اﻧﺠﻴﻞ ﻟﻮﻗﺎ : 22-12
دی ، در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﯽ ای ﻧﻘﺮﻩ ای را در ﮔﺮدﻧﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدی ، ﺑﻪ ﺳﻮﻳﻢ ﺁﻣﺪی و ﭘﺮﺳﻴﺪی : ﺁﻳﺎ ﻣﯽ ﺗ ﻮاﻧﻢ ﺑﺮﺧی
اﺷﺨﺎص دﻳﮕﺮی ﻧﻴﺰ ﻣﺮا ﺟﺎﻟﺐ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ . ﺧﻮش داﺷﺘﻨﺪ ﻧﻈﺎرﻩ ﮔﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻣ ﻦ ﺑﺎﺷ ﻨﺪ ، ﭼ ﻮن ﻣﺘﻔ ﺎوت ﺑ ﻮدم .
———————————-
چه امید بندم در این زندگانی که در نا امیدی سر آمد جوانی سرآمد جوانی و ما را نیامد پیام وفایی از این زندگانی
عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟ چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم و هنگامی تشنه آتش شدم، که در برابرم دریا بود و دربا و دریا …!
از دیده به جاش اشک خون می آید دل خون شده ، از دیده برون می آید دل خون شد از این غصه که از قصه عشق می دید که آهنگ جنون می آید
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد
——————————-
چو کس با زبان دلم آشنا نیست چه بهتر که از شکوه خاموش باشم چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر که از یاد یاران فراموش باشم
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد، آدمی را همواره در پی گم شده اش، ملتهبانه به هر سو می کشاند
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد