درمیان آب آتش همچنان سرگرم توست این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
باتشكر
هوا ابری است ، اما باران نمی بارد دگر صدای کفشهای آشنا ، هرگز نمی آید دگر پشیمانم هنوز از مرگ ایمانم ، ولی افسوس کز این رویای تر ، هرگز ، باران نمی بارد دگر ... نایب
کاش می شد که کسی می آمد این دل خسته ما را می برد یا که لبخند به لب می آموخت ... نایب
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم که من بی دل و بی یار نه مرد سفرم چه کنم دست ندارم به گریبان اجل تا که در تن ز غمت پیرهن جان بدرم ... نایب
دی روز تولدت را چه کنم صد قافله سالار فدایت بکنم صد خاطره از ناز به حالت بزنم یا خودم را برای تو بدارت بزنم ... نایب
هیچکس در پیش خود چیزی نشد هیچ آهن خنجر تیزی نشد گر به شاگردی کسی خود نسپرد کی شود استاد با عقل و خرد
اتنا
سلامی به وسعت چشمهای زیبایت سلامی به گرمای دل سوخته ام سلامی به زلالی اشكهای جاریت سلامی به زیبایی چشمانت
رفت و گفت پشت سرم آب هم نپاش وقتی که رفت در پی او شد مسیر تر ..... دست و دلس نرفت فراری شود ز من ....... او رفت و در دلم اسیر شد ، از دست من رها شد و در دل اسیر شد... نایب
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد هشدار که سرمایه سودای جهان عمرست چنان کش گذرانی گذرد
تقدیم به مادران تمامی جهان
شبی تنها بودم که در سیاهی چشم باد نگاه خاکستری رنگی دیدم سرشار از زندگی و دیدم عشق را با ارتفاعی ناچیز از ناودان باران صبح را مه گرفته بود و من اسیر در پنجه ی طوفان تنهایی ... ناگهان سر راهم سبز شدی ... از دیدنت ، یکباره ترسیدم ایثار ، گذشت ، معنویت ، ... و عشق همه را داشتی ، با یک بغل پر از ترانه همه ی باغ نشسته بود غنچه ها ، در اغوای لالایی ات چه زیبا می شکفتند و من تنها تر از حسرت که این بود اولین یا ، آخرین فرصت و تو ... عشق را بافتی ... انگار خدا شوخی اش گرفته بود آمده نیامده تمام شدی با فسیل این همه گریه شانه هایت را کم دارم مادر ...غریب