• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3474روز قبل
حجاب و عفاف


این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

سلام

این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر دادم.

یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.

از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم چادر سرم کنم

من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.

ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.

چند سال گذشت توی زندگی من اتفاقی افتاد که باعث شد شدیدا افسرده شوم ، پدرم از زهرا خواست تا بیشتر با من بگرده و حواسش به من باشه زهرا هم همیشه جویای احوالم بود چشم باز کردم و دیدم او برای من شده مثل آن وقتهای هانیه . دلسوزی ها و محبت خالصانه ی او باعث شد خیلی با هم راحت باشیم مثل دو تا خواهر، اونقدر صمیمی شدیم که من یک روز خیلی راحت برگشتم و به او گفتم: زهرا باور می کنی من قبلا خیلی ازت بدم می اومد اما حالا خیلی دوستت دارم انگار اون زهرای قبلی مرده و تو یک زهرای دوباره متولد شده ای.

یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...

آخه من می دیدم که او چقدر تحسین برانگیز شده بود، زهرا هرگز با هیچ نامحرمی صحبت نمی کرد مگر اینکه واقعا ضرورت ایجاب می کرد ، او واقعا به نماز اهمیت می داد حتی یک بار که با هم بیرون بودیم و به دلیلی چند دقیقه از اذان گذشته بود و ما در محیط و شرایطی نبودیم که نماز بخوانیم با چشم های خودم دیدم همان زهرای آرام و دوست داشتنی چقدر بی تاب و ناراحت است، اشک هایش آرام و بی صدا جاری بود و تا تکبیر نماز را نگفت آرام نشد...

ایمان او واقعی بود و در تمام زندگیش متجلی شده بود در اخلاق و رفتار و ظاهر و باطنش برای همین خیلی خواستگار داشت آخرش هم با یک انسان خوش قلب و با ایمان ازدواج کرد که همه آرزو داشتند چنین دامادی نصیبشون بشه.

یک مساله ی بسیار زیبا و در عین حال عجیب در زندگی مشترک او محبت عجیب و فوق العاده او و همسرش نسبت به هم هست، همه ی زوج ها نسبت به هم محبت دارند و این هدیه ی خداوند است اما من هیچ کسی را مثل این دو ندیده ام که این محبت در آنها رو به روز رشد کند گاهی فکر می کنم این محبت شدید به خاطر شدت اهمیت دادن آن دو به ارتباطشان با نامحرم هاست خیلی مواظبند که هیچ احساس غیر حلالی هرچند کوتاه نسبت به هیچ نامحرمی به دلشان راه پیدا نکند؛ نگاه ها، لبخندها، شوخی ها و خودمانی بودن هایی که ما ساده می گیریم و برایمان عادی شده برای آنها وجود ندارد و اصلا هم برایشان مهم نیست کسی آنها را خشک یا سخت گیر بداند.

آن دو را که می بینم خیلی برای چادرم خدا رو شکر می کنم و می فهمم که باید بیشتر در رفتار و کردارم دقت داشته باشم تا آنچه حلال به دست می آید را با حرام هدر ندهم چون یقین دارم خدا این نعمت ها را برای همه ی بندگانش پسندیده و این ما هستیم که آن را با بی دقتی ها و غفلت ها و عدم اعتماد به دستورالعملهای دین از دست می دهیم وگرنه وعده های زیبای خدا در همین دنیا هم برای بنده های پاک و راستینش بهشت می سازد، بهشتی که دیگران همه جا آن را جستجو می کنند اما بوی آن را نیز استشمام نمی کنند
جمعه 7/9/1393 - 21:34
حجاب و عفاف


تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.خاطره ای که میخوانید توسط آزاد کریمی برای ما ارسال شده است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره،گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.و جواب من چی بود؟!؟ نه

...چند وقتی میشد که با کمک و  هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.بعدِ عید رفتیم راهیان.خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

... از بین دوستام که همسفر راهیان نور هم شده بودیم، بعضیا واقعاً چادری بودن و خیلی سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملی به این راحتی نبود که رسماً مانتو رو با تیکه پارچه های اضافه تبدیل به نوعی چادرش کنن؛ (حالا این بحثم بماند بعضی چادر ملیا خوب و سنگینه اما بعضیاشون...) خلاصه یا باید چادر معمولی رو با تموم سختیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛ البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همین شد. تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود. حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم. دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید. و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین.

کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی.  نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.

... تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد. پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس.

تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟

نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم.گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده. بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه.

... قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید: حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!

البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود. اوایل که انتخابش کردم، مادرم به خودش می سنجید که چقدر اذیت میشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذیت کنم. اما خب زمان می خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده. 

این هدیه ی دوس داشتنی، حتی اذیت کردنش هم برام شیرین تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.

جمعه 7/9/1393 - 21:33
حجاب و عفاف


روز به روز بیشتر عاشقش می‌شوم. چادرم را می‌گویم. الان درست سه سال و یک ماه و نه روزه که چادری شده ام.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

تصمیمم ناگهانی نبود. از همان دوران ابتدایی چادر را دوست داشتم اما مادرم همیشه می‌گفت توی دست و پایت می‌پیچد و زمین می‌خوری.

اولین دوستم در دوران ابتدایی دختری بود به نام لیلا که چادری بود. به نظرم خیلی خانم و با وقار بود! با بقیه بچه ها فرق می‌کرد. عاقل بود خیلی. برای همین منم به چادر علاقه مند شدم. کلاّ چادر در فامیل درجه یک اصلاً معمول نبود. همه حجاب معمولی داشتند. خیلی ها هم اصلاً معتقد به حجاب هم نبودند.  اما مهم مادرم بود که با وجودیکه چادر نداشت حجابش کامل بود. مخالفتش هم فقط برای این بود که می‌گفت نمی‌توانی چادر را نگه داری. آخر از این چادرهای دانشجویی که جای آستین دارند و کنترلشان خیلی آسان است نبودآن موقع ها.

کلاً خانواده مذهبی ای هم نبودیم. مذهب در حد نماز و روزه و حجاب معمولی. فقط مادربزرگ پدری ام، که با ما زندگی می‌کرد خانم با اعتقادی بود. به شدت به نماز اول وقت مقیّد بود. او مثل همه مادربزرگ ها چادر سر می‌کرد.

خیلی با مادربزرگ رفیق بودم. به شدت همه خانواده را تشویق به نماز اول وقت می کرد. با تشویق ها و نظارت های مادربزرگ به نماز علاقه خاصی داشتم. وقتی هم به سن تکلیف رسیدم دیگر نمازهایم را به لطف خدا درست می‌خواندم. یادم است جشن تکلیف برایم یک حادثه باشکوه بود! اینقدر باشکوه که ارزش داشت سه سال منتظرش باشم و روز شماری کنم! آن روز باشکوه رسید و با گلهای صورتی بر سر و چادر سفید گل گلی، جشن بندگی گرفتیم. یادش بخیر، شعرهای حجاب را برایمان می‌خواندند : پسرعمو پشت دره، می‌خوام برم درو باز کنم، چادر کنم یا نکنم؟! همان موقع روی قضیه محرم و نامحرم و حجاب دقیق شدم و مواظب بودم محرم و نامحرم را رعایت کنم. اما به علت مخالفت مادر، چادر برایم همیشه رویا ماند، فکر می‌کردم دور از دسترس است. بعدترها هم کم کم رویایم کمرنگ شد و فراموش کردم.

توجه ام به مسائل مذهبی در حد همین نماز و روزه های ماه مبارک بود تا سوم دبیرستان. تا آن موقع در عالم نوجوانی بودم و برای خودم شاعر هم شده بودم. آنروزها یکی از دخترهای فامیل به شدت بی‌حجابی را در فامیل تبلیغ می‌کرد متاسفانه. همه اش می‌گفت تو جوانی این امّل بازی ها چیست چرا روسری می‌پوشی؟ ولی خوب به لطف خدا به سختی مقاومت می‌کردم ...

یادم است درس تعلیمات دینی سوم دبیرستان مفصّل درباره معاد بود. به مسئله معاد و حیات پس از مرگ علاقه خاصی پیدا کرده بودم. یک کنجکاوی زیاد. در دبیرستان دوستان زیادی داشتم. یکی از آنها دخترچادری خیلی خوبی بود. زیادی خوب بود! اسمش فاطمه است.هنوز هم دوست درجه یکم است. می‌دیدم به هیچ وقت غیبت نمی‌کند، خیلی مودّب است. خیلی مهربان است، خیلی دلسوز و درسخوان و منظم  است. باخودم می‌گفتم ببین! دخترهای چادری همه دسته گل هستن! مقایسه اش می‌کردم با بچه های دیگر که همه اش پشت سر معلم ها بد می‌گفتند و مسخره می کردند. فاطمه یک چیز دیگری بود! یادم است پنجشنبه ها با بقیه دخترهای چادری مدرسه جمع می‌شدند و می‌رفتند گلزار شهدا سر مزار پدر یکی از بچه ها. آن موقع معنی این کارشان را نمی‌فهمیدم. با شهدا هنوز ده سال فاصله داشتم!

اواخر سال بود، دی ماه 80، که یکی از همکلاسی ها به اسم بهناز، یک دختر خیلی زیبا و فرشته صفت به معنای واقعی، ناگهان بیمار شد و سر یکماه فوت کرد. وااای خدای من، این اتفاق برای من اتفاق بزرگ و دردناکی بود. یکهو با مسئله مرگ و معاد به طور ملموس و واقعی روبرو شدم. باخودم گفتم مرگ در یک قدمیست. کنار گوشم. پیش دوستهایم، و حالا بهناز رفته بود، کجا؟ نمی‌دانم! جسم کوچکش را که گذاشتند توی قبر....روحش؟  زندگی ام عوض شد. به نسبت غفلت قبل البته. روی عباداتم دقیق تر شدم. خیلی به مسائل اعتقادی فکر می‌کردم. بهت زده بودم. اما هنوز مانده بود....

دبیرستان تمام شد و وارد دانشگاه شدم. فضا خیلی فرق کرده بود. ولی من مواظب حجابم بودم. از این مقنعه های آماده نمی‌خریدم، مامان برایم پارچه می‌خرید و میدوخت تا مقنعه هایم بلند باشند. هیچ وقت هم آرایش نکردم. با اینکه خیلی اطرافیان، دوست‌ها همکلاسی ها می‌گفتند : بدون آرایش آدم می شود مثل مرده ها! وای چه حرف مزخرفی بود!خوشبختانه زیر بار نرفتم و همین حجاب ساده، مانتوهای گشاد و بلند و مقنعه بلندم را حفظ کردم.

دو سال بعد دوستی را دیدم که درباره امام زمان عج حرفهایی به من زد. تا آن موقع مسئله امامت برایم جدی نبود. باز توی فکر رفتم و تحقیقاتم بیشتر شد. دوباره به مسائل حساس تر شدم. ولی خوب. هنوز مانده بود تا....
بهار 87 مادربزرگ از دنیا رفت. دوباره شوک آخرتی شدیدی بود. روح مادربزرگ هم رفت. خیلی ناراحت و دلگرفته بودم. آن روزها نماز صبحم خیلی قضا می‌شد. یکروز صبح، حدود دوهفته بعد از فوت مادربزرگ، آمد به خوابم و گفت: دختر چرا خوابیدی و برای نماز بیدار نمی‌شوی؟ آبرویمان جلوی ایشان رفت!

جلوی کی؟ آبروی مادربزرگ جلو کی رفته بود که من نماز صبح خواب ماندم؟ هراسان از خواب پریدم. چند دقیقه به طلوع خورشید مانده بود. خیلی ناراحت شدم. عهد بستم با خدا و خودم و مادربزرگ که نگذارم نمازهای صبحم به این راحتی قضا شود.

