دستان من هرگز نمی توانند این سیب را
عادلانه تقسیم کنند ... تو به سهم خود فکر می کنی........
من به سهم تو
آنقدر باورت دارم كه
وقتی می گویی :
باران
خیس می شوم
حکایت من حکایت ماهی تُنگ شکسته ایست که روی زمین دل دل می زند
و حکایت تو
رازی ست آدمی
که به سودای هیچ و پوچ
روزی هزار مرتبه می میرد
تا زندگی کند
این روزها
به آفتاب هم نمی شود دل بست
تنها تو را ستودم آنسان ستودمت كه بدانند مردمان محبوب من به سان خدایان ستودنی است از : حمید مصدق
هـست بـرهان ِ فـرامـوشی ِ مـن ....
مرا از جمعه ها آغاز كن از شنبه بیزارم كه از حس غریب و مبهم آدینه سرشارم
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت