آنقدر خوبم که در بیداری ، همه را " تو " می بینم و در خواب " تو " را همه ...
گفته بودم اگر بروی آب از آب تکان نمی خورد .
هنوز باورم نمی شود این من بوده ام که دروغی به این بزرگی گفته ام آن هم
به تو !
اما تو باور کردی . از صمیم همان سادگی ...
دیشب که رفتی آسمان تو بارانی بود و آسمان من سرش گیج می رفت .
ابرها هی دور خودشان و من و تو هی دور خاطره ها می چرخیدیم . گونه
های ماه زرد زرد بود ، دیشب خودم شنیدم که ستاره ها همه هذیان می
گفتند !
خواستم بگویمت امشب نرو ! هوا خوب نیست ...
اما می دانستم فردا شب سرگیجه ی مکرر آسمان تمام ستاره ها را به خاک
سیاه می نشاند .
از ماندنت دم نزدم .
دیشب که رفتی تمام قداست اشک هایم را در پیاله کردم و پشت سرت
ریختم . مادر می گوید :
" آب روشنی ست " ریختم تا با فانوس به خانه باز گردی . خواستم بالای
سرت قرآن بگیرم و مجال ندادی . تا به خودم آمدم پریده بودی .
آنقدر بالا ، آنقدر بلند که دیگر دست " امن یجیب " هایم هم به دامنت
نرسید ...
پرنده ی من !
مواظب بالهایت باش .
از اولین ستاره بالاتر نرو !
چشم های من فقط تا اولین ستاره یارای دیدن دارند .
بالاتر که بروی دلتنگ می شوم ، دست و دلم می لرزد ، قلبم تند تند می زند ،
و خدای نکرده لا به لای هذیان هایم تمام غریبه ها می فهمند که " من و تو
حالمان خوب نیست "
همه می فهمند که من و تو دلهایمان را پرواز داده ایم و سینه هایمان خالی
ست !
حالا برو ...
می خواهم چشم هایم را ببندم .
غریبه ها اگر عکس تو را در چشم هایم ببینند می فهمند که من بعد از رفتن تو
هنوز پلک نزده ام ...
غریبه ها اگر بفهمند بد می شود !
پرنده جان !
مواظب چشم هایت باش ...