• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3455روز قبل
حجاب و عفاف


می خواستم گریه کنم بگم منم چادر می خوام که در همین حین عمه ام یه نگاه به من کرد و گفت چرا ناراحتی ، نکنه توام دلت چادر می خواد ؟

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

یه شب بارونی بود و من خونه مادربزرگم بودم و داشتم مشق می نوشتم ، اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم، مادربزرگ دوستم اومد اونجا. یه قواره چادر مشکی ام همراهش بود ، نشون مادربزرگم داد گفت اینو اوردم دخترت برای نوه ام چادر بدوزه، مادربزرگم گفت خوب نوه ات رو هم می اوردی اندازه اش رو بگیره!

مادربزرگ دوستم به من اشاره کرد گفت هم قد و قواره ی نوه شماست رو سر همین اندازه بگیر، من بلند شدم  عمه پارچه چادر رو گذاشت روی سرم اندازه گرفت و برید ، همون موقع با چرخ خیاطی دستی اش شروع کرد به دوختن بعد که تموم شد دوباره به من گفت وایسم تا چادر رو اندازه کنه، من وایسادم چادر رو سرم کرد.

مادربزرگ دوستم گفت خیلی خوب شد دستت درد نکنه ، چادر رو از سر من در اورد تا کرد و رفت. وقتی رفت من بغض کردم ، می خواستم گریه کنم بگم منم چادر می خوام که در همین حین عمه ام یه نگاه به من کرد و گفت چرا ناراحتی ، نکنه توام دلت چادر می خواد ؟

اینقدر بغض کرده بودم نمی تونستم حرف بزنم، مادربزرگم به عمه گفت پاشو اون چادره که تازه دوختی بیار ، بنداز سرش و براش اندازه کن ، عمه ام رفت چادر خودشو اورد منو بلند کرد ، چادر رو کرد سرم اندازه زد و برید، یه کشم برای چادر دوخت و من پوشیدم.

مادربزرگم گفت :*دیگه دخترمون خانوم شده!* 

اینقد خوشحال بودم که خدا می دونه ، تا صبح از ذوق اینکه می خوام با چادر برم مدرسه خوابم نمی برد، چادرمو تا کردم گذاشتم بالای سر ، هیچ وقت ازخودم جداش نکردم ، از اون سال ، مادربزرگم هر سال یه قواره چادر مشکی برام می خره و عمه ام برام برش می زنه.

پ ن : من با چادرم بزرگ شدم ، درس خوندم ، کار می کنم و کلا با چادرم زندگی می کنم ، تو گرمترین و سردترین هوا هم باهاش اذیت نشدم چون چادر مثل یه عضوی از وجود من شده آخه آدم که از عضوش خسته یا اذیت نمیشه.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:37
حجاب و عفاف


یه بار اتفاقی یکی از اقوام منو دیده بود و به مادرم گفته بود: سید خانم چرا واسه این بچه چادر مشکی نمیخری؟ من هر روز صبح میبینم با چادر سفید داره میره مدرسه.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------
من اولین بار کلاس دوم دبستان که بودم چادر سرم کردم البته یواشکی! آخه مامان و بابام میگفتن الآن واست زوده و حتما اطرافیان فکر میکنن ما مجبورت کردیم و ... ! ولی من واقعا چادرو دوس داشتم .

به خاطر همین هر روز به بهانه نماز جماعتی که تو مدرسه برگزار میشد چادر نمازمو میذاشتم تو کیفم و تا میرسیدم به در آسانسور تند تند چادر سفیدو سرم می کردم. انقدر بچه بودم که به ذهنم نمی رسید شاید کسی منو اینطوری ببینه یا اینکه نباید بیرون خونه چادر سفید سرم کنم :)

یه بار اتفاقی یکی از اقوام منو دیده بود و به مادرم گفته بود: سید خانم چرا واسه این بچه چادر مشکی نمیخری؟ من هر روز صبح میبینم با چادر سفید داره میره مدرسه.

مامانم بنده خدا کلی تعجب کرده بود .

اینطوری شد که مامان و بابام وقتی علاقمو دیدن برام چادر مشکی خریدن و من رسما :) چادری شدم.

من چادر رو به زور و از روی اجبار انتخاب نکردم . مادرم چادر داشتند و خیلی از زیبایی های چادر که برای سن من قابل درک بود عملا با دیدن مادرم وارد قلبم شده بود .برای همین به نظرم پدر مادرایی که دوس دارن حجاب بچه هاشون چادر باشه نباید به زور و اجبار متوسل بشن . میتونن غیر مستقیم در قالب گفتن داستان از چادر تعریف کنن و از مزایاش هم به بچه ها بگن مطمئنا رو بچه هاشون اثر مثبت میذاره و به چادر علاقمند میشن
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:37
حجاب و عفاف


از همان اول چادری بوده ام. یعنی از سال های آخر دبستان تا به حال. خانواده ام مذهبی بودند و البته آن موقع تمام فامیل و در و همسایه مان چنین بودند.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

یادم هست که من و خواهرم تا قبل از اینکه برایمان چادر مشکی تهیه کنند تا مدتها با چادر نماز بیرون می رفتیم. چادر نماز را هم یادم است که حداقل از سال اول دبستان داشتم و چونکه چادر سر کردن بلد نبودم مادرم در محل چانه ی چادرم دو نوار پارچه ای دوخته بود که باید زیر چانه ام گره می خورد، و من همیشه به خاطر آنها و به خاطر اینکه چادرم مثل مال بقیه نبود خجالت می کشیدم و دوست داشتم چادرم مثل مال خواهرم کش داشته باشد که البته طرز استفاده از آن را هم بلد نبودم! اما این مسائل باعث نمی شد آن چادر را سرم نکنم.

هنوز طرح اولین چادر نمازم را به خاطر دارم، گل های ریز آبی با وسط های سبز و نقطه های نارنجی در اطراف آنها! آن هم بچه گانه ترین طرحی بود که خودم احساس می کردم به عمرم دیده ام و آن را هم دوست نداشتم. حالا که فکرش را می کنم می بینم از همان اول همیشه چیزهای خواهرم را بیشتر دوست داشته ام!!!

 خدا را شکر می کنم که مادرم از همان اول که بستن چادر و روسری را به ما یاد می داد به ما فهماند که این ها برای حفظ حجاب است، و ما الان هم برای بستن روسری بدون رعایت حجاب کامل هیچ معنایی قائل نیستیم. 

نکته ی جالبی که در زندگی ما وجود دارد چادری شدن ما نیست، بلکه چادری نشدن دخترخاله ی ماست! دخترخاله ی ما مثل خواهر سوم ما بود. نمی توانم بگویم چقدر با هم صمیمی بودیم...با هم مسجد می رفتیم، با هم بازی می کردیم، با هم شعر می گفتیم، با هم داستان می ساختیم، با هم درد دل می کردیم، از تمام رازهای همدیگر آگاه بودیم، نصف اوقات او خانه ی ما بود و نصفه ی دیگر اوقات ما خانه ی آنها! و در آن عالم بچگی چقدر زیبا بود، هرگز غیبت کسی را نمی کردیم!!! هر سه مان چادری بودیم و خدایا... چه شد که او از ما جدا شد؟ نمی دانم چه شد که او تند خو شد ، نماز را ترک کرد و چادرش را هم..

مادرم بزرگترین اختلاف تربیتی ما را در یک چیز می بیند... و آن اینکه خودش هرگز لباس های نامناسب به ما نپوشانده، و حیای فطری ما را از همان کودکی سالم باقی گذاشته، در حالیکه خاله ام هر لباسی تن دخترش کرده، و او الان با معضلی به نام کمبود حیا روبروست...

.من و خواهرم از همان موقع که از ما جدا می شد تلاش کردیم برگردد. دائم او را امر به معروف و نهی از منکر می کردیم ولی شاید... فقط شاید راهش را بلد نبودیم . الان بعد از چند سال دوباره با هم رابطه داریم ولی رابطه مان خیلی سطحی است. با هم به گفتگو و خنده و شوخی و حتی بحث های مذهبی و فلسفی هم مینشینیم ولی اورا مجبور به قبول چیزی نمی کنیم . به این نتیجه رسیده ایم که فعلا برای جذب او بهترین کاری که می توانیم بکنیم حفظ صرف دوستی است 

بگذریم. ما قبل از اینکه چادر مشکی داشته باشیم چادر سرکرده ایم. البته الان که فکرش را می کنم در شهر ما کاملا رایج بود- و هنوز هم هست- که دختر بچه ها تا قبل از یک سنی چادر مشکی نداشته باشند و با چادر نماز بیایند بیرون. اولین بار که چادر مشکی سر کردم را خوب یادم... منتظرید چه بگویم؟ خوب نیست! فقط می دانم به من حس خانم بودن و باوقار شدن داد. راستش را بخواهید هنوز هم آن حس تغییر نکرده.

چادر را دوست داشتم ولی ضرورت خاصی برای برتری آن بر سایر حجاب های کامل حس نمی کردم، تا این که رفتم به دانشگاهی در غیر شهر خودمان. جاییکه دخترهایی چادری آمدند و چادر را زمین گذاشتند، آنجا تازه به ضرورت چادر پی بردم. می خواهم وقتی که با مردی صحبت می کنم دلم قرص باشد که نگاهش از صورتم جلوتر نخواهد رفت. 

هیچ کس نباید فراموش کند که من پیش از آنکه یک زن باشم، یک انسانم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 19:37
حجاب و عفاف


چادرم رو خیلی دوست داشتم تا اینكه بزرگ‌تر شدم. با اینكه دوسش داشتم ولی احساس میكردم جلوی فعالیت های منو میگیره. مثلا گردش یا مسافرت كه میرفتیم دوست نداشتم چادر سرم كنم .

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

یادمه از سال اول راهنمایی چادری شدم . اولین روزی كه چادر سرم كردم با خانواده رفتیم پارك لاله. همون اطراف عرضه مستقیم لوازم تحریر بود، همراه پدرم رفتم برای خرید ، فروشنده از چادر من خیلی خوشش اومد و یه دفتر یادداشت بهم هدیه داد.

از خوشحالی بال درآورده بودم و تو خیابون كلی به خودم میبالیدم كه چادر سرمه و همه  به چشم تحسین به من نگاه میكنن.

چادرم رو خیلی دوست داشتم تا اینكه بزرگ‌تر شدم. با اینكه دوسش داشتم ولی احساس میكردم جلوی فعالیت های منو میگیره. مثلا گردش یا مسافرت كه میرفتیم دوست نداشتم چادر سرم كنم .

 وارد دانشگاه كه شدم تو كلاسمون یكی دوتا بیشتر دختر چادری نبود. من هم تصمیم گرفتم چادرم رو بردارم و متاسفانه این كار رو كردم. هنوز یك ماهی از زمانی كه چادرم رو برداشته بودم نگذشته بود كه دیدم اینطوری هم اصلا احساس خوبی ندارم و خیلی معذبم.

یه شب كه خیلی دیگه با خودم درگیر شده بودم كه بالاخره باید تكلیفم رو با خودم روشن كنم، رفتم و از كتابخونه پدرم كتاب حجاب شهید مطهری رو برداشتم و شروع كردم به خوندن. مثل گرسنه‌ای كه تازه به غذا رسیده باشه با ولع تمام داشتم كتاب رو مطالعه میكردم. خلاصه تا صبح اون كتاب رو تموم كردم.

چیزی به ماه رمضون نمونده بود، با شروع ماه رمضون دوباره چادرم رو سرم كردم و وارد دانشگاه شدم. بعد از چند وقت تازه فهمیده بودم كه تو كلاسمون چادری كم نداشتیم ولی اونا هم مثل من تو دانشگاه چادر سر نمیكردن.

بعد از این حركت من چند نفر دیگه هم كه تو دانشگاه چادرشون رو بر داشته بودن دوباره چادری شدن. خیلی احساس خوبی داشتم كه بالاخره به ارزش چادر پی برده بودم.

اون زمان در منزل كه مهمون داشتیم هیچ وقت چادر سرم نمیكردم و با مانتو بودم ولی از وقتی كه ازدواج كردم  همین مشکل هم حل شد احساس بزرگی میكردم و هرچقدر كه بیشتر احساس بزرگی و ارزشمندبودن میكنم دوست دارم حجابم كامل تر باشه .

فكر میكنم این از بركات چادر هست كه به مرور زمان وقار درونی من بیشتر و بیشتر میشه. اگر قبلا به خاطر كمبود اعتماد به نفس آرایش كوچیكی میكردم الان اعتماد به نفسم انقدر زیاد شده كه برای زیبا شدن نیازی به آرایش در کوچه و خیابان را در خودم احساس نمی کنم.

خدارو شكر میكنم كه خانواده‌ای نصیبم كرد كه با مهربونی هاشون راه خدایی رو نشونم دادن و همسری كه با دوری از تعصبات مذهبی و با مهربونی هاش اجازه میده كه خودم راهم رو انتخاب كنم.
جمعه 7/9/1393 - 21:50
حجاب و عفاف


باورم نمیشد كه اینقدر تغییر كرده بودم، دوستانم هم باورشان نمیشد و فامیل و اطرافیان طعنه و كنایه زیاد به من می زدند. به خاطر گذشته توبه كردم و تمام زندگی ام تغییر كرد.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

از وقتی كه یادم می آید از چادر متنفر بودم.از بچگی مادرم چادری بود و از لحاظ عقیده هم ما را آزاد گذاشته بود ولی كم كم كه سن مادرم بیشتر شد می گفت چادر دست و پایم را می گیرد  و اجازه نمی دهد كه به درس و كارم برسم و برای همین چادر را کنار گذاشت.

به نظر من آدم موفق و خوشبختی بود و البته بود  ولی چادری نبود به همین دلیل تقریبا برای من الگو شده بود. و همیشه این در ذهنم بود كه زنان چادری مانعی برای پیشرفت و خوشبختی و آزادی دارند و همیشه علی رغم اصرار بسیار زیاد پدرم حاضر نبودم چادر بپوشم. منظورم از آزادی بی بند و باری نیست، منظورم همان پیشرفت در درس و كار است و فعالیت در اجتماع ولی خب یك اتفاق كه مهم ترین اتفاق زندگی ام بود این تفكر را عوض كرد. 

البته بهتر است از كمی قبل تر توضیح دهم. وقتی وارد دانشگاه شدم و دیدم خیلی ازبچه های خوابگاه و دانشگاه چادری هستند خیلی تعجب كردم چون فكر میكردم چادری ها درس خوان و فعال نیستند و احتمالا حوزه فعالیتشان در حد بسیج هست و این چیزها و بعدش هم ازدواج و نه اینكه دكتر و مهندس و پژوهشگر شوند. 

چون دانشگاه دولتی هم بودیم بیشتر بچه ها حجاب برتر یعنی چادر را انتخاب كرده بودند.اما من تعجب می كردم از اینكه می دیدم یك دختر جوان چادری هم درس خوان و باهوش است و هم خیلی چیزهای دیگر. مثلا اینكه برخلاف تصورات من زیر چادرشان شلخته، بدتیپ و بی نظم نبودند و خیلی خوشتیپ تر و منظم تر از من بودند!!  لباس های مد روز می پوشیدند ، ادكلن می زدند ، آهنگ گوش می كردند و فكرشان به روز بود ، عاشق می شدند و خیلی چیزهای دیگر البته با رعایت واجبات و محرمات.

البته آن ها هم از من مانتویی تصوراتی داشتند مثلا هم اتاقی سال اول خوابگاه همیشه به من می گفت كه اولین روز دانشگاه كه دیدم نماز می خواندی خیلی تعجب كردم چون فكر میكردم مانتویی ها نماز نمی خوانند!!! 

تا سال سوم دانشگاه مانتویی بودم و البته به خیال خودم خوش تیپ. آرایش می كردم ، كمی مو بیرون می گذاشتم و .. و..... و..... در این 3 سال تصوراتم نسبت به چادر و چادری ها عوض شده بود كما اینكه بهترین دوستانم و هم اتاقی های 4 سال دانشگاهم چادری بودند ولی باز هم حاضر نبودم چادری شوم چون یك مورد دیگر برایم حل نشده بود و آن اینكه روزی كه می خواهم ازدواج كنم مرد رویاها و مطابق معیارهایم مرا با چادر نمی پسندد و حتما دختر مانتویی را دوست خواهد داشت!

معیارهای مرد رویاهایم این بود: روشنفكر ، با درك و فهم زیاد ، عاشق ، تحصیل كرده، متین و آرام ،‌ كسی كه در جمع همیشه حرفی برای گفتن داشته باشد وهمه به او احترام بگذارند  و پدر و مادر و خانواده ام به داشتن چنین دامادی افتخار كنند و همچنین خودم. البته تیپ و ظاهر هم خیلی برایم مهم بود . دوست داشتم همسرم بسیار خوش تیپ و خوش قیافه باشد. اما معیارهای دیگری هم داشتم كه از سایر معیارها برایم مهم تر بودند و آنكه ایمان واقعی به خدا داشته باشد و نماز و روزه و واجباتش هیچ وقت ترك نشود و چشم پاك و خانواده دوست باشد و اهل كارو تلاش. و البته مرا هم از كار و درس و پیشرفت باز ندارد ، بلكه مرا هم تشویق كند . 

ولی تصور می كردم كه اگر چادری باشم هیچ وقت چنین فردی سرراه زندگی و سرنوشتم قرار نخواهد گرفت و حتی شاید اگر مرا با چادر ببیند حتی متنفر هم باشد! اما دست بر قضا با فردی آشنا شدم كه دیدگاه مرا ، افكار و عقاید مرا و تمام سرنوشت مرا تغییر داد. با یک فرد سنتی آشنا نشدم ولی از همان روز اول هدفش ازدواج بود و بس.

و منی كه چون تمسخر پسران و تحقیر آنان كاری با آنها نداشتم با تمام وجود یك دل نه صد دل عاشق او شدم . عاشق رفتارش ، عقاید و رفتارش ، دیدش نسبت به خدا، نسبت به عشق ، نسبت به زن و نسبت به دوری از گناهان. و صد البته نسبت به چادر .و چیزی كه بیشتر از همه برایم جالب بود این بود كه با تمام وجود و اصرار زیاد بر عقایدش پایبند بود و با اینكه می دانستم او هم عاشق من شده باست ولی حاضر بود از من دست بكشد اگر تغییر نكنم.

روزهای اول سعی می كردم با تمسخر،‌ تهدید از رد كردن او، با سوال كردن و خیلی راه های دیگر افكارش را مانند خودم بكنم اما او آنقدر راسخ بود كه هیچ راهی موثر واقع نشد.و از همه مهم تر این بود كه همه معیارهای من را داشت:

خوش قیافه، تحصیل كرده با مدرك عالی از یكی از بهترین دانشگاه ها ، و همچنین مشوق من برای ادامه تحصیل و كار ، اهل كارو تلاش و عمل. به هیچ وجه دروغ نمی گفت و غیبت نمی كرد، با خدا و با ایمان، نماز اول وقت را ترك نمی كرد و نماز جماعت را رها نمی كرد. و همان روزهای اولیه آشنایی خانواده ها را در جریان گذاشت. كسی كه خانواده ام به  او علاقه مند شده بودند و به او افتخار می كردند و می كنند.

اوایل به خاطر او و عشقش و شرطش برای پوشیدن چادر و رسیدن به او چادر پوشیدم ولی خدا اینطور نمی خواست و گویا می پسندید من واقعا متحول شوم. رسیدن ما به هم به موانعی برخورد كرد و یك سال طول كشید.  

ابتدا از خدا دلخور شده بودم و آه  و ناله می كردم.بعد نذر كردم كه اگر به او برسم چادری شوم. بعد كم كم برای رسیدن به او دعا و راز و نیاز را در هر روز زندگی ام جا دادم. هر روز و هر روز با این دعاها و راز و نیازها به خدا نزدیك و نزدیك تر می شدم 

برای اینكه هم فكر می كردم خدا او را دوست دارد و این منم كه مانع هستم برای رسیدن به هم ، و هم اینكه فكر می كردم اگر مثل او شوم خدا كمكم خواهد كرد و هر روز و هر روز خود را تغییر دادم. اوایل شاید نقش بود و یا به خاطر او بود اما دعاهای هر روزه ، نمازهای اول وقت در مسجد، حجاب كامل و چادر در قلب و ذهنم رسوخ كرد. 

باورم نمیشد كه اینقدر تغییر كرده بودم، دوستانم هم باورشان نمیشد و فامیل و اطرافیان طعنه و كنایه زیاد به من می زدند. به خاطر گذشته توبه كردم و تمام زندگی ام تغییر كرد. دیگر به جایی رسیده بودم كه می گفتم خدایا هر چه صلاح است همان را برایم انجام ده ولی حتی اگر صلاحت نرسیدن ما به هم باشد من هیچ وقت چادر را زمین نخواهم گذاشت. چون دیگر خودم می خواهم آن را بپوشم. پوششی كه با آن احساس امنیت می كنم و وقتی در اجتماع آن را می پوشم احساس می كنم در صدایم ، فكرم و در گفته هایم كوچكترین لغزشی نیست. و حتی احساس می كنم همه انسان ها به دیده عزت و احترام و اطمینان به من می نگرند دیگر بدون چادر احساس خقت و خواری و ناامنی میكنم.

می دانم كه این خواست خدا بود كه یك سال وقفه در ازدواج مان بیافتد تا من خودسازی كنم و به این مرحله از یقین برسم. بعد از ازدواج فهمیدم كه این یك سال برای همسرم نیز فرصتی برای خودسازی و تحولات مثبت بوده است. اكنون كه مدتی از ازدواج مان گذشته خدا را سپاس می گویم و با تمام وجودم احساس خوشبختی می كنم.

جمعه 7/9/1393 - 21:49
حجاب و عفاف


من پی بردم اگه خدا ازم راضی باشه بنده اش هم راضیه .عمه ام ومادرم بامن صحبت های دیگه ای هم داشتند درمورد عذاب زنان بد حجاب و....که همشو یادم نمیاد .
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من عاشق چادرمم چون تاج بندگیمه اولش دختر زیاد محجبه ای نبودم و دوست هایی هم که داشتم بیشتر من رو ترغیب می کردند به تیپ های روز اون موقع ، که متاسفانه تیپ های روز تا حالا غیر اسلامی مونده عمه ام بود که چند بار با راهنمایی هاش وگفتار دلنشینش که با روی گشاده همراه بود من رو در مقطع راهنمایی متحول کرد

عمه ام خیلی مهربان بود و به من احترام می گذاشت و این رو چند بار ثابت کرده بود مادرم هم من رو تشویق می کرد و با دنیای زیبایی آشنا کرد داستانهای از آدم هایی می گفت که با وجود اذیت افراد جاهل با پشتوانه خدا رو اعتقادشون موندن و مردم قبرشونو زیارتگاه کردند.

عمه ام در مورد شخصیت آدمی که در برابر هرچی جز خدا ایستاد برایم گفت اون شخصیت رو یادم نمیاد کی بود. ولی من پی بردم اگه خدا ازم راضی باشه بنده اش هم راضیه .عمه ام ومادرم بامن صحبت های دیگه ای هم داشتند درمورد عذاب زنان بد حجاب و....که همشو یادم نمیاد .

من کلا عوض شدم نماز شب رو شروع کردم نماز غفیله و ... و احساس کردم با انتخاب چادر ظاهرم به افراد با ایمان نزدیک تره و اول از همه رفتم سراغ چادر با شوق خیلی زیادی از مادرم خواستم برام چادر بخره نقش معلم، والدین و کسی که بتواند حقایقو زیبا و با روی گشاده به دختران خصوصا در مقطع ابتدایی و راهنمایی آشکار کنه خیلی زیاده

اون موقع سال دوم یا سوم راهنمایی بودم که چادری شدم و تا الان که سال آخر کارشناسی ارشد هستم عاشقانه و عاقلانه باش موندم و خواهم ماند.من چادرم رو خیلی دوست دارم.
جمعه 7/9/1393 - 21:49
حجاب و عفاف


هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..كجا چادر اصل است؟
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

از بچگی ، خانوادگی چادری بودیم و هستیم خدارو شكر. اما من یه دوره ی زمانی تحت تاثیر یه سری تبلیغات و افكار غلط دوست داشتم بی چادر بشم ببینم فقط چه مزه ای داره همین! 

هی چونه می زدم با استاد و ایشان فقط گوش می کردند و هیچ نمی گفتند! شاید می خواستند خودم برسم به اصل مطلب. فقط یک بار گفتند: اگر از حجاب خود کم کنید ترس است که برکت از زندگی و زحمات شما برود.

هیچ کس نبود که بهم بگه برو بی چادر شو ولی اینقدر سعی نكن دین رو تابع علاقه ها و بهانه ها و رأی خودت كنی. 

هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی كتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..كجا چادر اصل است؟! مهم پوشیدن و عفاف است. به روی خودم هم نمی آوردم که شهید مطهری این کتاب رو در مورد اصل حجاب نوشته و قیاس من درست نیست. اصلا نمی خوام اون بهانه ها رو بنویسم و دوباره به دست كسی بدم كه نمی خواد حقیقت رو قبول كنه و با مشكلات دینداری زندگی كنه. كه همه ی این قوانین هم برای بهتر زندگی كردن است!

تصمیمم رو عملی کردم...

خانوادم فقط تعجب كردن، چون از من توقع نداشتن. یه جورایی شیخ خونه بودم! مادرم كه ناراحت شد و خواهرم هیچی نگفت. بعدها گفت: میدونستم در حال « شدن » هستی و داری یه حقیقتی رو جستجو می كنی. چون اصلا تیپم حزب اللهی بود یعنی حتی بی چادر كه شدم مانتو بلند و مقنعه بلند پوشیدم. در این مدت دوسه بار رفتم بیرون و اتفاقا گلزار شهدا هم رفته بودم و دانشگاه هنر!... اما مهمانی و جای دیگه نرفتم. دوستانم كه همه چادری بودن باورم داشتن و زیاد باهام بحث نكردن. بیشتر می خواستم تجربه كنم. یعنی هنوز هم علت اصلی كارمو نفهمیدم!! اصلا زیاد طول نكشید ولی باعث شد بیشتر به چادرم فكر كنم.

دوسه روز بی چادر شدن مزه ی تلخی داشت برای روحم. دلم پر از عشق به حضرت زهرا بود و عملم بی روح و بی تناسب با او. انگار وسط زمین و آسمان بودم. انگار نه مومن بودم و نه كافر. احساس نفاق می كردم. انگار داشتم به بی بی می گفتم می خواهم با تو باشم، شبیه تو باشم، ولی روزگار دست مرا می گرفت و از كوچه ی بنی هاشم دور و دورتر می كرد و می برد ....

می برد به آن سمت خیمه های یاران ابا عبدالله در ظهر عاشورا. انگار به حضرت زینب می گفتم می خواهم با تو باشم ولی طوفان شب عاشورا مرا و چادرم را می برد به سمت فرار به سمت دنیای رنگارنگی كه نمی دانم كجا بود...

چادر برای بالاتر رفتن است. بی چادر اگر پوششت كامل باشد بالا می روی، ولی نه آنجا که بالاترین هایند. ما به این دنیا اومدیم تا با اطاعت مطلق از فرامین خدا بریم بالاتر از آسمانها هرچه انتخابها دقیق تر ، بالاتر...

آخرش رعنا گفت: از چادرت چه خبر؟

گفتم: چادری را كه با هزار خون دل، خاكی، ولی با بوی كهن یاس! ازكوچه ی بنی هاشم یادگاری برداشتیم نمی توانم بگذارم به سادگی آن را باد ببرد. آن هم چه بادی! هوفه ی خالی! بی عطر وبویی از زیباترین گلستان های معنا. نه رعنا چادر من تلافی غروبی ست كه در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم پیامبر کشیدند و غمش، بزرگترین غم زینب و سکینه شد. چادر من میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست، چادر سرکردنم به همین سادگی انتقام كربلاست!

***

هر كه دارد هوس روح خدا بسم الله. وقتی میشه خوبتر بود، خوب بودن به چشم عاشق ها دیگه به درد لای جرز هم نمی خوره، بپا عقب نمونی از قافله ی خوبترا، بالاترا! آخ ! کاش یه روز همه معنی واقعی پیشرفت رو بفهمن، کاش یک روز همه ی مردم جهان با شهدا آشنا بشن کاش به گوششون "عند ربهم یرزقون " برسه اینطوری هم دنیا حقیقتا آباد میشه و هم مردم ... ان شاء الله اون روز برسه که خدا همه ی مردم جهان رو با أنبیا و شهدا رفیق كنه... امیدوارم همه یه روز از دست شیاطین آزاد بشیم و زمین رو پر از نور پرستش كنیم.... لا إله إلا الله

***

گفتی بیا بالاتر اما من هنوز این پایین تنها نشسته ام در آروزی آن سفر بزرگ: رجعت!... شور انگیز ترین آرزوی دلهای خو ناكرده به تبعید گاه!

اینجا نشسته ام و همچنان این سیاه قدیمی را با خودم یادگاری نگه داشته ام!...یادگاری بانوی جوان مقدسی كه هم قدرش پنهان است و هم قبرش هنوز...

جمعه 7/9/1393 - 21:49
حجاب و عفاف


حالا عشقی به چادر دارم که هیچ وقت تصور نمی کردم بتونم چنین حسی به آن داشته باشم هدیه امام حسین (ع) به من فقط چادر نبود بلکه صلابتی بود که با آن توانستم در فامیلی که فقط 2 تا پیرزن چادری هستن در اوج جوانی چادر سر کنم و به آن افتخارکنم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

وقتی شبهای احیا چادر را روی سرم می دیدم، آرزو می کردم ای کاش همیشه چادری می بودم ولی می ترسیدم توان مقاومت در برابر تمسخر دیگران رو نداشته باشم

رفتم کربلا و چادر رو اربابم سرم کرد یعنی فکر میکنم استارت اولیه ی چادر سرکردنم از آنجا بود، هدیه ی امام حسین

قبل از سفر اصلا تو ذهنم نبود بعدش ممکنه چادری بشم ولی اون لحظه ای که حاضر می شدیم برای سفر و چادر سر کردم جلوی آینه یاد لحظه مُحرِم شدنم افتادم آخه شش ماه قبلش رفته بودم حج،  یاد اون لحظه که احرام بستم افتادم، حالی در وجودم تبلور کرد که نمیتونم توصیف کنم 

با این همه بعد از سفرم طول کشید تا جرأت کنم بپوشمش تا اینکه ایام فاطمیه رسید و مادرم زهرا سلام الله علیها منو تو روضه اش تربیت کرد

حالا از مسخره کردن دیگران نه تنها نمی ترسم بلکه لذت میبرم هرچند خیلی کمند ولی میذارمشون به حساب سیلی ای که باید به جای مادرمان زهرا می خوردیم

بعد از چندماه دیگه همه عادت کردن و از مسخره کردن خسته شدن یعنی منو اینجوری پذیرفتن و حرمتم براشون جا افتاد

با چادر پر از شکوه شدم پر از وقار چون یادگاری است ازمادر وقار یعنی زهرا

حالا عشقی به چادر دارم که هیچ وقت تصور نمی کردم بتونم چنین حسی به آن داشته باشم هدیه امام حسین (ع) به من فقط چادر نبود بلکه صلابتی بود که با آن توانستم در فامیلی که فقط 2 تا پیرزن چادری هستن در اوج جوانی چادر سر کنم و به آن افتخارکنم و به تمسخر دیگران ذره ای اهمیت ندم و هدیه ی حضرت زهرا جرات ایستادگی در برابر موانع چیزهایی ست که می دانیم باارزش اند و خداوند بر ما می پسندد

به امید روزیکه مادرمان زهرا دعا کند و همه دخترها در صدف خویش قرار گیرند
جمعه 7/9/1393 - 21:49
حجاب و عفاف


من همیشه سعی کردم آنگونه که خدا می پسنده زندگی کنم اما وقتی منتظر فاطمه زهرا بودیم مراقبتم چندین برابر شده بود. وقتی آدم می دونه ممکنه هررفتار و گفتار و حتی فکرش روی امانتی که بهش سپرده شده تاثیر بزاره برای همه چیز خیلی بیشتر مراقبت می کنه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

تقدیم به مادرانی که امام خمینی (ره) با اعتماد بر امانتداری آنان فرمود سربازان من در گهواره اند و مادرانی که این چنینند تا ظهور

همه چیز از اون روزی شروع شد که زهرا آمده بود خانه ی ما صحبت از وبلاگ شد و او گفت راستی آن مطلب فرشته ی 90 سانتی درباره ی فاطمه زهراست؟ من گفتم اسمشو نگفتن تو چه کسی رو میگی؟ و زهرا برام توضیحاتی داد که منو با یک فرشته ی 90 سانتی دیگه یعنی فاطمه زهرا و مامان دغدغه مندش آشنا کرد. برای این خاطره خیلی پیگیری کردم، علاوه بر متن خاطره ، چند تا مصاحبه ی تلفنی و حضوری هم انجام دادم. امیدوارم این خاطره برای افرادی که فرزندانشان را برای یاوری امام زمان عجل الله می پسندند مفید واقع بشه. به امید رضایتش (عج)

بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه بزرگترین آرزویم این بوده که آنگونه که خدا می پسندد زندگی کنم. قبل از ازدواجم خیلی کتاب خوندم و از اساتید بزرگواری استفاده کردم تا بتونم انتخاب درستی داشته باشم. همسرم و فرزندم رو از بزرگترین امانتهای خدا می دونستم و برای همین برای هرکدومشون خیلی کتاب خوندم و از خیلی از کلاس ها و برنامه ها و سخنرانی های اساتید استفاده می  کردم و می کنم تا بتونم خوب امانتداری کنم.

به نظرم تمام دستورالعمل های معنوی کتاب ریحانه بهشتی رو انجام دادم. فاطمه زهرا هنوز به دنیا نیامده بود که اسمشو انتخاب کردیم . باهاش حرف می زدم . براش از اهل بیت میگفتم . کتاب داستانهای کودکانه از زندگی اهل بیت رو براش می خوندم. همین الان هم شیفته ی همون داستان هاست .

من همیشه سعی کردم آنگونه که خدا می پسنده زندگی کنم اما وقتی منتظر فاطمه زهرا بودیم مراقبتم چندین برابر شده بود. وقتی آدم می دونه ممکنه هررفتار و گفتار و حتی فکرش روی امانتی که بهش سپرده شده تاثیر بزاره برای همه چیز خیلی بیشتر مراقبت می کنه. ای کاش خانوم های معتقد می دونستند چه لطف ویژه ای شامل حالشون میشه در این دوران که خدای بزرگ توان ویژه ای رو عنایت می کنه برای تهذیب نفس و اونهایی که قدر می دونند خیلی جلو می افتند در سیر تقرب الهی.

 من شاغل بودم موقع صحبت با آقایون همکارم خیلی دقت می کردم که فقط در حد ضرورت و در درستترین شکل ممکن باشه. چون شنیده بودم روایت داریم زمان بین نماز ظهر و عصر از مواقع استجابت دعاست همیشه بین این دو نماز دعا می کردم فرزندم سالم، صالح و زیبا باشه. و هر وقت که پیش می آمد دو رکعت نماز می خوندم و هدیه می کردم به حضرت زهرا و متوسل می شدم بهشون برای دخترم. الان هم همینطوره همیشه براش دعا میکنم چون می دونم دعای پدر و مادر در حق بچه هاشون زود به اجابت می رسه.

از روز اولی که فاطمه زهرا به دنیا آمد با اینکه تابستان بود هروقت بیرون می بردمش روسری سرش می کردم بعد اگر می دیدم گرمش شده یا اذیت میشه روسری اش را درمی آوردم فقط می خواستم از اول بدونه که پوشش بیرون خونه با خونه فرق داره.

من معتقدم هر آنچه نوزاد می بینه و می شنوه روش اثر می زاره . از همان اوایل نوزادی اش هروقت می خواستم نماز بخونم به اتاق او می رفتم یک سجاده کوچک کنار سجاده ی خودم پهن میکردم و فاطمه زهرا رو روی اون میگذاشتم و چادر نماز کوچولویش را هم رویش می انداختم و او مثل تمام نوزادها با حرکت دستش با چادرش بازی می کرد.

آروم آروم بزرگ شد من هیچ وقت این رویه رو ترک نکردم. وقتی شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن هم همین طور بود. تا تقریبا دو ونیم ساله شد. دیگه همش چادر مشکی منو سرش می کرد و خیلی دوست داشت با چادر من بیرون بره. روز اربعین امام حسین علیه السلام اونقدر بیتابی کرد که من یکی از چادرهای خودمو براش کوتاه کردم و دوختم. یک چادر ساده بدون آستین فقط کش داشت. خیلی خوشحال شد.

خیلی ها بهم گفتند چادر عربی براش بدوز یا یک چادر آستین دار که توش راحت باشه اما من میخواستم او درست چادر سرکردن رو هم یاد بگیره. هیچ وقت قصدم نداشتم که او در سن کم چادری بشه اما برایم حیا داشتنش خیلی مهم بود. اصلا نمی خواستم او چادر سرش کنه اما بلد نباشه یا براش مهم نباشه چادرشو درست نگه داره.

الان که سه سال و نیمش هست خیلی بهتر از من چادرشو نگه می داره و حتی گاهی به من تذکر می ده که رویم را درست بگیرم. انگار دقیقا یاد گرفته این پوشش آدابی داره که رعایتش لازمه.

همونطور که گفتم برای من باحیا بودنش مهم بود. هیچ وقت حتی از همان نوزادی او را بدون شلوار یا جوراب شلواری بیرون نبردم . یا بلوز رکابی جلوی نامحرم تنش نکردم. من فقط یک سری نکات این شکلی را رعایت کردم و هیچ وقت لازم نشد به او بگویم اینطور لباس بپوش . خودش تفاوت بین محرم و نامحرم و حتی پدرش را با بقیه ی محارمش می داند. پیش دایی و عموهایش هم لباس بدون آستین نمی پوشه البته من سعی کردم در کنار این حفظ حرمتهایی که او دارد بهترین و زیباترین لباس ها را برایش تهیه کنم.همیشه و همه جا چه تو خونه چه بیرون موهاش مرتبه. زیباترین کش ها و گیرمو ها رو داره بدون اینکه تو باب تجمل و اسراف بیفته خودش حتی لباس های تو خونه اش رو هم ست می کنه .

فاطمه زهرا نه ماهش بود که من برای خرید لباس هایی که هم زیبا باشد هم رعایت حریم ها را کرده باشد مستاصل شدم . دوست داشتم برایش یک پیراهن زیبا بخرم اما حتی یک پیرهن دخترانه نبود که حداقل آستین کوتاه داشته باشد همه شان بندی بودند! تنها راه حل را آن دیدم که دوره ی خیاطی را که قبلا در دوران مجردی رفته بودم تکمیل کنم و خودم برایش لباس بدوزم. حالا همه ی لباس هاشو خودم می دوزم حتی لباس خونه ای هاشو. وقتی لباس هایی که براش دوختم رو می پوشه و همه تو مهمونی ها می گن وای چقدر لباسات قشنگه او با افتخار میگه مامانم خودش برام دوخته.

اوایل که چادری شده بود سعی می کردم جاهایی ببرمش که به خاطر چادری بودن تحسینش کنند امام زاده ها، هیئات و مراسم عزا یا شادی ائمه، مسجد، راهپیمایی ها. مثلا راهپیمایی 22 بهمن پارسال واقعا یک خاطره ی خیلی خوب براش شد . یا مادرم اینها در ایام فاطمیه مراسم می گیرند و ماکت بخشی از بقیع و خانه ی حضرت زهرا را به صورت نمادین می سازند پارسال دنبال چادر می گشتند که در آنجا بگذارند یکی از چادرهای فاطمه زهرا را گذاشتند. عجیب این مساله روی او تاثیر داشت و او را بیشتر از قبل عاشق چادر کرد آخر دخترم عاشق حضرت زهراست.

همیشه برایش از حضرت زهرا تعریف می کردم اصلا دوست دارد همه اش از اهل بیت برای او بگویم و من سعی میکنم با زبان خودش زیبایی های زندگی اهل بیت را برایش تعریف کنم . از اینکه ایشان چقدر فرزندانشان را دوست داشتند چطور با آنها بازی می کردند چطور برایشان شعر می خواندند و ... اینکه من برای اینکه مامان خوبی باشم همه اش سعی می کنم از حضرت زهرا یاد بگیرم.

دخترم شیفته ی اهل بیت است . من برای او از بسیاری از زیبایی ها تعریف کرده ام. از دریا جنگل باغ پرنده ها پروانه ها گل ها از همه چیز، با این حال اگر از او بپرسیدبهشت کجاست او فقط یک جمله می گوید: همانجا که پیامبر عزیزمون هستند. خانوم حضرت زهرا هستند.

یک نگرانی بزرگ من ، محیط زندگی مون بود و خانواده ی همسرم. در تمام فامیل همسرم فقط خود ایشان بسیار مقید هستند و تنها خانمی که در سن من چادر دارد فقط من هستم. من نگران فاطمه زهرا بودم چون هم میخواستم او اجتماعی بار بیاید هم نگران تاثیر گرفتنش از محیط اطرافش بودم

یک بار خانم نیلچی زاده در برنامه ی سمت خدا گفتند: پدر و مادر الگوی عملی بچه ها هستند.

من همین جمله را گرفتم و سعی کردم سرلوحه ی زندگی ام قرار بدم. شنیده بودم تا سه سالگی باید خیلی مراقب رشد روحی و معنوی بچه ها بود و من هم تمام تلاشم را برای پاک زندگی کردن او انجام دادم حتی یک آهنگ مبتذل هم گوش ندادم. اگرچه نگرانی ها دست از سرم برنمی داشت. اما چیزهایی دیدم که درستی آن جمله برایم ثابت شد.

مثلا عمه ی دخترم با بچه ها بسیار خوب است و همیشه در مهمانی ها بچه ها جذب او می شوند و من همیشه نگران بودم که نکند دخترم از عمه اش در نوع پوشش تاثیر بگیرد اما اینطور نشد. یک بار که دیده بود عمه اش برای بیرون رفتن از خانه آرایش می کند به من گفت عمه آدم بدی هست که از اینا به صورتش می زنه و می ره خیابون. من هم بهش گفتم نه عمه آدم خوبیه . اما این کارش کار بدیه. خدا جون  هم عمه رو خیلی دوست داره. تو هم که عمه رو دوست داری اینجوری نباید پشت سرش حرف بزنی به خودش بگو که عمه دیگه این کار بد رو نکن تا خدا جون بیشتر دوستت داشته باشه. او هم همیشه با زبون خودش به عمه اش میگه . عمه اش هم خدا رو شکر هیچ وقت تو ذوقش نمی زنه خودش رو جمع و جور می کنه.

یا یک بار که توی یکی از مهمانی های فامیلی داشت با بچه های عمو ها و عمه هایش  بازی می کرد یک دفعه آمد کنار و گفت من می خوام نقاشی بکشم هرچی گفتم برو با بچه ها بازی کن گفت می خوام نقاشی بکشم من هم ناراحت بودم که چرا دخترم با هم سن و سالهاش بازی نکرد!؟ بعدا توی خانه برایم تعریف کرد آخه ما داشتیم بازی میکردیم که به بچه ها گفتند نانای کنید!  منم نخواستم کار بد بکنم. من اصلا کلمه ی رقص را جلوی او به کار نبرده بودم چه برسد به اینکه بگویم کار درستی هست یا نه.

یا مثلا صاحبخانه مان متاسفانه ماهواره دارد. تا سه سالگی به هر بهانه ای بود نگذاشتم فاطمه زهرا تنها برود نهایتا خودم باهاش می رفتم اما بعد از سه سالگی چندباری این اتفاق افتاد خب آنها یک دختر تقریبا همسن دختر ما دارند و طبیعی است که فاطمه زهرا دوست داشته باشد با او بازی کند. من همه اش نگران ماهواره ی خانه ی آنها بودم. اما یک بار که با هم رفته بودیم و آنها هم ماهواره شان روشن بود و بچه ها داشتند برنامه کودک می دیدند منم همش حواسم به بچه ها بود که دارن چی میبینند یک دفعه دیدم بین برنامه های کودک تبلیغ پخش شد و تبلیغ های ماهواره هم که...

فاطمه زهرا سریع رویش را برگرداند و آمد پیش من یواش در گوشم گفت من می روم پایین، خانه مان، شما هم اگر دوست نداری از این چیزها ببینی بیا.

حالا اگر بخواد بره طبقه ی بالا من اصلا مانعش نمی شم اما خودش وقتی اونا ماهواره شون روشنه میاد خونه مون ، میگه تلویزیونشون آدم بد داره!

من خیلی سعی می کنم او هیچ کمبودی از نظر عاطفی و شادی و بازی نداشته باشد تابستان که می شود ما تقریبا تمام عصرها را در پارک هستیم. توی خانه هم که می بینی ...

بچه ها خیلی به محبت احتیاج دارند سفارش شده تا قبل از هفت سالگی بی دلیل ببوسیدشون، اونا رو از محبت سیراب کنید خصوصا پدرها به دخترانشون و مادرها به پسر کوچولوهاشون کم محبت نکنند تا بعدها اونا دچار مشکل بشن.

به پدرش سفارش کردم با اینکه کلید داره همیشه زنگ در رو بزنه تا ما بریم استقبالشون ، بهشون خسته نباشید بگیم،  فاطمه زهرا بدوئه سمت باباش ، باباش بغلش کنه ببوسدش ، حداقل 5 دقیقه تا غذا حاضر بشه باهاش بازی کنه. وقتی غذا خورد و استراحت کرد بازم برای بازی با فاطمه زهرا وقت بزاره.
هیچ وقت هیچ کاری را به او امر و نهی نکردم فقط سعی می کنم خودم رفتار درستی داشته باشم  اگر دعای فرج را حفظ شده من به او نگفته ام خودش از تلویزیون شنیده یا وقتی بعد از نماز بلند دعا می کنم کنارم یاد گرفته، اگر دارد قرآن حفظ می کند یک بار به او نگفتم بگو بسم الله فقط برای خودم که نوار قرآن گذاشتم و دیده دارم حفظ می کنم می آید و یاد می گیرد.

اگر لازم باشد چیزی را به او آموزش بدهم هم سعی می کنم در قالب قصه باشد. قصه ی دختر خوب را اینجور وقتها برایش تعریف می کنم یک مامان بابایی بودند که خدا خیلی دوستشون داشت و برای همین بهشون یک دختر خیلی خوب داد این دختر خوب قصه ی ما... و بعد در داستان آن نکته را می گویم.

در طی تحقیقاتم یاد گرفتم که هیچ وقت نباید به بچه ها دروغ بگیم بلکه باید تلاش کنیم حقایق رو با توجه به سنشون و به زبان خودشون براشون بگیم، من هم هیچ وقت فاطمه زهرا رو از لولو و آمپول و این چیزا نترسوندم، فقط گفتم باید مراقب فریب شیطان باشیم، هیچ وقت نگفتم خدا دوسِت نداره، همیشه گفتم خدا همه رو خیلی دوست داره اما از کارهای بد ، بدش میاد. منم چون خداجون گفته تو رو دوست دارم

فاطمه زهرا بلده واسه همه چیز تشکر می کنه از خدا، نعمتهایی که داره رو می شماره و از خدا تشکر می کنه مثلا سر سفره اول از خدا تشکر می کنه بعد از من تشکر می کنه

وقتی فاطمه زهرا به دنیا آمد من شش ماه مرخصی داشتم بعد از اتمام این مدت مجدد به سر کارم برگشتم و تا دوماه هم رفتم اما رشد فاطمه زهرا متوقف شده بود او را که پیش دکتر بردم گفت مشکل جسمانی ندارد اما می فهمد که هر روز او را می گذارید و می روید. استعفا دادم. خیلی ها گفتند این کار را نکن! اشتباه می کنی! بچه عادت می کند!  شش سال سابقه ی کار داری، حیف می شود و این حرفها اما... امانتم...

حیف نشد! هروقت یکی از این جور کارهای فاطمه زهرا را می بینم دلم شاد می شود که ارزشش را داشت. اصلا قابل مقایسه نیست. و البته همه اش لطف و یاری خداست که لحظه به لحظه به آن محتاجیم.

البته این انتخاب اصلا راحت نبود ، 6 سال سابقه کار مرا وابسته کرده بود و خصوصا که از محل کارم تلفن می کردند و اصرار داشتند که برگردم و من هم وسوسه می شدم اما همسرم که مشوق اصلی من در زندگی ام است به من گفتند: اگر آدم پول داشته باشد اما آرامش و آسایش نداشته باشد اصلا فایده نداره. راست می گفت، دخترم آرامش و آسایش نداشت و هیچ پولی این کمبود نبودن مرا برایش جبران نمیکرد.

چندین ماه بعد هم شنیدم که آقا فرمودند:  مادر بودن برای کودک هیچ جایگزینی نداره هر شغل دیگری کلی آدم هستند که می تونند اونو انجام بدهند اما هیچ کس حتی پدر هم نمی تونه کمبود مادر رو جبران کنه ( متن کامل اینجا )

وقتی در خانه پیشش ماندم خود به خود رشد دخترم طبیعی شد حالا که وقت بیشتری داشتم مطالعاتم هم بیشتر شد ، خیلی از برنامه ها و سخنرانیهای مذهبی تلویزیون را که قبلا نمی توانستم ببینم را حالا از دست نمی دهم، سمت خدا، راه روشن، خانه محبت و ...

اصلا نمی خواهم به خاطر علمی که می شد بیاموزم و فقط به خاطر کوتاهی ام در آن جاهل مانده باشم، در بندگی ام،  زندگی ام، در ارتباطم با خدا و بندگانش و امانتهای خاص او که منت گذاشته و به من سپرده است، خللی وارد شود.

حالا می توانم تحقیقاتم را هم کامل کنم . پروژه ای که روی آن کار می کنم موضوعش زندگی شاد اهل بیت است که متاسفانه خیلی به آن پرداخته نشده هروقت کامل شد می دهم شما هم در وبلاگتان قرارش دهید.
جمعه 7/9/1393 - 21:45
حجاب و عفاف


منی كه چقدر از نگاه با نامحرم وهم صحبتی با آنان فراری بودم و چه حساسیت هایی به رابطه های آنچنانی داشتم كارم به جایی رسیدكه همزمان با دو تا پسر دوست شدم و خیلی راحت آن همه عفت و حجب وحیا را زیر پا گذاشتم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد کنید.

----------------------------------------------------------------

من دریك خانواده ی مذهبی بزرگ شدم خانواده ی مادری ام همه چادری هستند امّا خانواده ی پدریم بعضی از دختران با مانتو و پوشش امروزی ظاهر می شوند. پدرم حساسیت خاصی نسبت به پوشش و چادر دارد امّا زمان انتخاب چادر به عهده ی خودم گذاشته بودند.

كلاس اول راهنمایی بودم كه اولین روز مدرسه با چادر رفتم وآن هم یك دلیل داشت, یك دوست صمیمی داشتم كه از اول ابتدایی صمیمیت خاصی بینمان برقرار بود قبل از رفتن به مدرسه به من گفته بود كه قرار است چادر بپوشد من که آن روزها در آن سن معنای واقعی چادر را نمیدانستم بهتر است بگویم به تقلید از دوستم برای اینكه وقتی با هم هستیم شبیه هم باشیم چادر پوشیدم خانواده ام مخالفتی نداشتند امّا عمه هایم سخت جبهه گیری كردن كه تو سنت پایینه برای چی انقدر خودتو محدود كردی و ...

من كاری به این حرفا نداشتم پوشیدن چادر خصوصاً درآن دوران كه كمتر كسی را با چنین پوششی می دیدم برایم لذّت خاصّی داشت كه باعث می شد خیلی راحت از كنار نیش و كنایه ها عبور کنم.

و به همین شکل گذشت تا سال سوم راهنمایی كه آخرین سالی بود كه دركنار بهترین دوستانم قشنگترین لحظات بندگی را تمرین می كردم..

سال اول دبیرستان من بودم و یك مدرسه جدید و دوستان جدید...

واااای خداااای من..یك لحظه غفلت..یك لحظه تردید..چه میكنه با آدم.... شنیدین میگن: « نیش دوست از نیش عقرب بدتر است/پس بزن عقرب كه دردش كمتر است» دقیقاً بلایی سرم اومد كه تازه به معنای واقعی این عبارت پی بردم..

بله! رفتن به دبیرستان جدید همانا و آشنایی با دوستان ناباب همان..

منی كه چقدر از نگاه با نامحرم وهم صحبتی با آنان فراری بودم و چه حساسیت هایی به رابطه های آنچنانی داشتم كارم به جایی رسیدكه همزمان با دو تا پسر دوست شدم و خیلی راحت آن همه عفت و حجب وحیا را زیر پا گذاشتم. نمیدانم به چه قیمتی، فقط میدانم تاوان یك لحظه غفلت و دل سپردن به هوا و هوس بود

دیگر از آن حجاب و چادر سركردن واقعی خبری نبود؛ آرایش آنچنانی، شال یا مقنعه یك متر عقب رفته و ... غافل از زشتی كارم روز به روز بدتر میشدم، نمازم آخروقت شده بود و حتی اگر هم قضا میشد اهمیت چندانی برایم نداشت..

تا اینكه آن روز رسید..

روزی كه یك شبه همه ی زندگیم را دگرگون كرد..

ایّام فاطمیّه بود كه من بی تفاوت مثل دیگر روزها سرگرم كارهای اشتباهم بودم از جمله قرار با نامحرم

قبل از اینکه بگویم چه اتفاقی افتاد این را توضیح بدهم که پدرم به شدت مذهبی و تعصبی بودند و من خانواده بااعتباری داشتم مخصوصا که شغل پدرم شرکتی بود و خیلی حساس. خلاصه اگر پدرم متوجه این جور روابطم می شد حتما مرا از خانه بیرون می کرد و نمی دانم چه بر سر خودش می آمد...

این ها را می دانستم اما نمی دانم چرا همه چیز برایم عادی شده بود انگار مطمئن بودم هیچ چشمی مرا نمی بیند اما آن روز یکی از دوستان قدیم ( البته نه صمیمی، دورادور سلام وعلیکی داشتن) مرا با پسری دید

واااای آن روز... همه ی آبروی چندین و چندساله ام در خطر بود...

انگار تازه متوجه زشتی کارم شده بودم...

وااااای، آن روز هزار بار مردم و زنده شدم تا شب شد

شب شهادت حضرت زهرا بود...

خودم در خانه تنها بودم یكی ازهمسایه هایمان روضه داشت خانواده ام رفته بودن روضه...

من هم توی حیاط نشسته بودم تا مداحی و روضه خوانی شروع شد. مداح روضه می خواند و من هم پشت در نشسته بودم باهرقسمت روضه اشك میریختم و ضجّه میزدم...

تا اینكه مداح اشاره كرد به لحظه ی سیلی خوردن مادر...

انگار یكی تو ذهنم بهم میگفت كه تو هم یكی از اونها هستی تازیانه زدی به صورت زهرا خجالت بكش..

شدیداً گریه ام گرفته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام...

خودم تنها بودم بهترین فرصت برای خلوت عاشقانه با خدا بود

رفتم وضو گرفتم و سجاده ی بندگی ام رو پهن كردم نشستم روی سجاده و تا تونستم اشك ریختم و با بی بی دردل كردم خانوم رو قسم می دادم به چادر خاكیش, به صورت نیلیش كه آبرومو حفظ كنه که دیگه نذاره گناه كنم..

همون شب بود كه نذر كردم و به بی بی قول دادم اگه آبرومو پیش خانوادم حفظ كنی، ضامنم بشی پیش خانوادم سرافكنده نشم قول میدم این چادرمشكی رو كه برای دختران مسلمان به یادگار گذاشتی تا عمر دارم از سرم درنیارم و یه چادری واقعی بشم

نمیدونم چرا یه دفعه این نذر به ذهنم رسید شاید خواسته ی خود بی بی بود نمیدونم. ولی نذر كردن من همانا و اجابت به موقع حضرت زهرا همان..

همان شفاعتی كه منتظرش بودم یك شبه، شب شهادت مادر, در آن خلوت عاشقانه با خدا شامل حالم شد دلم آروم شد و من از این رو به آن رو شدم .

لحظه ای كه همه آبروی چند ساله ام را در خطر می دیدم با ستّارالعیوبی خدا و به وساطت مادرم حضرت زهرا برای همیشه پرونده اش بسته شد و من از همان لحظه دیگر آن آدم سابق نبودم، شدم یك دختر چادری واقعی كه همه برای محجبه بودنش او را الگو می گیرند .

دیگر با آن جوراب های نازك و مانتوهای كوتاه و مقنعه های گشاد برای همیشه خداحافظی كردم. خیلی حواسم جمع تر شده بود.به مرحله ای رسیده بودم حتّی اگر آستین مانتویم بلند بود تا ساق دست نمی گذاشتم خیالم راحت نبود. كفش هایم از حالت پاشنه دار و صدادار به كفش های راحتی و بی صداتبدیل شده کردم و آرایش های غلیظ و عطرو ادكلن های تند وتیز رو برای همیشه کنار گذاشتم.

خیلی ازنگاه ها نسبت به من بهت آور شده بود حتی مادرم هم خیلی در برابرم جبهه می گرفت مثلا می گفت تو که آستین مانتوت بلنده برای چی ساق می پوشی؟ و خیلی ازحرفای اینچنینی از اطرافیان...

چند خواستگار داشتم که از لحاظ شغلی و مالی امتیاز ویژه ای داشتند اما یکی ازشرایطشان این بود که من گه گاهی بامانتو بیرون بروم اما من به شدت مخالفت کردم و جواب منفی دادم و همین باعث دلخوری شدید بین من و خانواده ام به خصوص مادرم شد..

یه روز یکی ازهمکلاسی ها ازم پرسید فلانی تو که اینجوری نبودی چی شده یه دفعه عوض شدی؟ گفتم که هیچی نپرس که یه رازه... ازطرف فامیل هم به شدت مورد انتقاد بودم چون درعروسی های آنچنانی که همراه با رقص و موسیقی های حرام بود شرکت نمی کردم. همین عامل باعث شده همه جبهه بگیرن و مدام گذشته ام رو به رخم بکشن وقتی از گذشته ام بهم می گفتند انگار آتیشم میزدن از نظر روحی خیلی زجر می کشیدم اما خب به انتخاب راه درستم ایمان داشتم.

خیلی تلاش کردم که اعتماد خانواده ام رو به خودم جلب کنم مخصوصا با انتخاب دوستان خیلی خوب و محجبه و درس خواندن به طور جدی به حدی معدلم به مرز20 رسید و نمازاول وقت و در همه حال خیلی از خدا کمک می خواستم. حقیقتش با سرزنش هایی از جانب خانواده و فامیل که عذابم میداد به نظرم زمان زیادی برد تا تونستم جایگاه جدیدم رو در خانواده تثبیت کنم اما بالاخره تمام شد و با اطمینان می گم آن سختی ها ارزشش را داشت.

من تصمیم داشتم اگر تا آخر عمر آن سختی ها ادامه پیدا کند هم از تصمیم خودم برنگردم اما به مرور همه ی نگاه ها عوض شد نه اینکه عادی شود نه! باور کنید خدا چنان آبرویی به من داد که تبدیل به فرشته ای شدم كه زبان زد خاص و عام است...

الآن 5 سال از توبه ی آن شب می گذره و من هر شب خدا رو به ستارّالعیوبی اش قسم میدم كه پرده از اعمال زشتم برنداره و مراقبم باشه تا زمانی كه روز محشر با لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها روبه رو شوم؛ با مهر تأیید بر اعمالم كه من هم شیعه ی واقعی و امانتدار خوبی برای ارثیه اش بوده ام

جمعه 7/9/1393 - 21:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته