما فاسق نیستیم"
ابن زیاد گفت: "دیدی خدا با برادرت چه کرد؟"
زینب گفت: " جز نیکویی چیزی ندیدم؛ زیرا آل پیامبر جماعتی هستند که خداوند حکم شهادت را برای آنان نوشته است. آنان به سوی آرامگاه همیشگی خود شتافتند؛ ولی به همین زودی خداوند تو و ایشان را با هم برای حسابرسی جمع می کند و آنان با تو احتجاج می کنند. آن گاه خواهی دید که رستگاری برای کیست، مادرت بر تو بگرید ای پسر مرجانه!"
ابن زیاد سخت برآشفت و بنا به روایتی تصمیم به کشتن زینب گرفت،ولی" عمرو بن حریث" که در مجلس حاضر بود، او را از این تصمیم بر حذر داشت .

ابن زیاد گفت: " خداوند دل مرا از قتل حسین طغیانگر و بقیه‌ی سرپیچان شفا بخشید"
زینب فرمود: " به جان خودم قسم، بزرگان ما را کشتی و نسب ما را بریدی. اگر شفای تو این است، پس قطعا شفا یافته ای"
ابن زیاد گفت: "زینب زنی است که شاعرانه سخن می گوید. به جانم سوگند که پدرش، علی، نیز شاعر و قافیه‌پرداز بود"
زینب گفت: " ای ابن زیاد، مرا را با شعر و قافیه چه کار؟"
بگذریم...

عبیدالله بن زیاد به یزید نامه ای نوشت و او را از شهادت حسین علیه السلام و اهل بیت با خبر ساخت ـ و در این فاصله دستور داد که اهل بیت را به زندان برگردانند و به وسیله قاصدان، خبر قتل امام حسین علیه السلام را در همه جا منتشر کرد.
چون نامه ابن زیاد به دست یزید رسید و از مضمون آن آگاه شد، در جواب نوشت: سر (مقدس) حسین (علیه السلام ) و سرهای سایر شهدا را به همراه اسیران و لوازمی که با خود دارند به شام گسیل دارد
دوشنبه 21/9/1390 - 17:7
اهل بیت

پس از ورود کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السلام به کوفه، زینب، ام کلثوم و فاطمه دختر امام حسین هر کدام سخنانی ایراد کردند و با افشاگری‌هایشان، پرده از جنایات حکومت اموی برداشتند و صدای گریه و ناله از مردم کوفه بلند شد.


پس از آن امام سجاد علیه السلام برخاست، به مردم اشاره کرد که سکوت کنند، سپس حمد و ثنای الهی را به‌جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد و فرمود:

"ای مردم! هر که مرا می شناسد، می داند من کیستم و هر کس مرا نمی‌شناسد، خود را به او معرفی می‌کنم:
من علی بن الحسین بن علی بن ابی طالبم. فرزند آن کسی هستم که حرمت او را شکستند، نعمتش را گرفتند، اموالش را به غارت و یغما بردند و اهل بیتش را اسیر کردند. من پسر آن کسی هستم که او را کنار رود فرات، بی آنکه کسی را کشته باشد(یعنی تا قبل از واقعه عاشورا)، به قتل رساندند. من فرزند کسی هستم که با زجر کشته شد و همین افتخار برای ما کافی است.


ای مردم! شما را به خدا سوگند؛ آیا می دانید که برای پدر من نامه ها نوشتید و چون به سوی شما آمد، با او حیله و مکر کردید و او را کشتید؟ مردم! هلاکت بر شما باد با این ذخیره‌ای که برای آخرت خود فرستادید. چه فکر و اندیشه زشت و ناپسندی دارید! شما چگونه روی آن را دارید که به رسول خدا نگاه کنید، هنگامی که به شما بگوید:" فرزندان مرا کشتید و هتک حرمت من کردید. شما از امت من نیستید."

صدای گریه از هر طرف بلند شد و بعضی به بعضی دیگر گفتند: "هلاک شدید و خودتان نفهمیدید."
حضرت سجاد فرمود: "مشمول رحمت خدا باشد کسی که نصیحت مرا بپذیرد و وصیت مرا در راه خدا و اهل بیتش حفظ کند، چون پیروی از ما پیروی از رسول خداست."

مردم یک‌صدا گفتند: "ای پسر پیغمبر! ما همه گوش به فرمان تو و مطیع تو و نگاه‌دار عهد و پیمانت هستیم، و هرگز از تو روی نمی‌گردانیم. هر چه امر کنی، اطاعت می کنیم. با هر که با تو بجنگد می‌جنگیم، با هر که با تو از در دوستی وارد شود، دوستی می کنیم تا از یزید خونخواهی کنیم و از کسانی که به تو ظلم و ستم کردند، بیزاری جوییم."

 

حضرت در این لحظه فرمودند: "هیهات! هیهات! ای غدارهای حیله‌گر که جز خدعه و مکر خصلتی در شما نیست! آیا می خواهید آنچه را که با پدران من کردید با من نیز بکنید؟ به خدا قسم محال است، زیرا هنوز جراحاتی که از شهادت پدرم بر دل من وارد آمده، بهبود نیافته است، مصیبت جدم رسول خدا و پدر و برادرانم فراموشم نشده و تلخی آن از کام من بر نخاسته است. سینه و گلویم را تنگ فشرده و غصه آن در سینه من جریان دارد. از شما می خواهم که نه یاری‌مان کنید و نه با ما بجنگید...!"

پس از آن، اشعاری به این مضمون خواند: " اگر حسین کشته شد عجیب نیست، چون پدرش علی بن ابیطالب که از او بهتر و بزرگوارتر بود، نیز کشته شد.

پس شما ای اهل کوفه! از مصیبت‌هایی که به حسین رسید، شادمان نباشید. مصیبت او از همه مصائب بزرگتر بود. آن حسینی که در کنار رود فرات کشته شد؛ جانم فدای او باد! کیفر قاتلین او بی‌شک، آتش جهنم خواهد بود."

سپس فرمود: " ما راضی هستیم که شما نه یاری‌مان کنید نه کمر به قتل مان ببندید..."

دوشنبه 21/9/1390 - 17:6
اهل بیت
بخش دوم مصائب بعد از عاشورا: احوالات اسرا، در کوفه قسمت اول

از خدام ستیر اسدی روایت شده است که چون علی بن حسین علیه السلام را با زنان از کربلا آوردند، زنان اهل کوفه را دیدم زاری کنان و گریبان چاک زده و مردان هم با آنها می گریستند.

زین العابدین علیه السلام بیمار بود و از بیماری ناتوان و به آواز ضعیف و آهسته گفت: "اینان بر ما گریه می کنند! پس چه کسی ما را کشته است؟ " آن گاه زینب دختر علی بن ابی طالب علیه السلام به سوی مردم اشاره کرد که خاموش باشید!

دمها فرو بسته شد و زنگ شتران از نوا باز ایستاد. هرگز، زنی پرده نشین را خوش سخن تر از وی ندیدم.
گویی بر زبان علی سخن می راند. او خدا را ستایش کرد و بر رسول او درود فرستاد و گفت:

"ای مردم کوفه؛ ای گروه نیرنگ و دغل و ای بی حمیت ها؛ اشک چشمانتان خشک نشود، ناله تان آرام نگیرد!
مثل شما مثل آن زنی است که تار و پود تافته خود را پس از محکم تافتن، رشته رشته کند و از هم بگسلد.
شما سوگندهایتان را دست آویز فساد کرده اید.
جز لاف زدن و دشمنی و دروغ چه دارید؟
بسان کنیزکان چاپلوسی نمودن و همچون دشمنان سخن چینی کردن و همانند سبزه ای که بر روی فضولات حیوانی می روید و یا چون گچی که روی قبرها را با آن آرایش می دهند، ظاهری زیبا باطنی گندیده دارید.

برای خود بد توشه ای پیش فرستاده اید که خدا را بر شما به خشم آورد. عذاب جاودان او را به نام خود رقم زدید.
آیا گریه می کنید؟! آری، بگریید که شایسته گریستنید. بسیار بگریید و اندک بخندید که عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد، ننگی که هرگز نتوانید شست
.
چگونه می توانید این ننگ را از خود بشویید که فرزند خاتم انبیاء و سید جوانان اهل بهشت را کشتید. آنکه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته شما بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرحم گذار زخم شما و در سختیها پناهگاه شما و در جنگها و ستیزها مرجع شما بود.
بد است آنچه برای خویشتن پیش فرستاده اید و بد است آن بار گناهی که بر دوش خود گرفته اید برای روز قیامت ... نابودی بر شما باد... نابودی ! و سرنگونی بر شما باد... سرنگونی! کوشش شما به نا امیدی انجامید و دستهای شما برای همیشه بریده شد و کالایتان، حتی در این دنیا،
زیان کرد. خشم پروردگار را برای خود خریدید و خواری و بیچارگی شما حتمی شد.
می دانید چه جگری از رسول خدا شکافته اید و چه پیمانی را شکستید چه سان پردگیان حرم را از پرده بیرون کشیدید و چه حرمتی از او دریدید و چه خونی ریختید؟ کاری بس شگفت کردید که نزدیک است از هول آن آسمانها از هم بپاشد و زمین بشکافد و کوهها متلاشی شود.
مصیبتی است دشوار و بزرگ و بد و کج و پیچیده و شوم که راه چاره در آن بسته است. و در بزرگی و عظمت همانند در هم فشردگی زمین و آسمان است
.
آیا در شگفت می شوید اگر  در این مصیبت جان خراش  چشم آسمان، خون ببارد؟!
هیچ کیفری از کیفر آخرت برای شما خوار کننده تر نیست. و آنان (سردمداران حکومت اموی) دیگر از هیچ سویی یاری نخواهند شد. این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از شتاب زدگی در کارها پاک و منزه است و از پایمال شدن خون نمی ترسد و او در کمین ما و شماست."

آن گاه زینب کبری سلام الله علیها اشعاری به این مضمون گفت:
"چه خواهید گفت هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله با شما بگوید: این چه کاری بود که شما کردید در حالی که آخرین امت هستید. خانواده و فرزندان و عزیزان من، برخی اسیرند و برخی آغشته به خون. پاداش من که نیک خواه شما بودم این نبود که با خویشان من بعد از من بدی کنید. من می ترسم عذابی بر شما نازل شود همانند آن عذاب که قوم ارم (قوم عاد) را هلاک کرد."
در این هنگام زینب از آنان روی گرداند. مردم حیران شده بودند و دستها به دندان می گزیدند
.
پیرمردی که در کنار من بود می گریست و ریشش از اشک تر شده بود. او دست به سوی آسمان برداشته بود و می گفت:
"پدر و مادرم فدای ایشان که سالخوردگانشان بهترین سالخوردگان و خردسالان آنها بهترین خردسالان و زنان آنها بهترین زنان و والاتر و بالاتر از همه هستند."

امام سجاد علیه السلام خطاب به زینب فرمود:
"ای عمه خاموش باش؛ باقی ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند و تو به حمدالله ناخوانده دانایی و نیاموخته خردمند و گریه و ناله، رفتگان را باز نمی گرداند..."

(بمیرم که یکدیگر را تسلی میدادند...)
دوشنبه 21/9/1390 - 17:5
اهل بیت

بخش اول:  احوالات اسرا در کربلا بعد از شهادت ابی عبد الله الحسین علیه السلام

هنگامی که می خواستند کاروان اسیران اهل بیت را از کربلا حرکت دهند، بانوان کاروان به عمر بن سعد گفتند:

"شما را به خدا ما را از کنار کشتگان‌مان عبور دهید."

و هنگامی که بدن‌های پاره پاره شهدا را مشاهده کردند که زیر سم اسبها لگدکوب شده بود، شیون کردند و بر صورت خود چنگ زدند.

بنا به روایتی، سپاه عمر سعد، اجساد شهدا را روی زمین رها کردند و زنان کاروان را از روی عمد و دشمنی، از کنار آنان عبور دادند.
وقتی ام کلثوم برادر آغشته به خاک و خون و عریانش، حسین، را مشاهده کرد، خود را از بالای شتر بر زمین انداخت و بدن برادر را در آغوش گرفت.
سکینه، دختر امام حسین علیه السلام هم پیکر مطهر پدر خود را در بر گرفت و با جگر سوخته نالید، و آن قدر گریست و بر سر خود زد که بیهوش شد.
همه کسانی را که در آن جا بودند به گریه درآمدند.
هیچ کس قادر نبود سکینه را از بدن مطهر پدرش جدا سازد، تا این که گروهی از سپاه عمر سعد آمدند و به زور او را بلند کردند و بردند.
در روایتی از حضرت سکینه چنین آمده است که:
در حال بیهوشی از پدرم شنیدم که گفت: "شیعتی ما ان شربتم عذب ماء فذکرونی او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی."

"ای شیعیان من! هنگامی که آب نوشیدید، تشنگی مرا یاد کنید. یا اگر نام غریب و یا شهیدی را شنیدید برای من ندبه کنید."

قرة بن قیس تمیمی می گوید: "من به آن زنان نگاه می کردم. چون از کنار کشتگان عبور کردند، شیون سر دادند و به صورت خود چنگ زدند. اگر همه چیز را فراموش کنم، سخنان زینب، دختر فاطمه، را در لحظه‌ای که از کنار برادرش، حسین، گذشت فراموش نخواهم کرد.
به خدا سوگند، بی‌قراری و مرثیه خوانی‌های زینب، دوست و دشمن را به گریه واداشت."

زینب علیها السلام در برابر بدن مطهر برادرش نشست، دست‌های خود را زیر آن پیکر مقدس برد، به طرف آسمان بالا آورد و گفت: "خداوندا؛ این قربانی را از ما قبول کن."
آن گاه خطاب به رسول خدا چنین گفت: "ای رسول خدا؛ ای آن که ملائکه زمین و آسمان بر تو درود می فرستند، این حسین توست که بدنش را پاره پاره کردند و سرش را بریدند. این حسین توست که جسدش در بیابان افتاده است، در حالی که بادها بر او می وزند و خاک بر او می‌نشانند."
سپس خطاب به مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها چنین گفت: "ای مادر! نگاهی به صحرای کربلا بیفکن و فرزند خود را ببین که سرش بر نیزه مخالفان و تنش در خاک و خون غلطان است! این جگرگوشه‌ی توست که در این صحرا روی خاک افتاده است! و دختران خود را ببین که سراپرده های آنها را سوزاندند و آنها را بر شتران برهنه سوار کردند، و اکنون به اسیری می برند. ما فرزندان توایم که گرفتار غربت شده ایم."
سپس با چشمی اشکبار رو به جسد حسین علیه السلام کرد و گفت: "به فدای آن کس که سپاهش روز دوشنبه غارت شد؛ به فدای آن کس که رشته حیاتش را قطع کردند؛ به فدای آن کس که نه غایب است تا امید باز گشتش باشد، و نه مجروح که امید بهبودش باشد. به فدای آن کس که جان من فدای او باد، به فدای آن کس که با دلی اندوهناک و با لبی عطشان، شهیدش کردند. به فدای آن کس که از محاسنش خون می چکید، به فدای آن کس که جدش رسول خداست و فرزند پیامبر، محمد مصطفی، و خدیجه کبری و علی مرتضی و فاطمه زهرا، بانوی زنان است، به فدای آن کس که خورشید برای او بازگشت تا نماز بگزارد."
آن گاه اصحاب پیامبر را مخاطب قرار داد و گفت: "امروز جدم رسول خدا از دنیا رفته است، ای اصحاب پیامبر! اینان ذریه رسول خدا هستند که به اسیری می برند."
از سخنان زینب تمامی سپاهیان دشمن به گریه در آمده بودند.

کاروانیان به هنگام ترک سرزمین کربلا به سمت کوفه با آن همه داغ و مصیبت و با خاطراتی که از عزیزان خود داشتند گریان و پریشان بودند.
سربازان عمر سعد، فرزندان و خواهران امام حسین علیه السلام و دیگر بازماندگان اهل بیت و نیز زنان و کودکان بعضی از یاران امام را بر شترهای بی محمل نشاندند و در حالی که سر و روی آنان پوشیده نبود [نه اینکه حجاب نداشتند که این کذب محض است بلکه آن شال که بر روی مقنعه شان بوده را برداشتند به هدف بی حرمت کردن] و حرمت عترت رسول خدا شکسته شده بود، آنان را همچون اسیران بیگانه به اسارت بردند.

امام زین العابدین علیه السلام فرمود:
پس از شهادت پدرم و یارانش، ما را بر جهاز شتران سوار و به سوی کوفه روانه کردند. من کشتگان را دیدم که بر زمین افتاده‌اند و به خاک سپرده نشده‌اند. از آنچه می دیدم سخت آشفته حال بودم و نزدیک بود قالب تهی کنم. عمه ام، زینب، با دیدن ناراحتی من گفت: "ای بازمانده جد و پدر و برادرانم! چرا این گونه بی تابی و جان خود را در معرض خطر قرار داده ای؟"
گفتم: "چگونه بی‌تابی نکنم در حالی که می‌بینم پدر و برادرانم و عموها و عموزادگان و کسان من بر زمین افتاده اند و به خون آغشته‌اند. جامه‌های آنان را ربوده اند و کفن‌شان نکرده است."
عمه ام گفت: "این مسائل بی‌تابت نکند. اینها عهدی است از رسول خدا صلی الله علیه و آله با جد و پدرت. خداوند پیمانی گرفته است از عده‌ای که سرکشان زمین آنها را نمی‌شناسند، اما فرشتگان آسمان‌ها آنها را خوب می شناسند. آنها این استخوان های پراکنده را جمع می‌کنند، این پیکرهای خون آلود را به خاک می‌سپارند و در سرزمین کربلا برای قبر پدرت نشانی بر پا می‌دارند که هرگز از بین نمی‌رود و هر اندازه که دشمنان و سردمداران کفر در محوش بکوشند، شناخته‌تر و عظیم‌تر می‌گردد."

دوشنبه 21/9/1390 - 17:4
شعر و قطعات ادبی

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

 

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

 

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

 

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

 

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

 

بخوانی نغمه ای با مهر

 

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

 

خورشید مهری رخ بتاباند

 

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

 

بیاید راه چشمت را

 

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

 

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

 

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

 

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

 

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

 

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

 

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

 

دعایت می کنم، روزی بفهمی

 

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

 

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

 

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

 

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

 

بخوانی خالق خود را

 

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

 

ببوسی سجده گاه خالق خود را

 

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

 

پیدا شوی در او

 

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

 

با او بگویی:

 

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

 

دعایت می کنم، روزی

 

نسیمی خوشه اندیشه ات را

 

گرد و خاک غم بروباند

 

کلام گرم محبوبی

 

تو را عاشق کند بر نور

 

دعایت می کنم،  وقتی به دریا می رسی

 

با موج های آبی دریا به رقص آیی

 

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

 

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

 

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

 

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

 

دعایت می کنم، روزی بفهمی

 

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

 

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

 

برایت آرزو دارم

 

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

 

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

 

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

 

بگیرد آن زبانت

 

دست و پایت گم شود

 

رخساره ات گلگون شود

 

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

 

به هنگام سلام گرم محبوبت

 

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

 

ندانی کیستی

 

معشوق عاشق؟

 

عاشق معشوق؟

 

آری، بگویی هیچ کس

 

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

 

ببندی کوله بارت را

 

تو را در لحظه های روشن با او

 

دعایت می کنم ای مهربان همراه

 

تو هم ای خوب من

 

گاهی دعایم کن

دوشنبه 21/9/1390 - 17:2
شعر و قطعات ادبی
امروز رد پای مهربانیت را دوباره روی خط های سیاه ذهنم دیدم؛

دوباره تو را در اوجی از لبخند دیدم؛

دوباره توانستم چشمانم را تا آخر باز کنم و گرمای وجودت رادر کنار خودم ببینم...

امروز دوباره یادم آمد که تنها نیستم؛

دوباره دستان نوازشگرت را که قلب خسته ام را با لالایی عشق تکان می داد با تمام وجودم لمس کردم؛

دوباره تو را دیدم در وحشت ظلمت و فهمیدم که باز دوباره خورشید قلبم را فراموش کرده بودم؛

دوباره نام مهربان تو را که با عشق نوشته بودم خواندم

دوباره اندوهم را زیر شعله عشق بی انتهایت سوزاندمو خاکسترش را بر باد دادم...

دیگر نترسیدم از شب؛ از زوزه گرگ ها نترسیدم،

می دانستم عشقی که از چشمان تو در کنارم شعله می کشید، چشم هایشان را به سوی من نخواهد آورد...

فهمیدم که نباید دستانم را از دستت بیرون بیاورم؛

فهمیدم که همیشه باید با زنجیری از عشق خودم را به  چشمانت متصل کنم...

جمعه 18/9/1390 - 20:3
شعر و قطعات ادبی

خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند

تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم

       خوش دارم، هیچ کس مرا نشناسد؛

              هیچ کس از غم ها و درد هایم آگاهی نداشته باشد؛

                            هیچ کس راز و نیازهای شبانه ام را نفهمد؛

                                   هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه شب نبیند؛

                                                 هیچ کس به من محبت نکند

                                                          هیچ کس به من توجه نکند

                           و جز خدا کسی را نداشته باشم

                            جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم

                            جز خدا انیسی نداشته باشم

                            جز خدا به کسی پناه نبرم...

خدایا دل شکسته ای با تو  راز و نیاز می کند

خدایا، تو مرا در مواقع خطر تنها نگذاشتی

خدایا،خسته ام، پیر شده ام، دل شکسته ام، نا امیدم؛

                                           ...دیگر آرزویی ندارم.

احساس  می کنم این دنیا دیگر جای من نیست،

با همه وداع می کنم و می خواهم فقط با خدای خود باشم...

                                       (فراز هایی از مناجات نامه شهید چمران)

جمعه 18/9/1390 - 20:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته