مرا رسد كه بر آرم هزار ناله چو بلبل
كه احتمال ندارم ز دوستان ورقي گل
درد عشق است ندانم كه چه درمان سازم
همچو پروانه كه مي سوزم و در پروازم
مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم
خبر از پاي ندارم كه زمين مي سپرم
مي روم بي دل و بي يار و يقين مي دانم
كه من بي دل بي يار نه مرد سفرم
پاي مي پيچم و چون پاي دلم مي پيچد
بار مي بندم واز بار فرو بسته ترم
چه كنم؟ دست ندارم به گريبان اجل
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني
حرفها بيني كه آلوده به خون جگرم
از قفا سير نگشتم من بيچاره هنوز
گو خلق بدانند كه من عاشق و مستم
آوازه درست است كه من توبه شكستم
دل از محبت دنيا و آخرت كندم
كه درد دارم و در مردن آرزومندم
مرغ جان در اين قفس بي بال و پر افتاد و هرگز
آنكه بايد اين قفس را بشكند از در نيامد
جام مرگ آمد به دستم جام مي هرگز نديدم
قصه ام آخر شد و اين غصه را آخر نيامد
آن را كه غمي چون غم من نيست چه داند
كاندوه دل سوخته ام ، سوخته داند
هر گه كه بسوزد جگرم ديده بگريد
وين گريه نه آبيست كه آتش بنشاند
درد دل پيش كه گويم كه به جز باد صبا
كس ندانم كه در آن كوي مجالي دارد
زندگاني نتوان گفت و حياتي كه مراست
زنده آن است كه با دوست وصالي دارد
غم دل با تو نگويم كه نداري غم دل
با كسي حال توان گفت كه حالي دارد
تو را ز حال پريشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
تو را كه هر چه مرا دست مي رود از پيش
ز بي مرادي امثال ما چه غم دارد
انصاف نباشد كه من خسته ي رنجور
پروانه ي او باشم و او شمع جماعت