با عجایب چشم خود آشنا شویداگر به اندازه کافی (حدود 12 ثانیه) به این عکس خیره شویدمی توانید یک زرافه را تشخیص دهید .
در دو هفته گذشته مراسم اعدام دو قاتل از جهاتی به هم شباهت داشت. عمده شباهتها مربوط میشود به تشریفات خاص این مراسم. از برپاکردن دار یا آوردن جرثقیل، گذاشتن چهارپایه، پوشش خاص و ترسناک مأموران اعدام، آوردن محکوم با یک خودروی سرپوشیده تا...؛ اما یک شباهت تأملبرانگیز نیز دراینمیان خود را نشان میدهد و آن هجوم مردم، بهخصوص جوانان، در تاریکی نیمهشب برای تماشای مرگ محکومان به اعدام است. در اینکه قصاص قاتلان به این شیوه درست است یا نه، خود بحثی جداگانه است که سالهاست در رسانهها و مجامع حقوقی، اجتماعی و حتی فرهنگی درخور توجه قرار میگیرد. برخی با استناد به اصول حقوقی و براساس آموزههای مذهبی، آنرا امری درست و بجا میدانند و گروهی نیز با استناد به علومی همچون روانشناسی و جامعهشناسی و بهمیانکشیدن مسائل حقوق بشری، با شیوه اجرای قصاص مخالفت میکنند. دیدن صورت یک مرده عموماً یک تصویر نازیبا و روحآزار است؛ بههمیندلیل بسیاری از مردم از دیدن صورت جسدهایی که بر سر راهشان قرار میگیرد، روی میگردانند و دست بر چشم کودکان خود میگذارند و میگذرند یا شبکههای تلویزیونی دنیا از نشاندادن چهره افراد در حال مرگ یا مرده منع شدهاند و حتی فیلمهای سینمایی که این تصاویر را نشان میدهند، از سوی متخصصان علوم رفتاری و روانشناسان و جامعهشناسان تقبیح میشوند. اتفاقی که در مراسم اعدام قاتلان روحالله داداشی، قویترین مرد ایران و دکتر سرابی، پزشک متخصص، رخ داد، نگارنده را بهسوی دو سؤال رهنمون میکند: چرا به تماشای اعدام میرویم؟ اعدام حادثهای از پیش تعیینشده است که سرانجام آن بدترین اتفاق ممکن (یعنی مرگ) است. چیزی که هیچکس در وهله اول برای خودش نمیخواهد و در مراحل بعد برای دیگران نیز آرزو نمیکند. برخی خونخواهی مقتول و کینه از قاتل را از علل هجوم برای تماشای مراسم اعدام میدانند، بهخصوص اگر مقتول محبوبیتی هم در میان مردم داشته باشد. اما گزارشهای منتشر شده رسانهها در این باره نشان میدهد برخی که برای تماشای جان دادن قاتل میروند، چندان راضی به خانه برنمیگردند. به خاطر بیاورید همه تلاشهایی را که برای نجات شهلا جاهد، قاتل همسر مظلوم ناصر محمدخانی، صورت گرفت. برخی هیجان موجود در این صحنه را علت این استقبال میدانند و آنرا به مسائلی مانند نبود هیجان کافی و سالم در زندگی جوانان مربوط میدانند. از تماشا چه حاصل میشود؟ سؤال دوم البته جدیتر است؛ چون پاسخی میخواهد که باید براساسآن، بسیاری از دستگاهها تصمیم بگیرند: دستگاه قضایی که حکم به اعدام در ملاءعام میدهد، دستگاههای انتظامی که برای اجرای حکم، نحوه آن و نتایج حاصله برنامهریزی میکنند و... اولین پاسخی که به این سؤال داده شده و میشود و البته فلسفه وجودی اعدام در ملاءعام را نیز تشکیل میدهد، «عبرت سایرین» است. «سایرین» همین افرادی هستند که نیمهشب خواب نوشین خود را رها میکنند و کیلومترها راه میکوبند و جایی را انتخاب میکنند تا مسلط بر طناب دار باشند. این پاسخ خود سؤالات دیگری را به دنبال دارد. آیا آدمی این قدر برای عبرت گرفتن حریص است؟ آیا آنان که تمایلی به دیدن صورت مسخشده جنازه بر دار شده نشان نمیدهند، استعداد عبرت گرفتن ندارند؟ آیا زمانیکه قاتلی که همهچیز خود را باخته است، گردن فراز میگیرد و به طناب دار پوزخند میزند و سرافرازانه میگوید «یک بار دیگر هم فرصت پیدا کنم، همین کار را میکنم»، نعش مردهاش بر سر دار، جسد یک قهرمان بهنظر نمیآید؟ جوان بیقهرمان امروز آیا در جلد او فرو نمیرود؟ آیا قاتل با همین یک جمله همه بساط عبرتگرفتن را برهم نمیزند؟ و دستآخر اینکه آیا دستگاههای مجری اینگونه برنامهها به اهداف تعیینشده خود رسیدهاند؟ بدون تردید طرح منطقی این سؤالات و هزاران سؤال دیگر که به اذهان دیگری متبادر میشود، در فضایی آرام و برخورد منطقی با آنها، به مجموعه پاسخهایی مستدل و قدرتمند منجر میگردد که میتواند نقشه راه همه دستگاههای مسئول امنیت فردی و اجتماعی شود.
منبع: عصرایران به نقل از روزنامه ابتکار
خواب یکی از رمزآلودترین تجارب بشر در طول زندگیاش است. در ادامه حقایقی که شاید خیلیها در مورد خواب ندانند آورده شده است. خوابها مىتوانند جالب، هیجانانگیز، وحشتناک و یا صرفاً عجیب و غریب و غیرعادى باشند. در این مقاله با ١٠ واقعیت درباره خواب که توسط پژوهشگران کشف شده است آشنا مىشویم. ۱-شما ۹۰ درصد خوابهایتان را فراموش میکنید. با ۵ دقیقه پیاده روی پس از بیدار شدن از خواب نیمیاز خوابتان فراموشتان میشود و پس از ۱۰ دقیقه ۹۰ درصد آن فراموش میگردد. ۲-افراد کور هم خواب میبینند افرادی که کور مادرزاد نیستند، مانند بقیه خواب میبینند و در خواب تصاویری مشخص در برابر دیدگان آنها ظاهر میگردد. افرادی که کور مادرزاد هستند تنها در خواب حس لامسه و بویاییشان کار میکند و میتوانند همان تجربهای که در محیط عادی دارند را در خواب داشته باشند. ۳- خوابهایی که مردان و زنان میبیند با هم تفاوت دارد همه انسانها خواب میبینند اما آنچه زنان و مردان میبینند هم از لحاظ محتوا و هم از لحاظ واکنشهای فیزیکی بدن با هم تفاوت دارد. مردان در خواب بیشتر مردان دیگر را میبینند اما زنان هم مردان و هم زنان دیگر را به طور مساوی در خواب میبینند. حالات جنسی زن و مرد در خواب به حالات جنسی آنها رد واقعیت مرتبط است هر چه در واقعیت برای آنها خوشایند است و رخ میدهد در خواب نیز همان باری آنها رخ میدهد. 4- ما تنها آنچه را که میدانیم خواب میبینیم خوابهای ما معمولا مملو از اتفاقات و چیزهای عجیب و غریب است اما نکته جالب اینجاست که تمام این عجایب و غرایب با آنچه که ما میدانیم و میشناسیم درست شدهاند. شاید شیای را در خواب ببینیم که هرگز ندیدهایم اما اجزا آن مسلما چیزهایی است که ما زمانی ملاقات و یا حس کردهایم. همچنین بر طبق تحقیقات به عمل آمده تمامیچهرههایی که در خواب میبینیم در طول زندگی حتما مشاهده کردهایم ولی شاید دیدار آنقدر کوتاه بوده که به خاطر نسپردهایم. 5- عده معدودی خوابهای سیاه و سفید میبینند ۴ درصد افراد بینا در تمام طول عمر خود خوابهای سیاه سفید میبینند و بقیه یا همیشه خوابهای رنگی میبینند و یا گاهی رنگی و گاهی سیاه و سفید خواب میبینند جالب است در تحقیقی که در بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۵۰ انجام شد ۱۲ درصد افراد خوابهای سیاه سفید میدیدند اما از همین افراد در سال ۱۹۶۰ مجددا تست گرفته شد و این میزان به ۴٫ ۴ درصد رسید، به نظر میرسد مشاهده تصاویر سیاه و سفید سینما و تلویزیون روی خواب افراد تاثیر میگذارد. 6- خوابها ممکن است سبب بیماریهای روانی شوند بر طبق تحقیقات به عمل کسانی که بیماریهای روانی دارند خوابهایی مشابه آنچه بر آنها میگذرد میبینند همچنین کسانی که خوابهای پر استرس میبینند بیشتر در معرض بیماریهای ناشی از استرس روانی قرار دارند. 7- حیوانات هم خواب میبینند مطالعه روی امواج مغزی حیوانات در حین خواب نشانگر آن است که حیوانات هم مشابه انسان خواب میبینند. 8- خیلی مواقع در خواب فلج میشویم بدن انسان میتواند در خواب به طور کامل فلج شود و سپس از پس از بیداری به سرعت از این حالت بیرون بیاید. 9- ممکن است در خواب مرز واقعیت و خواب گم شود تمامیاتفاقات و اصوات در محیطی که در خوابیدهایم ممکن است به صورتی دیگر توسط مغز تصویر شود. مثلا درهال خانه خوابیدهایم و موسیقی از تلویزیون پخش میشود شاید تصور کنیم که در کنسرتی بزرگ هستیم. 10- خیلی چیزهایی که در آینده رخ میدهد را میبینیم (تعبیر خواب) یک تحقیق علمینشان داد که ۳۰ درصد افراد به طور متوسط اعتقاد دارند آنچه در خواب دیدهاند به طور تمام و کمال در مواقعی برای آنها رخ داده است. برخی این مقدار را بین ۶۳ تا ۹۸ درصد افراد جامعه میدانند. هنوز هیچ توجیه علمیبرای این موضوع پیدا نشده است. 11- اگر خر و پف میکنید خواب نمیبینید این موضوعی است که منابع بسیاری در اینترنت به آن اشاره کردهاند اما من هیچ منبع علمیبرای این موضوع پیدا نکردم.
منبع: سلامت نیوز
سخنرانی پندآموز و جالب استیو جابز بنیانگذار "اپل" در مراسم فارغالتحصیلان دانشگاه استنفورد
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس میخوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز میخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و شامل سه تا داستان است. - اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست. من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه میآمدم و میرفتم و خب حالا میخواهم برای شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم از مادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر اینکه در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریهی دانشگاه خرج میکردم. بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهی چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهای که میخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری میخواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست میشود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه میکنم میبینم که یکی از بهترین تصمیمهای زندگی من بوده است. لحظهای که من ترك تحصیل کردم به جای این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم میخوابیدم. قوطیهای خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس میدادم که با آنها غذا بخرم. بعضی وقتها هفت مایل پیاده روی میکردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهی گرانبها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهای خطاطی را تو کشور میداد. تمام پوسترهای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی میشد و چون از برنامهی عادی من ترك تحصیل کرده بودم، کلاسهای خطاطی را برداشتم. سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت میبردم. امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی نقشی در زندگی حرفهای آیندهی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی میکردیم تمام مهارتهای خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهای کامپیوتری هنری و قشنگ بود. اگر من آن کلاسهای خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهای هنری الآن را نداشت. همچنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب میبینید آدم وقتی آینده را نگاه میکند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه میکند متوجه ارتباط این اتفاقها میشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، به زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است. - داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را در گاراژ خانهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر میتواند از شرکتی که خودش تأسیس میکند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر میکردیم توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آیندهی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس میکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیاست. دریک سیر خارق العادهی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام میدادم که واقعاً دوستش داشتم. - داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام میدهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من میفهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعدهی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم ... من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معدهام میگذشت و وارد لوزالمعدهام میشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههای سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است !
مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همهی ماست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند. و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.
موقعی که من سن شما بودم یک مجلهی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر میشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود. این مجله مال دههی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست میشد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از اینکه گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههی هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شمارهی شان یک عکس از صبح زود یک منطقهی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود :
Stay Hungry, Stay Foolish این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر میکردند. و این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که من برای شما میکنم.