منبع : parsiteb
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاه منتظر پروازش بود. چون باید مدتی منتظر میماند، از کتابفروشی فرودگاه کتابی خرید که مطالعه کند. جعبهای بیسکویت نیز از فروشگاه خرید. در گوشهای ساکت از سالن انتظار صندلی راحتی برای خود انتخاب کرد. در حالی که مطالعه میکرد مردی نیز در صندلی کنار او نشست و مشغول مطالعه مجله خود شد. بین آن دو میز کوچکی قرار داشت که روی آن جعبه بیسکوییت قرار گرفته بود. خانم جوان اولین بیسکوییت را برداشت، مرد کناری هم بیسکوییت بعدی را برداشت. او از این کار مرد ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت. با خودش فکر کرد: "چه پُررو. شیطونه میگه یکی بزنم توی صورتش که دیگه از این غلطها نکنه." هر دفعه که او یک بیسکوییت برمیداشت، مرد کناری هم یک بیسکوییت برمیداشت. این کار خانم جوان را بیشتر عصبانی میکرد، اما نمیخواست عکسالعملی از خود نشان دهد. تا اینکه یک بیسکوییت بیشتر در جعبه باقی نماند. او از خودش پرسید: "حالا این مرد پُررو چه کار میخواد بکنه؟" مرد به آرامی آخرین بیسکوییت را برداشت و آن را نصف کرد. نصف آن را خود برداشت و نصف دیگر را برای او گذاشت. این کار خانم جوان را بیشتر ناراحت کرد. با عصبانیت وسایل خود را برداشت و مستقیم به طرف قسمت سوار شدن به هواپیما حرکت کرد. بعد از سوار شدن در هواپیما، کیف دستی خود را باز کرد که عینکاش را بردارد. با تعجب دید که جعبه بیسکوییت او دست نخورده در کیفش قرار دارد. احساس شرمندگی کرد. متوجه شد که در مورد آن مرد، بد قضاوت کرده است. در حالی که او عصبانی بود، آن مرد بدون هیچ ناراحتی و عصبانیتی جعبه بیسکوییت خود را با او تقسیم کرده بود.
"از نشانه های ذهن دانا این است که به آن درجه از دقت بسنده می کند که طبیعت جسم اجازه میدهد، و در جستجوی کمال نیست آنجا که حدود پاسخگو است." (ارسطو)
افسوس
و من از خویشتن گریختم
تو را باید خواست.
۱۰ سخن از شهید دکتر علی شریعتی که هر کدام در خودش هزاران سخن دگر نهفته است : ۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن. ۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند. ۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد. ۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است. ۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی. ۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند. ۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. ۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان. ۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست. 10.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.
از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى یا دریاى بیكران... زلال كه باشى، آسمان در توست نلسون ماندلا
اولی گفت : من" صلح" هستم ، کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد من مطمئنم که خاموش می شوم . لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش گشت. دومی گفت: من" ایمان" هستم وجود من ضروری نیست ، پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم ،سخنش به پایان رسید . نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد . شمع سوم با ناراحتی گفت: من "عشق" هستم من توان روشن ماندن را ندارم ، مردم مرا به کناری نهاده اند و از اهمیت آن بی خبرند ، آ نها حتی فراموش می کنند که به کسی که به ایشان از همه نزدیک تر است عشق بورزند . زمانی طول نکشید که او نیز خاموش شد . ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت : چرا شما خاموش هستید ؟ شما باید همه روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد . در این لحظه شمع چهارم گفت :نترس تا زمانی که من هنوز می درخشم میتوانیم شمع های دیگر را بیفروزیم . من" امید" هستم . بدین ترتیب همه ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم . امید، ایمان، صلح، عشق کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد. نور امید نباید هیچ گاه از زندگیتان بیرون رود
قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به جهانیان كرد و گفت:مقصد ما خداست . كیست كه با ما سفر كند؟ كیست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست . قطاری كه به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی كه پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندكی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ،راز من همین بود .آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد . و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسیددیگر نه قطاری بود و نه مسافری .