پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و
آدمها را اشتباه می گیرم انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه
روزگار اما وفا با ما نداشت!
سوگند را ساختیم تا سوگند یاد کنیم که عاشق بمانیم ....
نمی زارم خونه آرزوموکسی با اومدنش خراب کنه
نمی زارم یه غریبه بانگاش پادشاه دل بی ریات بشه
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست
تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کرده ام
تنهایی را دوست دارم ریرا خداوند هم تنهاست
تنهایی را دوست دارم زیرا در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم
گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر می دانم که می خواهم گلویم سوتکی باشد به دست کودکی خردسال و
بازیگوش که هر دم بشکند این سکوت تلخ مرگبارم را
این سهم من از عشق نبود سهم من گریه های گاه و بی گاه نبود سهم من از شب خاموش ترین ستاره نبود سهم من تو بودی تو .... اما حالا... سهم من از تمام زندگی شده اشک و آه آه می کشم آه حسرت حسرت روزهای عاشقی و بی قراری بی قراری واسه 1 لحظه دیدن تو اما حالا دیگه بی قرار نیستم میدونم دیگه نمیایی میدونم رفتی تا همیشه قلبم تنها بمونه رفتی تا .... سهم من از عشق یک نقطه چین شد
اشك من دیگر نمی خشكد بروی دیده ی محزون من
مرغك روحم نمی گیرد پر از روی دل مجنون من
لحظه ای قلبم نمی ماند ز درد و آه و اندوه و ستم
آتش عشقم نمی كاهد در این تاریكی بی چون من