سلام دوستان عزیز
این مطلب رو من خودم نوشتم . لطفا بخونید و نظر بدید
ممنون
درد دلی با شب
- درد دلی دارم که با تو خواهم گفت :
- بگو گوش میدهم .
- ای شب بگو چرا تو می آیی و تاریکی می آوری در حالیکه افرادی از این ظلمت رنج میبرند . برای من تو مثل پلنگ تنومندی هستی که می آیی و غزال روز را فراری میدهی . چرا می آیی و چرا این همه تاریکی و ظلمت را می آوری ؟ تو که میدانی در دل تاریکی چه افرادی که از حرص دزدی از بوم خانه های آجری و گلی بالا میروند تا چیزی عایدشان شود و چه بیمارانی که با آمدن تو عزا میگیرند که باز شب شد ما را از درد وقت آسودن نیست و چه میخانه ها که از سر و صدای کوزه ها و جام های شراب صدایشان به فلک میرود . تو که اینها را خوب میدانی پس چرا می آیی ؟ تو که میدانی پس از چند ساعت مهلتت تمام خواهد شد و بر روز مغلوب خواهی شد پس چرا خودت را خار میکنی و این همه خاری می آوری ؟
- ای دوت حرفهایت را شنیدم و می پذیرم آنچه را گفتی پی بگذار من هم برایت بگویم از حسن های آمدنم تا بپذیری آنچه را میگویم :
- بگو گوش میدهم .
- من می آیم . با آمدنم مرد خار کن که با کوله ای پر از خار هر روز راهی بیابان میشود آرامش می یابد و وجودش از کار طاقت فرسای روز آسوده میگردد . من می آیم و با آمدنم کبوتر در لانه اش و زغن در آشیانه اش آرام میگیرد . مورچه کوچک با آمدن من در گوشه لانه اش آرامگاهی برای خفتن ترتیب میدهد . او که تمام روز دانه می آرد و دانه می برد . چوپان زحمت کش مثل هر شب خوشحال از آن که روزی دیگر را بی خطر از حملهی گرگان گرسنه طی کرده است گوسفندان را در آغل مینشاند و خدا را حمد میگوید . زمان خواب ماکیان فرا میرسد و دانه های پاشیده بر زمین را رها میکنند و به خواب میروند . مرد کارگر کارش را با خوشحالی به اتمام میرساند چون میداند که وقت کار کردن تمام شده است . مردم عالم همه به آرامش و آسایش میرسند چون زنان جادوگر و مار و مور جادویشان همه به خواب میروند و خلق لحظه ای آسوده میشود . شهر ده روستا زمین سپهر و آسمان و خورشید همه میخوابند و تنها پاسبان با اراده است که بیدار میماند و این چه خوب است برای خفتگان که یک نفر بیدار میماند تا مواظبت کند از جان و مال آنه .
با آمدن من کبوتر گرفتار در صید آرام میگیرد . به این امید که فردا صبح میتواند از دام فرار کند و من به منزلهی امیدم برای بشر چرا که بشر به امید زندست و مردم میخوابند به امید آنکه فردا روزی بهتر باشد .
با آمدن من همه آرام میشوند و به آرامش رسیدن چه زیباست . من که به کارم افتخار میکنم چرا که وقتی آرامش بشر را میبینم یک دم احساس غرور میکنم که همه خوابند و هیچ کس به دیگری نمی تواند ظلم کند و زور گوید . و وقتی از این بالاتر که تو نمی دانی کجاست به این سکوت مینگری فکر میکنی که زمین سپری برداشته و در مقابل فلک لباس رزم پوشیده و از سایهی این سپر عظیم همه جا سیاه شده و دیدن و شنیدن این سکوت چقدر لذت بخش است .
با آمدن من ستارهی ناهید همان که از زیبایی و پرنوری چون جواهری در معدن زغال است طلوع میکند و فرمان غروب شهابی دیگر را میدهد و شهاب مانند سنگی که از تیر کمان رها شده باشد از صحنهی فلک عبور میکند . پاسی که از من میگذرد ستارگان نورانی ظهور میکنند و درست مثل محکومان وحشت زده پشت سر هم قرار میگیرند و آسمان را زینت میبخشند و بالاخره با آمدن من مهتاب از روزنه ای وارد گوشهی خانهی انسانهای تاریک بخت میشود و خانه شان را روشن میسازد .
- ای دوست بدان که روزگار همین است گاهی دشمن گاهی دوست گاهی شب و گاهی روز - و آه و دریغ از این سال و ماه و شب و روز که به هر حال میگذرند و در این گردش تنها چیزی که می آید و دیگر باز نمی گردد عمر ماست و تا دنیا بوده چه کسی توانسته از این گردونهی زندگی خودش را خلاص کند . ای دوست بدان که روزگار بی وفا و در عین حال فریبنده است گاهی بر تن انسان لباس کرباس می پوشاند و گاهی لباس خز . شب و روز هم همین است . گاهی من چیره میشوم و گاهیروز . فقط تو سعی کن که در این ایام کوته قلبت را و روحت را از اسارت پاک کنی و به آزادگی برسی .
- ای شب حقا که لازمی برای بشر و آمدنت چیزی نیست جز غظمت و دانایی خالق تو
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
شیعیان در سر هواى نینوا دارد حسین
خون دل با كاروان كربلا دارد حسین
از حریم كعبه و جدش به اشكى شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور جدش مصطفى است
ورنه این بى حرمتى ها كى روا دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كند
عزّت و آزادگى بین تا كجا دارد حسین
داغ حسین « شعر استاد شهریار »
محرّم آمد و نو كرد درد و داغ حسین گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین
هزار و سیصد واندى گذشت سال و هنوز چو لاله بر دل خونین شیعه داغ حسین
بهر چمن كه بتازد سموم باد خزان زمانه یاد كند از خزان باغ حسین
هنوز ساقى عطشان كربلا گوئى كنار علقمه افتاده با ایاغ حسین
اگر چراغ حُسینى بخیمه شد خاموش مُنوّر است مساجد به چلچراغ حسین
خدا به نافه خلدش دماغ جان پرداشت كه بوى خون نكند رخنه در دماغ حسین
فراغ از دو جهان داشت با فروغ خُداى خُدایرا چه فروغى است در فراغ حسین
یزید كو كه ببیند بناله قافله ها گرفته از همه سوى جهان سُراغ حسین
دلم به یاد اسیران كربلا خون شد « استاد شهریار »
محرم آمد و آفاق مات و محزون شد غبار محنت ایّام تاب گردون شد
به جامه هاى سیه كودكان كو دیدم دلم به یاد اسیران كربلا خون شد
از این مبارزه بشكفت خاندان على چنانكه نسل پلید امیّه مرهون شد
بنى امیّه و آن دستگاه فرعونى همان فسانه فرعون و گنج قارون شد
ولى حسین علمدار عشق و آزادى لقب گرفت و شهنشاه ربع مسكون شد
چون نیك مى نگرى زنده آن شهیدانند وگرنه هر بشرى زاد و مرد و مدفون شد
كنون مقابل ایشان بود زیارتگاه كدام زنده به این افتخار مقرون شد
سر و تنى كه رسول خدایش مى بوسید به زیر سمّ ستوران خداى من چون شد
به خیمه گاه امامت چنان زدند آتش كه آهوان حرم سر به دشت و هامون شد
رسید نوبت زینب كه شیرزاد علیست جهان به حیرت از این سربلند خاتون شد
به دوش پرچم آتش گرفته اسلام به كاخ ابن زیاد و یزید ملعون شد
حسین غافله با خود نبرد بى تدبیر كه غرق حكمت او فكرت فلاطون شد
تو شهریار به مضمون بلند دار سخن هرآن سخن كه جهانگیر شدبه مضمون شد
عزّت و آزادگى بین تا كجا دارد حسین « شعر استاد شهریار »
شیعیان در سر هواى نینوا دارد حسین خون دل با كاروان كربلا دارد حسین
از حریم كعبه و جدش به اشكى شست دست مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور جدش مصطفى است ورنه این بى حرمتى ها كى روا دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كند عزّت و آزادگى بین تا كجا دارد حسین
دشمنش هم آب مى بندد به روى شاه دین داورى بین با چه قوم بى حیا دارد حسین
دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفا با كدامین سركند مشكل دوتا دارد حسین
رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند تا به جایى كه كفن از بوریا دارد حسین
اشك خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار كاندرین گوشه عزاى بى ریا دارد حسین
شعر ترکی امام حسین ع « استاد شهریار »
یا رب منه بو لحظه دى بیر عمر ایله یارى عشقونده سنون جان ویرورم هر ندن عارى
قان قان ویئن او خلا یا غورى الّى هوادتن اوز اوند روب او خلار منه فنده سنه یارى
قربانوى سلما نظر مر حقوننن جان اوسته وارام نعمتوون شكر گذارى
گرجام بلاده گنه وار باده خدایا گوندر من عطشانه خمار قویما خمارى
دنیا سو اولا من سوسوزى سالماز عطشدن قور تارسا عطشدن منى وصلوندى قوتارى
وردیم سنون عشقونده منه گلدى گمانم بیر باشعرى قالان عاشقون دار و ندارى
بو باشد اسنو نكیدى كه سندیدى امانت ردّ ایلورم ایندى سنه آن قوجا یوخارى
دشمن دیدى قول بیعته قوى من دیدیم اولماز عشقم دیدى قان قان چا غیرسان دیدیم آرى
تهیدید ایلینگر منى مرگه نه بو لوگر مرد آننى قانیله یوار اولساغبارى
زهرا چراغى مین بیله طوفانیله سونمز حشره كیمى وار مشعلمون نورى ، شرارى
من ایستسویورم غرتنى دوشمینمونده نینیم گورورسن دشمنون یوخدى چخارى
آخر نفسمدور گل آچوب گلشن جسمم قان اویچره غمیم یوخ اورزوم اولسا سنه سارى
روحیم قوشى چوخداوندیكه قالمو شدى قفسده بیراوخ تو خونوپ قلمبیمه سندردى حصارى
اوخ قلبمى داغون ایلیوپ توكدى داغتدى وردى جالادى ، قانى یره ، قیردى دامارى
زهرا باغنون عنچه لرى گلگرى سولدى تك بیر گونون عرضینده خزان اولدى بهارى