بازهم علایق مذهبی و حساسیت هایم بیشتر شد. بعداً حاجتی برایم پیش آمد که برایش خیلی دعا کردم. ختم سوره یس و واقعه گرفتم. و واقعاً دیدم خیلی روحیه ام دارد عوض می‌شود... عجیب بود! اردیبهشت 89 هم، یکی از دوستهای خیلی خوب دوران دبیرستانم به نام فرحناز، یک دختر چادری و فعال، ورزشکار ، مهربان و تحصیلکرده، یک شب، درست شب تولد من که شب جمعه هم بود، رفته بود توی اتاقش برای نماز. خواهرش می‌گفت چندماهی بود نمازهای را خیلی طول می‌داد . برای همین مثل همیشه وقتی خبری ازش نمی‌شود کسی شک نمی‌کند. بعد از یکساعت می‌روند توی اتاقش می‌بینند پای سجاده، در سجده، فوت کرده! بدون هیچ دلیلی! البته دکترها گفتند سکته ناگهانی قلبی کرده ، من نتوانستم باور کنم... به نظرم فرحناز عروج عرفانی کرده بود! نمی‌دانم! قرآنش هم کنارش باز بوده، صفحه ای از سوره انعامش از اشکهای فرحناز خیس شده بود.....این اتفاق دیگر تیر نهایی بود. دیگر قضیه آخرت و معاد برایم شوخی نبود. تصمیم گرفتم برای ترک گناه تلاش بیشتری کنم.

هشت ماه بعد، پنج ماه به بیست و شش سالگی ام مانده بود که تصمیم گرفتم رویای قدیمی ام را عملی کنم. لطف خودش بود البته. او ازم خواست. خودش اصرار داشت، به دلم افتاد، از درون ندایی داد و فریاد می‌کرد که : چااااادر ، چااادر ، چااادر بپووش! باید و باید چادر می‌پوشیدم. چادر حجاب برتر بود، زیبا و زیبا و زیبا بود. با این حال تحقیقات گسترده ای را شروع کردم. با همه دوستان چادری ام حرف زدم و دلیل چادرپوشیدنشان را پرسیدم. میخواستم تصمیمم محکم و بادلیل باشد و بتوانم ازش دفاع کنم. می‌دانستم مخالفتهای زیادی از اطرافیان می‌رسد، برای همین باید مجهّز به دلیل و منطق می‌شدم. حداقل برای خودم.  با مادرم که درمیان گذاشتم خیلی استقبال کرد. گفت الان دیگر بزرگ شدی! 26 سالته، اون موقع ها بچه بودی که مخالف بودم. برایم یک چادر دانشجویی خرید. حدود مهر 89 بود که دو روز چادرم را پوشیدم اما.... شیطان ملعون! خودش را به آب و آتیش زد! یک عالمه فکر منفی تیرباران کرد به قلبم! حرفش را توی دهان هرکسی که می‌توانست گذاشت، دوست و آشنا، فامیل و غریبه!

-وااای! چادرررررررررر؟ مگر دیوانه شدی؟

-چادر گرمه، دست و پا گیره، دلگیره

- وای موهات می‌ریزه! من چهارماه چادرپوشیدم موهام ریخت همه اش الانم درش آوردم ولم کن بابا!

- ببین چادر به بعضی ها میاد اما به تو نه، اگر لاغرتربودی بهت می آمد. بذار لاغرتر شو بعداً بپوش الان خیلی ناجوره

- من به حجاب معتقدم اما چادر واقعاً زیاده رویه

- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ همه دارن خوشتیپ میشن اونوقت تووو؟

- من کاری به کارت ندارم ها، ولی واقعاً و حقیقتاً از چادر متنفرم.

- وای خدای من! عجب آدم جوگیری هستی؟ رویت می‌شود اصلاً با چادر بروی بیرون؟!

حتی یکی از دوستان چادری هم گفت : مهم دلته، اگر سختته الان هم که حجابت خوب است!

شیطان سه چهارماهی مرا معطل کرد. خیلی تلاش کرد. تصمیمم را کمی به عقب انداختم. یعنی اعصابم بهم ریخته بود. اذیت شده بودم. خیلی وحشتناک بود خدایی. مخصوصاً متلک هایی که می‌زدند. بالاخره زدم توی دهانش. گفتم دهان کثیفت را ببند. این هدیه خداست، دو دستی می‌چسبمش. 18 دی 1389 چادرم را پوشیدم. نه دیوانه شده بودم، نه گرمم بود، نه دست و پایم را می‌بست، نه دلم می‌گرفت، نه سختم بود، نه زیاده روی بود،  نه موهایم ریخت و نه بدتیپ شدم. تیپم از همیشه خوش تر و خوش تر بود! برای خدا تیپ زده بودم! شده بودم شبیه یکی که ....یکی که بردن نامش وضو می خواهد. خجالت می‌کشم حتی بگویم تقدیم به تو بانو! شرم می کنم حتی اسمت را در کنار حجاب و چادر ببرم بی بی!

ازفاطمه(س) گفتن که وضو می خواهد
وارستگی و بغض گلو می خواهد
بانو به خدا شرم من از روی شماست
چون فاطمه گفتن آبرو می خواهد
مادربزرگ هم خیلی زود به خوابم آمد و گفت: چادرت مبارک عزیزم! خوشحال بود و می‌خندید!

حالا بعد سه سال دیگر تقریباً همه مسخره ها و حرفهای ناجور رفته! الان دیگر جایش را تحسین گرفته. چون شیطان می‌داند دیگر نمی‌تواند چادرم را ازم بگیرد انشاالله.... اما الان باید مواظب چیز دیگری بود! :

ما  همه خواهر بودیم، دخترخاله بودیم، دختر عمه بودیم، دختردایی، دختر عمو، دوست، همکلاسی، رفیق. همه مان با مقنعه هایی به رنگ پاکی قلبمان حجاب را فهمیدیم. مقنعه های سپید دبستان. بعدها که بزرگ تر شدیم یک عده مان شیرینی حجاب برتر را چشیدیم. یکی در همان نه سالگی، یکی سال ها بعد در بیست و شش سالگی. مهم شیرینی حجاب برتر است. یک عده چادر داریم یک عده مانتو. نه من خواهر مانتویی ام را قضاوت می کنم و نه تو خواهرم مرا قضاوت کن. هیچ کدورتی نیست. این ها همه کار شیطان است. می آید در گوشمان می‌خواند :

-وای این دختر چادری را می‌بینی؟ جانماز آب کش امّل!

- وای این دختر مانتویی رو ببین، خوش به حال تو که حجابت کامله!

می‌شود کینه، دورویی، عجب، تکبّر، دلخوری. ما خواهرها دستمان از دست هم جدا می‌شود و این همان است که شیطان می‌خواهد. مَثل حجاب برتر و چادر مانند یک جعبه پر از شیرینی خامه ایست، که باید با مهربانی به دوستهایت تعارف کنی. برایشان از خاطره هایت بگویی، بگویی چقدر چادری بودن برایت قشنگ است، چقدر دوستش داری، چقدر بعداز چادری شدن زندگی ات عوض شده، نه اینکه اخم کنی و فکر کنی بقیه بدند و تو خوب! با مهربانی به همان خواهرهایی که قلبشان هنوز مثل مقنعه های دبستان سپید سپید است و به دلایلی درباره چادر و حتی حجاب دچار سوء تفاهم شده اند، تعریف کنی و توضیح بدهی. شاید به خاطر بداخلاقی های یک خانم چادریست، نمی‌دانم، شاید به خاطر کارتون های سیندرلاست، دخترهایی که در سفید برفی، زیبای خفته و عروسک های باربی به ذهنمان رفت. فکر کردیم آنها شیکن، تمیزند مرتبند!

عزیزم شیک تویی، تمیز تویی، مرتب تویی! تویی که تا عاشورا می‌شود قلبت پیش امام حسین ع است. تویی که شبهای قدر هرطوری هست تا صبح دعای جوشن میخوانی، تویی که زندگی شهید بابایی را می‌بینی و اشک می ریزی، تویی که دلت مدام مشهد می خواهد، تویی که قلبت همیشه پراز یاد خداست. تمیز و شیک قلب توست، نه دخترهای بزک کرده فیلم ها. تمام خوبی ها را جمع کرده ای توی قلبت و تنها حجاب مانده که کاملش کنی.

دفعه ی دیگر بزن توی دهانش. تا آمد بگوید: این دخترچادری امّل.... بزن توی دهانش، بگو امّل تویی! تو و پیروانت، امّل کسیست که خدا ندارد، امام حسین ع ندارد، علی ع و فاطمه س ندارد، امّل کسیست که امام رضا ع ندارد!

دفعه ی دیگر بزن توی دهانش. تا آمد بگوید: وای این دختر مانتویی.... بزن توی دهانش، بگو ماهمه خواهریم، از همان روزهای سپید مقنعه های دبستان. هممان خواهر شدیم و خواهر هم می مانیم. با قلب هایی به سپیدی مقنعه های دبستان.
جمعه 7/9/1393 - 21:33
حجاب و عفاف


من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!

مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست

من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!

بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:

تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!

یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره، گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:
نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!
بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!

تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج

وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!

و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.

و جواب من چی بود؟!؟ نه

...چند وقتی میشد که با کمک و  هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.

مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.

سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.

قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.

سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.

حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.

بعدِ عید رفتیم راهیان.

خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

... از بین دوستام که همسفر راهیان نور هم شده بودیم، بعضیا واقعاً چادری بودن و خیلی سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملی به این راحتی نبود که رسماً مانتو رو با تیکه پارچه های اضافه تبدیل به نوعی چادرش کنن؛ (حالا این بحثم بماند بعضی چادر ملیا خوب و سنگینه اما بعضیاشون...) خلاصه یا باید چادر معمولی رو با تموم سختیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛ البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همین شد. تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.

اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود. حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم. دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید. و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین.

کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.

وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی.  نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.

... تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد. پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس.

تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.

با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟

نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم.

گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده. بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه.

... قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید: حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!

البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود. اوایل که انتخابش کردم، مادرم به خودش می سنجید که چقدر اذیت میشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذیت کنم. اما خب زمان می خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده.

این هدیه ی دوس داشتنی، حتی اذیت کردنش هم برام شیرین تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.

چند تا نکته رو به عنوان نتیجه ی حرفام می گم و بحث مفصل تر، باشه سر فرصت بهتر.

به خودامون که مادر و پدرای نسل بعد از خودمونیم بر اساس این تجربیات شخصی ام، اکیداً توصیه می کنم؛ اگه کودکشون خودش تمایل نشون میده، اجازه بدن تجربه ی چادر رو داشته باشه. فقط کمکش کنن که اذیت نشه. تا بعدها از چادر، خاطره ی شیرینی تو کودکیاش براش مونده باشه. یکی از دوستانم حرکت قشنگی کرده و اون اینکه برای دختر3ساله اش، چادر دوخته. اصلاً هم اجباری نداره که دخترش هر جا میره سر کنه. ولی اینو بهش یاد داده که چادر هم یه لباسه مث بقیه لباسا که مخصوص خانوماس. این جقجقه کوچولو هم به میل خودش، اینقد با چادرش انس گرفته که گاهی اگه چادرشو پیدا نکنه، پتو رو به شکل چادر سر می کنه!

نکته دیگه اینکه از ضروریات دین نه برای خودمون و نه برا خونوادمون، ساده نگذریم. اما از راهش وارد شیم. با اجبار، نه میشه کسی رو مسلمون کرد نه میشه از اسلام، برش گردوند. اگه طرف، واقعاً آگاهی نداره، راه کسب کردن آگاهی رو یادش بدیم. تا خودش به نتیجه ای که باید برسه. و محبت، گوهریه که اینجا خیلی کاربرد داره. با محبت، بله؛ میشه با یه برنامه ریزی چندماهه، بدحجابی که فقط از حقایق، بی اطلاعه؛ میشه اونو حتی یه چادری واقعی و اعتقادی کرد.
جمعه 7/9/1393 - 21:32
حجاب و عفاف


پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و ....در ادامه متن خاطره ای ارسالی از طیبه رحیمی را میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من سه خواهر بزرگتر از خودم دارم نه مادرم و نه خواهرهایم هیچ کدام تقریبا هیچ وقت به جز مواقع خاص چادر سرشان نمی کنند . من هم که از بقیه کوچکتر بودم به تقلید از آنها چادر سر نمی کردم. البته وقتی در خیابان یا دانشگاه دختران چادری را می دیدم بدم نمی آمد چند روزی امتحانی چادر بپوشم، اما فقط در حد فکر بود در عالم واقع چادر سر کردن برایم عجیب و غریب بود.

با همه ی این حرف ها یک روز در دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم روز بعد همه چادر سر کنیم و به دانشگاه بیاییم، چقدر آن روز از فکر اینکه فردا چادر بپوشیم و قیافه هایمان چه شکلی می شود خندیدیم.روز بعد چادر یکی از خواهرهایم را از کمد برداشتم و پوشیدم . کلی جلوی آینه خودم را برانداز کردم به نظرم با چادر خیلی برازنده تر و باوقار تر شده بودم. حیف که آن وقت صبح همه خواب بودند و نمی توانستم نظر کسی را بپرسم.

فقط پدرم که قرار بود آن روز مرا به دانشگاه برساند در ماشین منتظرم بود. من با عجله رفتم و سوار ماشین شدم .پدرم که تا آن لحظه من را با چادر ندیده بود چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: آفرین چقدر با چادر محجوب تر و باوقارتر شده ای، چقدر چادر برازنده ی توست و کلی از چادر پوشیدنم تعریف کرد.

آن روز من شوق و اشتیاق و علاقه و تحسین را در چشمان پدرم دیدم. نگاه محبت آمیز پدرم مرا به وجد آورد. آن روز من بهترین دختر پدرم شده بودم و از این احساس برتری لذت می بردم. نگاه تحسین آمیز پدرم مرا غرق شادی کرد.قرار بود فقط همان روز تفننی چادر بپوشم ولی با عکس العمل پدرم دیگر چادر را بر زمین نگذاشتم. 

از فردای آن روز تقریبا هر روز چادر سر می کردم تا اینکه علاقه ام روز به روز به چادر بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر هرگز بدون چادر جایی نرفتم.حالا از پدرم یک دنیا تشکر می کنم که با نگاه تحسین آمیزش باعث شد من یک نگاه جدی به چادر و ارزشی که با خود به همراه می آورد داشته باشم و برای همیشه چادر را به عنوان بهترین و کاملترین نوع حجاب انتخاب کنم.

جمعه 7/9/1393 - 21:32
حجاب و عفاف


نه دخترهای ما مثل فاطمه زهرا هستند و نه خود ماها مثل پدر ایشان هستیم و نه پسرهای ما مثل امیرمؤمنان(علیه السلام)، شوهر فاطمه زهرایند. ما كجا و آنها كجا؟ زمین تا آسمان با هم فرق داریم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

شما نگاه كنید به دختر پیغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله)، بهترین دخترهای عالم، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود. بهترین زنهای اولین و آخرین، فاطمه زهرا(سلام الله علیها)بود. هرگز دختری و زنی به آن خوبی، به آن شرافت و به آن عظمت نیامده است. همه زنهای عالم از اوّل تا آخر در مقابل او مثل خدمت كارهایی هستند. مثل ذرّاتی هستند در مقابل خورشید جهان افروز.

شوهرش هم امیرالمؤمنین (علیه السلام)، بهترین مردان عالم. اگر چنانچه همه‌ی فضائل و مكارمشان را جمع كنیم. همه‌ی مردان عالم به یك ناخن او هم نمی‌رسند؛ این دو مظهر عظمت، مظهر زیبایی و فضیلت، با همدیگر ازدواج كردند.

جهیزیّه‌شان همان چند قلم ارزان قیمتی بود كه در كتابها نوشته‌اند و ضبط كرده‌اند: یك تكّه حصیر،‌یك تكّه لیف خرما،‌یك دست رختخواب و یك دستاس، یك كوزه، یك كاسه.[5]همه‌اش را اگر چنانچه به پول امروزی روی همدیگر بگذارند، معلوم نیست كه چند هزار تومان مختصری بیشتر بشود. همان مهریّه را از امیرالمؤمنین(علیه السلام)گرفتند و پولش را دادند جهیزیّه‌ی مختصری را فراهم كردند و بردند خانه‌ی شوهر. حالا ما نمی‌گوییم دخترهای ما مثل فاطمه زهرا(سلام الله علیها) جهیزیّه بگیرند.

نه دخترهای ما مثل فاطمه زهرا هستند و نه خود ماها مثل پدر ایشان هستیم و نه پسرهای ما مثل امیرمؤمنان(علیه السلام)، شوهر فاطمه زهرایند. ما كجا و آنها كجا؟ زمین تا آسمان با هم فرق داریم. اما معلوم می‌شود راه، آن راه است. جهت، آن جهت است. جهیزیّه را مختصر بگیرید. به این و آن نگاه نكنید، خرج زیادی نكنید. كار را برای كسانی كه ندارند مشكل نكنید.

جهیزیّه‌ی فاطمه زهرا (سلام الله علیها)، به قدری بود كه شاید دو نفر آدم با دست می‌توانستند از این خانه بردارند ببرند آن خانه. ببینید افتخار اینهاست. ارزش اینهاست. آیا پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله)نمی‌توانستند یك جهیزیّه‌ی مفصل تشكیل دهند؟ اگر پیامبر(صلی الله علیه وآله) اشاره‌ای می‌كردند، این مسلمانانی كه در اطراف ایشان بودند، بعضیهایشان هم آدمهای متمكّنی بودند، پول هم داشتند، از خدا می‌خواستند كه بیایند یك هدیه‌ای بدهند، كمكی بكنند. نكردند. چرا نكردند؟

این برای این است كه من و شما یاد بگیریم. و الّا بنشینیم و تعریف كنیم و خوشمان بیاید و بعد هم یاد نگیریم، چه فایده‌ای دارد؟ استفاده‌اش را نمی بریم. نسخه‌ی طبیب را كه انسان نباید بگذارد روی طاقچه تماشا كند. باید عمل كنیم تا بهره‌اش را ببریم. رژیم غذایی را باید عمل كنید تا فایده‌اش را ببرید. اینها رژیم غذایی روح است، رژیم غذایی صحّت جامعه است. صحّت خانواده است. باید عمل شود. ساده برگزار كنید.
جمعه 7/9/1393 - 21:12
حجاب و عفاف


دیدم آنچه مادر را به سمت چادر و حجاب میبرد، مرا هم شیفته کرده و مثل سربازی که اسلحه بر دوش دارد، همیشه چادر به سر کردم، برای همیشه...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

من دختر آن روزهای ایرانم و مادر این روزها ...دوره ای که من به چشم دیدم ، در کوچه و بازار، آدمهای رنگ باخته به دنیا زیاد بود .یکی مشروب میخورد و یکی مستی اش را فریاد می زد.یکی لباس نچندان لباس می پوشید و آن یکی نگاه نسبتا عاشقانه میکرد.

آن روزها چادر رنگ مشکی امروزش را نداشت. یادم هست مادرم چادر گل دار سر میکرد و عجیب به آن مقید بود.نمیفهمیدم چرا... نپرسیدم حتی.. اما دلم میگفت ، دل بند چادرش شده.. کوچکتر که بودم چادرنماز سر میکردم، و خیلی هم دوستش داشتم.

وقتی کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم، مادر مریض شده بود و برای درمان مکرر به بیمارستان میرفت و بستری می شد. میگفتند سرطان خون دارد .. .در بیمارستان اجازه نمیدادند که ببینمش. سنم کم بود.یواشکی، و به هر ترفندی که بود ، خودم را به اتاقش میرساندم. تا مادر عزیزتر از جانم را ببینم.یکبار که توانسته بودم به دیدار مادر بروم دیدم  مادرم فقط اشک می ریزد... گریه، گریه، ..

دلم گرفت،میخواستم مادر همیشه مهربان و خنده رویم را ببینم اما او ناراحت بود.ماجرا این بود که آن روز او را برای عکسبرداری برده  بودند، مادر هم به ناچار روسری اش را برداشته تا عکس بگیرند.و حالا مثل ابر بهاری گریان بود.نمیخواست مردی او را ببیند..روزهای بعد هم که ملاقاتش رفتم، بخاطر آن مسئله ، گریه میکرد و ناراحت بود.گفتم که ، مادر عجیب مقید بود..

خلاصه بگویم ؛

بزرگتر که شدم،سرطان مادر را از آغوشم ربود،  من ماندم و خاطراتم.ماندم با خاطره لحظه های شیرین با او بودن.. وقتی یاد آن گریه هایش می افتم یا وقتی به یاد رو گرفتن هایش می افتم؛ دلم می تپد برای چادر!چادری که مادر حتی بخاطر مریضی اش،  نمیخواست از دستش بدهد

 حالا که فکر میکنم ، تقید مادر، دل من را هم مشتاق کرد.دیدم آنچه مادر را به سمت چادر و حجاب میبرد، مرا هم شیفته کرده ..و مثل سربازی که اسلحه بر دوش دارد، همیشه چادر به سر کردم، برای همیشه... و  حاضر نیستم اسلحه ام را زمین بگذارم. به هیچ قیمتی ...

جمعه 7/9/1393 - 21:12
حجاب و عفاف


یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

--------------------------------------------------------------------

من از بچگی خیلی دوست داشتم چادری بشم چند بار هم وقتی مدرسه میرفتم چادر پوشیدم اما چادر گرفتن خیلی برام سخت بود هر طرفش میگرفتم یه طرف دیگه اش میفتاد روی زمین وبه همین خاطر دیگه نپوشیدم تا اینکه حدودا بیست وچهار ساله شدم و ازدواج کردم.

شوهرم هم من رو تشویق به چادرپوشیدن کرد اما من همون توضیحات بالا رو بهش دادم و متقاعدش کردم .

تا اینکه ایام فاطمیه شد و ما هرشب به مراسم عزاداری میرفتیم. روحانی مجلس خیلی دعوت به حجاب می کرد اما من تو دلم میگفتم درسته که من چادری نیستم ولی حجابم کامله حتی بدون چادر روضه میرفتم.

تا اینکه یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟ اگر به جای این آقا، پیامبر صلی الله علیه وآله  یا امام زمان عجل الله فرجه بود، چه کار می کردی؟

همین سوال به من توفیق چادری شدن داد. امیدوارم که خدا چادرم و دلیل انتخاب کردنش را از من پذیرفته باشه و تا عمر دارم چادرم رو برام حفظ کنه.

شاید بد نباشه بدونید من به هیچ کس دلیل چادری شدنم رو نگفتم فقط اطرافیانم رو از تصمیمم مطلع  کردم بعضی ها تشویقم کردند بعضی ها هم در عین تشویق گفتند جوگیر شدی و چند وقت دیگه پشیمان می شوی من هم از خدا خواستم که این اتفاق نیفته و در طول این پنج سال هیچ زمانی پشیمان نشدم و امیدوارم حضرت زهرا علیها السلام در ادامه ی این راه باقیمانده کمکم کنند.
جمعه 7/9/1393 - 21:11
حجاب و عفاف


مریم آملی که از خوانندگان پرو پاقرص باشگاه شبانه است خاطره ای را برای ما ارسال کرده است که در مورد چادر و عشق به آن است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛


حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

---------------------------------------------------------------------

بچه كه بودم چادر مشكی خواهر بزرگترم را برمی داشتم و سر می كردم. عروسكم را توی بغل و زیر چادر می گرفتم آن وقت احساس می كردم بزرگتر به نظر می رسم و به قولی خانم شده ام.اصلا از بچگی چادر را دوست داشتم آرزو داشتم یك چادر مشكی داشته باشم. بعدها كه بزرگتر شدم ، تقریبا می خواستم بروم كلاس پنجم به آرزوم رسیدم و رسما صاحب یك چادرمشكی شدم.

از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .دیگر چادرم شده بود جزئی از وجودم. حتی با اینكه اوایل نمی توانستم آن را جمع و جور كنم و پایین آن حسابی خاكی می شدباز احساس رضایت و لذت خاصی داشتم.

من چادرم را زیاد از حد دوست دارم شاید باور نكنید گاهی اوقات كه از بیرون به منزل بر میگردم وقتی چادرم را بر میدارم آن را می بوسم و كنار می گذارم چون تاج افتخار من است و مانند دژی پولادین نگاه های آلوده دیگران را پس میزند ، ضامن حضور همراه با آرامش و سالم من در كارهای اجتماعی است و حریت و آزادی توام با حجاب برایم به ارمغان می آورد.بگذارید برای اینكه عشق به چادرم برایتان باور كردنی بشود خاطره ای برایتان تعریف كنم :

حدود سال 80 یا 81 بود كه شایعه آمدن زلزله در شهر ما زیاد بود البته زلزله ای ضعیف هم شهرمان را لرزاند آن زمان در منازل سازمانی زندگی می كردیم یك روز در پا گرد ساختمان با خانم های همسایه درباره زلزله صحبت می كردیم كه این سؤال بین ما مطرح شد: اگر زلزله بیاید اولین چیزی كه با خود برمیدارید چیست؟ هر كدام از خانمها نظری داشتند ، نوبت به من كه رسید با تمام وجود و صداقت كامل گفتم من اول چادرم را بر میدارم بعد دست كودك خردسالم را می گیرم و از زلزله فرار می كنم.

یكی دوتا از خانمها كه نسبت به حجاب كم اهمیت بودند رو به من كردند و گفتند : شما چقدر سطحی فكر می كنید فكر شما مال افراد امل است اما من قاطعانه به آنان جواب دادم اگر چادری بودن املی به حساب می آید من به آن افتخار میكنم.

حال پس از سالها حرمت نهادن به چادر و عشق عمیق و آگاهانه نسبت به آن ، درخت عفاف و حجاب به ثمر نشسته و میوه ای شیرین داده است آری دختر نوجوانم علاقه ای وافر و وصف نشدنی به چادر خویش دارد و من با نگاه به قامت محبوب ، به عفاف و حجاب وی احساس غرور و شادمانی دارم.

جمعه 7/9/1393 - 21:11
حجاب و عفاف


من دختری بودم که پاکی و سادگی را دوست داشتم اما از طرفی باکلاس بودن را هم می خواستم و بین این دو خواستنی گم شده بودم، گنگ شده بودم.در ادامه متن ارسالی از فاطمه محمدی را میخوانید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛ 

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

از طرفی می دانستم که جذابیت های زن بر نامحرم حرام است می دانستم که من ویترین نیستم تا در فکر آراستن خود در برابر نگاه های غریبه باشم و از طرفی می دیدم دخترانی که خود را زیبا کرده اند و مورد توجه پسرها هستند -به خیال باطل من- شادند و نیروی فطری من هم از درون از من زیبا بودن و مورد توجه بودن را می خواست تا اینکه بالاخره مغلوب شدم و من هم به دنبال مد رفتم.

اوایل احساس گناه می کردم اما کم کم با خودم فکر کردم اگر در بیرون خانه به خود نرسم انسان عقب مانده ، امل و بی کلاسی خواهم بود . نمی دانم شاید هم واقعا همین طور بود ؛ از نظر خیلی ها من دختر "های کلاسی" بودم اما همین باعث شد که کم کم از خدای خود دور شوم و این دوری یک احساس تاریک و کوری را در من ایجاد کرده بود، احساس می کردم نوعی غم و یا چیزی شبیه کمبود همیشه همراهم هست.

این غم ته دلم برایم عادت شده بود و نمی دانستم که در واقع نوعی دلتنگی برای محبوب واقعی ام -خداوند مهربان- است. آن اوایل وقتی این حس دلتنگی در من خیلی شدید می شد قرآن می خواندم و اشک می ریختم اما باز متوجه نمی شدم که چرا برعکس آن ظاهر شیک و جذاب و شاد و شیطنت آمیزم همیشه دلم گرفته است.

برای فرار از این سنگینی دلم گاهی آهنگ های غمگین گوش می دادم آهنگ هایی که متاسفانه هم اکنون  هم در بین جوانانی مثل من رایج است .بعد فکر کردم اگر یک یار یا دوست و همراه از جنس مخالف داشته باشم آرامش خواهم یافت دقیقا منظورم از این دوستی همان است که به آن دوست پسر می گویند البته با خودم تعارف می کردم نمی خواستم پیش خودم بگویم دوست پسر دارم و برای خودم با عنوان دوست اجتماعی این گناه و دست آویز شیطان ملعون را توجیه می کردم. متاسفانه این گناه را هم تجربه کردم اما به خاطر وابستگی ای که پیدا کردم و مسائل عاطفی دیگر، غمم صد برابر شد تمام فعالیتهایم مختل شده بود و تمام در و دیوار خانه مان برای من بوی غم می داد در صورتیکه همه چیز در ظاهر خوب بود ولی در واقع خودم را از چاله به چاه انداختم

البته ناگفته نماند روزهای اول شاد و سرمست بودم و هرگز فکر نمی کردم این حس برایم پیش بیاید اما وعده ی خدا حق بود و از گناه چیزی جز بدبختی و شوم بدختی و زشتی نصیبم نشد. گذشت و گذشت وعده های خدا با اصرار من بر گناه و برنگشتنم دوباره محقق شد حالا دیگر دچار غم و گرفتاری هم نمی شدم که به سراغ قرآن بروم و با قرآن خودم را آرام کنم. حسابی سرمست و مغرور  دنیا شده بودم و به تمام زرق و برق های فریبنده ای که می خواستم رسیدم مثلا دلم می خواست آنقدر جذاب و شیک و زیبا باشم که زیباترین پسرها عاشقم بشوند و شد. موقعیت اجتماعی خوب می خواستم که این هم اتفاق افتاد . من یک گرافیست خوب شدم و  به محض ورود به شرکت هایی که طرف سفارشم بودند با احترام خاصی رو به رو می شدم. می خواستم همه ی دخترها به دوستی با من افتخار کنند همین هم شد دخترهای کوته فکر زیادی بودند که به دوستی با من افتخار می کردند.اما ...

اما هنوز در خلوتم وقتی فکر می کردم ، می دیدم به همه ی چیزهایی که آرزو داشتم رسیدم اما هیچ کدام راضی ام نمی کرد و آرامشی به من نمی داد . می فهمیدم یک کمبود بزرگ دارم یک چیزی که به من احساس امنیت بده اما نمی دانستم چه اسمی روی آن بگذارم.شاید برایتان جالب باشد گاهی هم پیش خودم فکر می کردم که در روز قیامت که بازگشتی برای افراد نیست و هیچ فرصت جبرانی ندارم چه می خواهم به خدا بگویم؟ بگویم شرمنده ام؟ همین!

بگویم خدایا یک عمر به من فرصت دادی همه چیز در اختیارم بود همه چیز در خدمت من بود اما...هروقت تلویزیون یا رادیو روشن می کردم یا از کوچه و خیابان می گذشتم به شکلی معارف دین به من می رسید اما من گوش شنوا نداشتم و در مقابل خدا جوابی جز شرمنده ام ندارم.خلاصه گه گداری هم از این فکرها می کردم اما نمی توانستم از خیلی از لذات بگذرم.

وضع به همین منوال می گذشت تا اینکه شبی احساس کردم کمی سرم درد میکند . درد سرم کم کم بیشتر شد تا اینکه حال خیلی بدی به من عارض شد. تمام جانم داشت از بین می رفت. کاملا حس می کردم به ترتیب اعضای بدنم پشت سر هم بی حس می شوند همه خواب بودند و من برای اینکه مزاحم کسی نباشم به انباری رفته بودم و به وضع بدی از شدت سردرد به خود می پیچیدم و مرتب بالا می آوردم تا به حالتی رسیدم که داشتم قالب تهی م یکردم با تمام وجودم فهمیدم  فهمیدم که لحظه ی مرگم فرا رسیده کاملا مرگ را به وضوح در مقابل چشمانم می دیدم برای یک لحظه تمام زندگی ام و گذشته ام مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت تمام الطافی که خداوند در زندگی ام داشت را می دیدم و می دیدم که چقدر زندگی ام را بیهوده هدر داده ام و با تمام وجود حسرت می خوردم و از اینکه برای سفر دست خالی ام آه از نهادم بلند می شد. فکر می کردم با این همه گناه و غفلت چه کنم؟

با تمام وجود به خداوند عرضه داشتم که یک فرصت دیگر بدهد به اشتباه و گناه خودم اعتراف کردم و در همین نجواها بودم که کم کم احساس کردم حالم داره رو به راه می شه .نوری توی قلبم روشن شد یک جور اطمینان قلبی که خدا خواهشم را قبول کرده باشه و خودش دستمو از یک دنیا لجن و کثافت بیرون آورده و خودش راه رو بهم نشون داده از فردای اون روز بی ارزش و پست به دنیا نگاه یم کردم دیگه دنبال آرایش و خودآرایی نبودم کم کم درصدد این برآمدم که حجاب داشته باشم اوایل برایم سخت بود اما به مرور با حجاب انس گرفتم و برایم شیرین و دوست داشتنی بود.

با خدای خودم خیلی انس گرفتم نمازهای باحال و روحانی، تلاوت قرآن ، دعا و اشک ریختن برای طلب استغفار بسیار برایم لذت بخش بود همان آرامشی که یک عمر دنبالش گشته بودم و پیدا نکردم در نماز دیدم در دوستی با خدا، وقتی یک بنده با پادشاه جهانیان دوست است و چنین سرمایه ی باارزشی در اختیار دارد دیگر چه کم دارد؟ واقعا دیگر چه یم خواهد؟

الان تقریبا دوسال از آن ماجرا گذشته است و هر روز که می گذرد بیشتر می فهمم خداوند چه لطفی کرده که مرا از قعر جهنم بیرون کشید و در کنار خود ارزش داد .جالب اینکه اوایل وقتی چادری شدم احساس می کردم دید افراد نسبت به من خوب نیست ، مغازه دارها تحویلم نمی گیرند و جایگاهی ندارم اما به مرور متوجه شدم که اعتماد به نفس نداشته ام و کم کم این حالت از بین رفت و اتفاقا خیلی هم خوب در جامعه با من برخورد شد و حتی در فامیل هم عزیزتر از قبل شدم و نوعی احترام خاص پیدا کردم  به طوریکه واقعا به این نکته پی بردم که چادر احترام و شخصیت را برای زن به ارمغان می آورد.

و جالب اینکه خواستگارهایم زیادتر شده بود و همه موقعیت های خوبی داشتند و آدم های مطمئنی بودند در صورتیکه قبلا فکر می کردم توی این دوره کسی دنبال همچین دختری نمی گرده و این چیزها دیگه دمده شده در صورتیکه وقتی از جاذبه ی نگاه های ناپاک خود را رها کردم  یک زندگی حلال و پاک به سراغم آمد .

جمعه 7/9/1393 - 21:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته