و زندگی
ادامه می یابد
در حنجره ی مردی
كه عشق را فریاد می كند
در كوه تنهایی
و دست زنی
كه چراغ یادی را
می برد به تالار آینه ها
تا بیاویزد چلچراغی
كاش می دانستی
ما را
مجال آن نیست
كه روزهای رفته را
از سر گیریم
و لحظه های بی بازگشت را
تمنا كنیم
فردا
چه اندازه دیر است
برای زیستن
و چه اندازه زود
برای مردن
و همیشه واژه ای است پر فریب
یك آلاله را
فرصت یك ستاره نیست
و به ناگاه
بسته خواهد شد
پنجره های دیدار
در اجبار تقدیر
آنجا كه
زنگهای خوشبختی
خاموش می شود
در واژگونی بخت
بر آنم
تا به رقص برخیزم
بر ویرانه های خیال
و كودكانه
گوش
به زنگوله ی فرداها بسپارم
ناهید عباسی
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و دود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچش اما به جزاز وصل تو خشنود نکرد
مولوی
کورکورانه عاشقت هستم !
کاش می شد ببینمت ، ای کاش
چاله های زیادی ست بر سر راهم
ای عشق ....
عصای سپیدم باش!!!!
تو را چه می رسد ای آفتاب پاك اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
كدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می كند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریك است
تو در صبوری من
اشتیاق كشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم كه طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه می رسد ای آفتاب پاك اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
حمید مصدق
انسان بیش از زندگیست
آنجا که هستی پایان می پذیرد
او ادامه دارد ....
و رسالت من این خواهد بود
تادو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
حسین پناهی