دوستش دارم همانگونه که ماه برکه را و غلامان سیاه ، حله را می خواهمش حتی اگر هیچ گاه دستم به او نرسد و فقط به رویایی از او دل خوش باشم
باتشكر
گلبرگی را می مانم جدا شده از هره ی نور گلبرگی لرزان و پرتکان که در هیاهوی باد ، به هر سو سرک می کشد
اتنا
خیلی دلم پر شده خیلی اینارو دیگه واسه هیچ کس نمی نویسم اینا رو می نویسم تا خدا بخونه
ای دوست دعا کن که مرا رنج تو آید شب گردد و بازم به دلت تاب و تب آید روزم سپری شد به امیدی که شب آید در حسرت دیدار تو جانم به لب آمد ... نایب
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست
حال دل ریش با تو گفتم ... نایب
تنها برای من تو سزوار می شوی در یاد من همیشه تو تکرار میشوی در کوچه باغ های دلم پرسح ای بزن از بوی عشق و عاطفه سر شار میشوی
خواهم مُردبی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مُرد مثل یه بیت ته قافیه ها خواهم مُرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مُرد شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مُرد گم شدم در قدم دوری چشمان بهار بی تو یه روز در این فاصله ها خواهم مُرد
من اما آمده ام تا بمانم ، زندگی کنم ، شاد باشم و برسم به سپیده دم خوشبختی آنجا که نور امید حنجره سازم را نوازش می کند و یاد خدا نگین قلبم می شود
هر کس را خواندم مرا از یاد برد ، هر کس را جستم مرا گم کرد و هر کس را بخشیدم مرا شکست ، زندگی همین است، آمدن برای رفتن ، زیستن برای زنده بودن ، گشتن برای نیافتن ، خواستن برای نرسیدن