بهداشت روانی
علل افسردگی، عوامل پیشگیری و درمان
تعریف افسردگی
در زبان روزمره اصطلاح افسرده برای اشاره
به یک حالت احساسی و واکنشی به یک موقعیت و سبک رفتار مختص به فرد بکار می رود.
احساس افسردگی بطور معمول به عنوان (اندوه) شناخته می شود و امکان دارد در هوای
بارانی، سرمای گزنده یا بعد از منازعه با یک دوست، حادث گردد. مردم ممکن است بعد
از تعطیلات سال نو، بعد از رفتن به خانه ای جدید یا بعد از تولد نوزاد احساس اندوه
کنند.
نوع دیگر افسردگی داغدیدگی یا واکنش سوگ
است، غمی که از فوت نزدیکان یا ناامیدی از پایان یک رابطه دوستانه و صمیمی ریشه می
گیرد وقتی رابطه مهمی تمام می شود بیشتر بازماندگان چیزی تجربه می کنند که معمولاً
سوگ نامیده می شود. این پدیده کاملاً طبیعی است، در واقع فقدان این قبیل واکنشها
ممکن است برای شخص مضر باشد. ویژگی های عمومی سوگ شامل ناراحتی های جسمی، آه
کشیدن، احساس گرفتگی گلو و ... می باشد. طی فرآیند سوگواری احساس گناه و فقدان و
علائم جسمی بطور تدریجی از بین می رود.
از آنجا که احساس افسردگی را تقریباً همه
مردم داشته اند این احساس به تنهایی برای تشخیص اختلال خلق افسرده کافی نیست. از
ویژگی های اختصاصی در افسردگی می توان به خلق ناشاد، اندوه، ناامیدی، ناراحتی،
فقدان علاقه و لذت در تقریباً همه فعالیتهای عادی و سرگرمی های فرد اشاره نمود.
تشخیص افسردگی مستلزم دست کم یکی از دو ویژگی است، بعلاوه حداقل چهار مورد از
رفتارها یا احساسات زیر باید وجود داشته باشد که عبارتند از کم اشتهایی یا تغییر
وزن، اشکال در خوابیدن، فقدان نیرو، آشفتگی روانی حرکتی یا افزایش کندی پاسخ به آن
اندازه مشخص باشد که از سوی دیگران قابل مشاهده باشد.
افسردگی از دیدگاه رفتار گرایان
نظریه پردازان یادگیری فرض می کنند که
افسردگی و فقدان تقویت به هم وابسته اند
بسیاری از نظریه پردازان یادگیری بطور وسیعی تحت تأثیر مطالعات ب.ف.اسکیز در مورد
شرطی کردن عاملی بوده اند. بسیاری از دانشجویان مبتدی روان شناسی با تغییر رفتار
حاصله از تشویق توانسته اند نسبت به این موضوع اطلاعات زیادی کسب کنند.
پیترلوینسون و همکارانش در زمره پیشگامان تحقیق روی افسردگی بوده اند. به طور کلی
آنها تأکید می کنند که میزان پایین بازده رفتار و احساس غم و ناراحتی همراه با
افسردگی ناشی از میزان پایین تقویت مثبت است. بر طبق این دیدگاه نقص واقعی در
مهارتهای اجتماعی یکی از علل عمده میزان پایین تقویت مثبت به حساب می آید. لونیسون
معتقد است: چون افراد دیگر، بودن با اشخاص افسرده را ناخوشایند می یابند همان که
شخص افسرده خود را درموقعیت های پرتنش می یابند تمایل دارند با کوشش برای گرفتن
حمایت عاطفی از دیگران با فشار روانی مقابله کنند. ممکن است جستجوی افراطی حمایت
باعث شود دیگران احساس ناراحتی و تقصیر کنند و آنها از تماس با شخص افسرده اجتناب
کنند این پاسخ اجتنابی به نوبه خود ممکن است باعث تردید افراد افسرده نسبت به
صداقت دیگران شود و ممکن است به همین خاطر باشد که آنها خود را دارای احساس کمبود
حمایت می بینند. در این روش درمانی مبتنی بر مکتب رفتار گرایی، درمانگر را به این
نظر متوجه می کنند که افسردگی به تعاملات با دیگران و با محیط مرتبط است و همین
امر راه مفید و نسبتاً بی طرفانه ای برای آگاهی از رفتار درمانجو در محیطش به
درمانگر می دهد. وسیله دیگر مورد استفاده در این درمان مبتنی بر یادگیری اجتماعی،
با فهرستی از وقایع خوشایند و ناخوشایند است.درمانجو متوجه می شود که تعداد دفعات
رخداد این رویدادها در زندگی اش چقدر است و تا چه حد خوشایند و ناخوشایند است و
فهرست برنامه ریزی شده ای برای زندگی روزانه اش تدوین می کند به علاوه هر روز خلق
خود را ارزیابی می کند تا هم خودش و هم درمانگر از رابطه بین رویدادها و خلق او
آگاهی یابند.
افسردگی از دیدگاه روان شناسی شناختی
احتمالاً با نفوذترین نظریه های روان
شناختی افسردگی امروزه از دیدگاه شناختی مشتق می شود. اساس این نظریه این عقیده
است که تجربه واحد ممکن است به طرز بسیار متفاوتی دو نفر را تحت تأثیر قرار بدهد.
بخشی از این اختلاف ممکن است از شیوه ای که آنها راجع به آن تجربه فکر می کنند
ناشی بشود، یعنی شناختهای آنها درباره آن شخص که به ترفیع مورد انتظار دست نیافته
است. دانشمندان بسیاری در این زمینه فعالیت نموده اند که از جمله می توان به
سلمین، بک ولونیسون که به زمینه های شناختی رفتار نیز توجه داشته اند اشاره نمود
در این روش به متغیرهای درونی و بیرونی توجه می شود همچنین به عوامل بین فردی و
همچنین در مورد رفتار آشکار و چگونگی رفتار این فرد در گروه های اجتماعی از جمله
موضوعاتی است که به آن توجه زیادی می شود و بروز افسردگی را اختلال در کیفیت
عملکرد واکنشها می دانند.
افسردگی در کودکان
در کاربرد روزانه واژه (افسردگی) به تجربه
به حالات ناشادی گفته می شود که تحمل آن مشکل است این حالت افسردگی همراه است با
اضطراب توصیف کودکانی که افسرده تشخیص داده شده اند نشان می دهد که آنان چندین
مشکل دیگر نیز دارند نبود تجربه های شادی آور، انزوای اجتماعی، کمبود اعتماد به
نفس، ناتوانی در تمرکز، نارسایی در کارهای مدرسه، تغییر در کارهای زیستی و دردهای
جسمی از جمله عوارض مشکل این کودکان است.
اعتقاد بر این است که در برخی موارد شدید،
افسردگی می تواند نوجوانان را به خودکشی وادارد، ولی در عین حال ارتباط بین
افسردگی و خودکشی معلوم نیست.
طبقه بندی افسردگی در کودکان
غالب اوقات گفته می شود که افسردگی در
کودکان به چندین شکل تظاهر می کند. تصور می شود که افسردگی حاد در کودکان ظاهر شود
که سابقاً دارای هیچ گونه افسردگی نبوده اند. افسدگی حاد در پاسخ به رویدادهای
ناگهانی زندگی مانند از دست دادن والدین پدید می آید. در مقابل تصور می شود
کودکانی به افسردگی مزمن دچار می شوند که از نظر سلامتی سابقه خوبی ندارند.
افسردگی این کودکان به تدریج و در طی دوره
های زمانی خود را نشان می دهد. گفته می شود که به تدریج و در طی دوره ای زمانی خود
را نشان می دهد. گفته می شود که کودکانی در این طبقه بندی قرار می گیرند که تنها
از یک حادثه ناگهانی در زندگی ضربه ندیده اند بلکه سابقه طولانی از محرومیت ها یا
جدایی ها را تجربه کرده اند. در مواردی که افسردگی در کودکان به صورت هاله ای از
سایر مشکلات، مانند تحرک بیش از حد و خلافکاری مخفی شده باشد، توصیف به افسردگی
مخفی می شود. شاید بتوان پدیده افسردگی را بدون در نظر گرفته وازه مخفی توضیح داد.
امکان دارد که چنین استدلال شود که کودکان در مراحل مختلف رشد اندوه خود را از
راههای مختلفی به نمایش می گذارند یا می توان به این شکل استدلال کرد که کودکان با
ظاهر کردن عوارض گوناگون را در پیش گیرند. پیداست که وجود نشانه ای مشخص به نام
افسردگی دوران کودکی هنوز جنجال برانگیز است، اما از آنجا که جلوه های افسردگی در
کودکان به طرق مختلف با افسردگی در دوران بزرگسالی متفاوت است و نیز مشکلات و
ویژگی های مربوط به محیط نامساعد رشدی در همه افراد یکسان نیست. به نظر می آید هر توضیحی
که درباره افسردگی دوران کودکی مطرح شود باید به این مسائل توجه نمود. از جمله
عواملی که در مسئله افسردگی در کودکان مطرح است می توان به عواملی همچون، جدایی و
فقدان و عوامل ژنتیکی اشاره نمود که مختصراً توضیحی در مورد آنها می دهیم.
جدایی یا فقدان
به رغم افزایش علاقه در سالهای اخیر به
افسردگی دوران کودکی تصوراتی که در این باره وجود دارد بیشتر براساس اطلاعاتی است
که از افسردگی در دوران بزرگسالی به دست آمده است. احتمالاً رایج ترین توضیح روانی
در مورد جدایی افسردگی، یا فقدان است توضیح های تحلیل روانی در مورد افسردگی به
نظریه فقدان شخص تأکید دارد. از دست دادن ممکن استواقعی یا نمادی باشد. افرادی که
در مراحلی از رشد متوقف می شوند ممکن است دچار افسردگی گردن و دارای شخصیتی وابسته
باشند. جستجوی هویت خود در وجود دیگران و داشتن احساسات متناقض در برابر فقدان شخص
مورد علاقه موجب می گردد در فرد این احساس پدید آید که شخص مورد علاقه از او بدش
می آید در پیدایش افسردگی به مسأله جدایی اهمیت زیادی داده شده است و پژوهشگران
زیادی آن را تأیید کرده اند.
عوامل زیست شناختی
از سایر عوامل مورد اشاره می توان به
عوامل زیستی اشاره نمود. هم اکنون هیچ نشانه متقاعد کننده ای مبنی بر دخیل دانستن
یک نارسایی بیوشیمیایی یا انتقال ژنتیکی در افسردگی وجود ندارد، بیشتر اطلاعات به
دست آمده درباره تأثیر عوامل شیمیایی بدن در افسردگی دوران کودکی، از گزارشهای
بیمارستانی گرفته شده است که موضوع آن استفاده از دارو و درمان این اختلال است. به
رغم این واقعیت که در مورد کارایی این نحوه درمان تحقیق زیادی به عمل نیامده اما
احتمال دارد که این شیوه درمان رواج کامل داشته باشد.
همچنین تأثیر عوامل ژنتیکی در افسردگی
دوران کودکی اثبات نشده است، اما اطلاعاتی که در مورد افسردگی بزرگسالان در دست
است و نیز مطالعاتی که درباره سوابق افسردگی در بستگان کودکان افسرده به عمل می آید
در حکم پایه های اصلی جستجو در این زمینه است. در عین حال هنوز ثابت نشده است که
میزان افسردگی در والدین کودکان افسرده بیش از والدین کودکان سایر اختلالات است.
روشهای درمان افسردگی
در زمینه درمان افسردگی در کودکانی می
توان به روشهایی همچون درمانهایی دارویی، روان درمانی فردی و خانوادگی و کاهش یا
تخفیف موقعیت های استرس زا، اشاره کرد که تأثیر قابل توجهی را در برداشته است.
درمان دارویی بیش از همه در کودکانی که به
شدت مبتلا هستند و اختلال در اعمال فیزیولوژیک نظیر خواب، وزن، اشتها، نشان می
دهند، ممکن است مؤثر واقع گردد. ولیکن متأسفانه مطالعات طرح ریزی شده درمورد
آزمایش دارو و درمان افسردگی محدود بوده و استفاده از دارو اکثراً عواض ثانویه به
دنبال داشته است.
در مدل روان درمانی فردی در این روش به
علت گرایش های مختلف رویکردی در روان درمانی فردی که ناشی از وجود مکاتبات مختلف
درمانی در روان شناسی می باشد، لذا سبک و روشهای متخصصین با هم ممکن است متفاوت
واهداف مشترک باشد که با توجه به این امر می توان به موارد زیر اشاره کرد:
1- برقراری رابطه توأم با اعتماد با کودک
2- ایجاد این احساس در کودک یا نوجوان که کسی او
را درک می کند
3- اجازه دادن به نوجوان جهت افشای نگرانی
ها و تشویش ها در مدل دیگری از درمان که بر ساختار و کنش اجتماعی – فردی خانواده
اشاره دارد روش روان درمانی خانواده است که غالباً به منظور بهبود بخشی روابط بین
اعضا صورت می گیرد تا درمان اختصاصی کارکرد خانواده در این روش ارتباط کودکان و
نوجوانان با پدر و مادر و راههای ابراز وجود و تفاهم میان والدین و کودک و چگونگی
برخورد آنها با مشکلات فردی و اجتماعی کودک در محیط خارج از خانواده و غیره هم از
مواردی است که در جریان درمان به آن توجه می شود.
توصیه هایی جهت پیشگیری
از بروز افسردگی در کودکان
1) دربرخورد و رفتار با کودک و نوجوان،
والدین باید با توجه به جنسیت فرزندشان با آنها ارتباط داشته باشند، زیرا نیازها و
واکنشهای فردی در دختران و پسران دارای تفاوتهایی می باشد که در صورت عدم توجه به
آنها عوارضی همچون افسردگی را ممکن است در دراز مدت به دنبال داشته باشد.
2) ارتباط نسبی در مورد خصوصیات
فیزیولوژیک و تغییرات مربوط به آن بویژه در دوران بلوغ فرزندان و برخورد و واکنش
های مناسب.
3) توجه والدین به ارتباطات خود و سالم
ساختن محیط خانواده جهت رشد طبیعی (جسمی، اجتماعی، عاطفی و اخلاقی) فرزندان و
پیشگیری از مشاجرات خانوادگی جهت حفظ امنیت عاطفی اعضای خانواده ها از طریق
ارتباط.
4) تقویت نقاط مثبت رفتار و عملکرد
فرزندان از طریق دادن پاداش مادی، کلامی و غیرکلامی و تشویق آنان.
5) توجه به نیازها و علایق فرزندان و
ارائه پاسخ مناسب با جنس و سن آنها.
6) داشتن برنامه ریزی منظم برای فرزندان
جهت استفاده مناسب از وقت و هدفمند بودن
هر مرحله از زندگی.
7) توجه به موفقیت تحصیلی فرزندان و تلاش
برای شکوفایی توانایی های ذهنی، جسمی
استعداد آنها و برخورد منطقی در مواجهه با مشکلات تحصیلی.
8) تشویق به شرکت در فعالیتهای ورزشی،
علمی، هنری و استفاده صحیح از اوقات فراغت.
سیدحسن
سید موسوی
کارشناس
روانشناسی بالینی
همشهری
1381
سه شنبه 5/1/1393 - 10:54
بهداشت روانی
عقده حقارت
نسخه قابل چاپ، متن بدون تصویر
آلفرد آدلر معتقد است که انسان با حقارت زاده میشود. برای آدلر
حقارت نه تنها بخشی از ذات و هستی انسان است بلکه عامل تعیین کننده در تعریف هویت او
قلمداد میشود.
آدلر پس از آزمایشات بسیار به این نکته پی برد که 95% از مردم خود را در مقایسه با دیگران بیکفایت میبینند.
او دریافت که نگاه انسان به خود و یا به عبارت دیگر ارزشیابی خویش در غالب موارد
حالتی منفی دارد. انسان در توصیف خود در اکثریت موارد، نکات ضعف، منفی و تاریک
وجودش را میبیند و از این رو خود را حقیر و درمانده مییابد. اما بجاست که ریشههای
حقارت را برشماریم و به پیامدهای آن بپردازیم و در نهایت از خود بپرسیم که چگونه میتوان
برخوردی منطقی با آن داشت.
ریشههای حقارت
1. روابط والدین با فرزندان: کودکانی که در محیطی پر از شماتت و نکوهش
بزرگ شدهاند
از حس حقارتی عمیق رنج میبرند. آنان به علت جملات سرزنشآمیز مداوم والدین، در این باور تثبیت شدهاند
که دیگر ارزشی ندارند. اعتقاد به بیارزشی و عدم کفایت همچون بیماری سرطان به تمام
ابعاد وجود فرد منتقل میشود وشخص حتی به هنگام بلوغ سنی و فکری باز بر این
باورست که بیارزش است. لازم به یادآوری است که گاه والدین میتوانند با محبت افراطگونة
خود چنان محیط استریلی برای کودک بسازند که او هرگز مجال رویارویی با زندگی
واقعی را نداشته باشد. در واقع محبت بیش از حد والدین چشمان کودک را بر حقایق زندگی میبندد
و به کودک میقبولاند که دست یافتن به هر چیز، سخت ساده است. پر واضح است
که به هنگام تجربه، چنین مدینة فاضلهای فرو میپوشاد و شخص خود را کاملاً
عاجز، ناتوان و حقیر مییابد.
2. بـاورهای غلط: اگر ما "کسب قـدرت"، "داشتن ثروت"
و "برخـورداری از تـوانایی" را ارزش قلمداد کنیم و زندگی خود را حول بهدست
آوردن آنها جهت دهیم، لاجرم در نرسیدن به چنین اهدافی احساس حقارت میکنیم. باید بدانیم که چنین
ارزشهایی در واقع ضد ارزشند چون ریشههای حقارت و عدم کفایت را در ما تقویت میکنند.
3. گنـــاه: مسیحیان بر این باورند که جدایی انسان از خدا و دور شدن از
سرچشمة محبت
و فیض الهی عامل اصلی حقارت انسان است. انسان با نادیده گرفتن خدا، خود را از بزرگترین منبع لطف و تأیید جدا
میسازد و در فضایی عاری از خدا تنها نظارهگر عدم کفایت خود در قیاس با دیگران میگردد.
4. الهیات غلط: گـــاه مسیحیان به اشتباه میپندارند که هرچه بیشتر خود
را در حضور
خــدا محکوم و حقیر ببینند، خداوند از آنها خشنودتر میشود. آنان دائماً در حال بیان گناهان و بیکفایتی خود
به خدا هستند. برای آنها خداوند همچون شخصی است که چوب تنبیه خود را مرتب بر سر آنان
میکوبد، بهخصوص هنگامی که نسبت به خود احساس خوبی دارند. دردناکتر آنکه آنان
چنین رویکردی را عین فروتنی میدانند و حقارت خود را ارزش قلمداد میکنند. اما
فروتنی با تحقیر خود هیچ همخوانی ندارد. فروتنی اتکا توام با شادی به خداست و نه محکوم
کردن و محکوم دیدن غمانگیز خود در برابر خدا.
تأثیرات حقارت
1. انـزوا و احساس دوست نـداشتنی بـودن: فـرد بهعلت حقارت میاندیشد که
کسی مشتاق
ارتباط با او نیست و او دائم در حال تحمیل کردن خود به دیگران است.
2. احساس ضعف بسیــار: شخصی کــه از حقارت رنج میبرد حس ناتوانایی
عمیقی دارد و اعتماد
به نفسش بهشدت پایین است.
3. خلاقیت پایین: حقارت اجازه نمیدهد که تواناییها و استعدادهای شخص
تجلی یابند.
4. گـرایش به حساسیت بالا و زودرنجی: شخص حقارت زده مرتب از دیگران میرنجد
زیرا فکر
میکند که آنها با رفتار و جملات خود در پی آزار او هستند. او جهان را محیطی ناامن مییابد که باید در برابر
آن همیشه حالت دفاعی داشت.
5. عـدم بـاور تعریف و تمجید دیگران: حقارت باوری نمیگذارد که ما تحسین
دیگران را
از خود باور کنیم چرا که عمیقاً خود را بیارزش میپنداریم.
6. همیشـه تسلیـم دیگران بودن: حقارت باوری نمیگذارد که ما نظر خود را
ابراز کنیم
زیـرا برای آن ارزشی قائل نیستیم.
برخورد با حقارت
• نـگاه درست بـه خدا و تعمق در کلام او: کتـابمقدس بـهوضوح تعلیـم
میدهـد کـه
خداوند پدر ماست. او همچون پدری سرشار از عشق و توجه و محبت با نگاهی مملو از تأیید به ما نظر دارد. داشتن
دیدگاهی درست نسبت به چنین خدای مهربان و تجربة محبت بیقید و شرط او بزرگترین پادزهر
حقارت و درماندگی است.
• نـگرش واقعبینـانه بـه خـود: هیچ انسانی تنهـا مجموعـهای از ضعفها
و نکات منفی
نیست. اگر ما خود را صرفاً ضعف و شکست میبینیم باید دیدگاه خود را با واقعیت منطبق سازیم. واقعیتی که نکات
مثبت ما را نیز میبیند.
• نیاز به مشاوره: گاه نیاز داریم که با شخص آگاهی پیرامون حقارت خود
سخن بگوییم و
گرههای دوران کودکی و یا تجارب ناگوار خود را برای او باز گوییم. مشاورهای درست به ما کمک میکند تا به اصلاح
اطلاعات غلط دریافتی خود بپردازیم و شروعی تازه را تجربه کنیم.
• نیـاز بـه تعلق گـروهی:
شخصی کـه درگیر حقارت است نمیتواند بر مشکل خود در انزوا و تنهایی غلبه یابد. او
باید به جمعی متعلق باشد که در آن محبت و تشویق را تجربه کند. مسیحیان بر این باورند
که کلیسا چنین فضایی را بهوجود میآورد. فضایی که در آن محبت الهی سبب پذیرش
دیگران و همچنین خودمان است.
سه شنبه 5/1/1393 - 10:54
بهداشت روانی
رموز موفقیت، خودباوری و اعتماد به نفس
شما می توانید هر روز یك صفت را برای اعتماد به نفس در خود
پرورش دهید
هفته اول
روز اول : باور كنید كه موجودی بی نظیر در عالم هستید .
روز دوم : دیگران را همینطوری كه هستند بپذیرید .
روز سوم : به هنر و استعداد دیگران حسادت نورزید .
روز چهارم : هیچگاه خشمگین نشوید و همواره خونسردی خود را
حفظ كنید .
روز پنجم : به دیگران احترام بگذارید .
روز ششم : با انسانهای ژرف اندیش معاشرت كنید و از انسانهای
عیب جو و بدبین دوری كنید .
روز هفتم : دیگران را دوست بدارید .
هفته دوم
روز اول : دست دیگران را برای یاری و كمك بفشارید .
روز دوم : دیگران را ببخشید .
روز سوم : انتظارات خود را از دیگران كاهش دهید .
روز چهارم : دیگران را مورد انتقاد و سرزنش قرار ندهید .
روز پنجم : خود را سرزنش نكنید .
روز ششم : انتظارات منفی و غیرمنطقی را از ذهن خود بیرون
كنید .
روز هفتم : خود را جدی بگیرید .
هفته سوم
روز اول : دیگران را بخشی از وجود خود ببینید .
روز دوم : خطاها و لغزشهای خود را جدی نگیرید .
روز سوم : تصور ذهنی خود را از دیگران اصلاح كنید .
روز چهارم : ارزشهای نیك را در خود تقویت كنید .
روز پنجم : احساس رضایتمندی و خشنودی از خود را افزایش دهید
.
روز ششم : از تكنیك های تنفس عمیق و تغذیه سالم استفاده
كنید .
روز هفتم : تبسم و خوش خلقی را تمرین كنیم .
هفته چهارم
روز اول : مسولیت كارهای خود را بپذیرید .
روز دوم : سعی كنید خطاها و لغزشهای خود را كاهش دهید .
روز سوم : مشكلات را آسان بگیرید و از دیگران برای رفع آنها
یاری بخواهید .
روز چهارم : به مسائل اطراف خود با نگرش مثبت برخورد كنید .
روز پنجم : در صدد توجیه خود نباشید .
روز ششم : برای شادیهای خود پیش فرض و شرایط مشخص نكنید .
روز هفتم : به واقعیات درون خود تمركز دهید .
سه شنبه 5/1/1393 - 10:54
بهداشت روانی
چه چیزهایی در بوجودآوردن سلامتی و
اختلالات روانی در غربت موثرند؟
محمد راه رخشان
هامبورگ, 10/07/2002
چه چیزهایی در بوجودآوردن سلامتی و
اختلالات روانی در غربت موثرند؟ *
سلامتی و اختلالات روانی (تلقییات و
تعاریف) *
شیوهای كه روان ما به آنشكل كار میكند
*
سلامتی روانی چیست؟ *
اختلالات روانی چیستند و چه شكلی دارند.
*
اثر «احساس نااطمینانی در رفتار» در
زندگی در غربت *
سلامتی، بحران و اختلالات روانی در یك
نگاه *
روان رنجوری بعنوان مجموعهای از
اختلالات روانی *
خصوصیات شخصیت افراد روانرنجور *
جمعبندی *
این بحث را به چند بخش تقسیم كردهام.
در ابتدا برای فهم مشترك از سلامتی و اختالات روانی توضیحاتی را میدهم. بعد از آن
میپردازم به اصلیترین زمینهساز بحرانهای روانیای كه در ارتباط با زندگی در
غربت برجسته میشوند و سپس به نكاتی میپردازم كه باید نشان بدهند كه چیزی بعنوان
اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد. تز اصلی این مقاله را میتوان
اینطور بیان كرد: سلامتی، بحران و اختلالات روانی سه چیز متفاوت از یكدیگر هستند
كه در عین حال می توانند هر سه با هم و همزمان با هم در یك فرد حضور داشته باشند.
اینكه كدامیك از این كیفییات در چه مواقعی و تا چه حد در کل حیات روانی فرد دست
پیش بگیرند بستگی به چیزی دارد كه آنرا در اینجا بعنوان اصل «تاثیرگداری و
تاثیرپذیری متقابل» (beantwortetes Wirken) نام میبرم و سعی خواهم کرد
آنرا در طول مقاله توضیح بدهم.
در طول مقاله تلاش شده است تا با اتكاء
به این مدل بتوانیم شناختی اصولی از چگونگی شكلگیری بحرانهای روانی و تبدیل آنها
به اختلالات روانی بدست بیاوریم. در این رابطه سعی میكنم نتیجهای را كه از این
مدل برمیآید در غالب مثالی در زمینه هیجانهای روانی حاصل از برخورد فرد با شرایط
زندگی در غربت بیشتر روشن كنم.
سلامتی و اختلالات روانی (تلقییات و
تعاریف)
تلقییات عموم: ما انسانها در روند زندگی
اجتماعی خودمان با چیزها, پدیدهها و معانی آنها آشنا میشویم. همیشه به این صورت
است که بین پدیدهای كه با آن روبرو میشویم ( یک شیء و یا یک اتفاق) و بارهای
عاطفی و معانی آن تفاوت وجود دارد. این تفاوت بخاطر وجود تفاوت در نگاه افراد به
آنها است. هر فردی در زندگی می آموزد که هر چیز و یا پدیده ای برایش چه معنایی
دارد. به همین دلیل است كه همواره معانی چیزها و پدیده ها تمام آن پدیده را
همانطور كه هست تعریف نمی کنند بلکه آنطوری که توسط فرد برداشت می شود. ما انسانها
در جریان جامعهپذیری خودمان یاد میگیریم كه از طریق بارهای عاطفی و معانی هر
پدیدهای آنرا در خود درونی کنیم و در ارتباط برقرارکردن با یکدیگر انتظار داریم
که طرف مقابل نیز همان معنایی را از موضوعات مورد نظر در خود درونی کرده باشد که
ما آنرا آنطور درونی کرده ایم. به این خاطر است که خود پدیده همیشه ناكامل و یا
بهتر بگویم از جنبه های خاصی شناخته می شود. از جمله این پدیدهها سلامتی، بحران و
اختلال روانی است.
اگر شما همین امروز یك ضبط صوت در دست
بگیرید و از آدمهای مختلف پیرامونتان بپرسید كه سلامتی و اختلال روانی به نظر آنها
چیست، جوابهایی دریافت میكنید و اگر بعدا آن جوابها را گروهبندی كنید به چند
گروه دست پیدا میكنید:
یك گروه رفتارها و افكار خلاف رفتار و
افكار عموم مردم را نشانه بیماری میدانند.
گروه دیگر مشخصاتی را بیان میكند كه
خود از آنها بدشان میآید و نمیخواهد خود چنان خصوصییاتی را داشتهباشد و اگر آن
خصوصییات را در کسی ببیند آن خصوصیت را نابهنجار میخواند.
گروه سومی را پیدا می كنید كه با قدری
مطالعه پیرامون رفتارهای روانی خیلی از رفتارهای دیگران را زیر ذرهبین قرار میدهد
و از پشت ذرهبین با دیدن عكس یك چشم بر روی كاغذ میگویند كه این چشم فلانی است.
غافل از اینكه مگر آدم میتواند با دیدن دوتا درخت بگوید كه اینجا جنگل است.
رجوع كردن به قضاوتهای عمومی برای شناخت
اختلالات روانی كاری بسیار دشوار و پر خطر است. این دشواری و پر خطری شدت می گیرد
زمانی كه از همان مصاحبه شوندهگان بپرسید «خوب به نظر شما اختلال روانی چگونه
بوجود میآید». آنوقت است كه دیگر مرزی بین سلامتی و اختلال نمیتوان یافت. چون
عموم بر این اعتقادند كه شرایط و فشارهای بیرونی و یا درونی موجب اختلالات روانی
میشوند. برای مثال بهوفور میبینیم كه كسی به رواندرمانگر رجوع میكند و میگوید
«من دچار افسردهگی شدهام چراكه همسرم مرا نمیفهمد و یا بچهام با من اینكار و
آنكار را میكند» و غیره.
این نكته نشان میدهد كه معنا و علل
بوجود آمدن اختلالات روانی در نزد عموم مردم تحت تاثیر یك نگاه یك بعدی به سلامتی
و اختلال روانی است. این نگاه یك بعدی در علم هم وجود داشته و بسیار سالها شیوه
فكر متخصصین را نیز تعیین میكردهاست. تنها فرق متخصص یكبعدینگر با آدمهای عادی
در این است كه متخصص برای نگاه یكبعدی خود دلایل و شواهد علمی پیدا میكند و آنرا
عمق و پهنا میبخشد، ولی مردم عادی این یكبعدینگری را سطحی و بدون دلیل و برحان
علمی قبول میكنند.
همین اشاره كوتاه را كافی میدانم و در
اینجا به این میپردازم كه علم با چه تعاریفی در باره بیماری كار میكند.
شیوهای كه روان ما به آنشكل كار میكند
در علم زیستشناسی تعریفی را داریم از
بیولوژی رفتار انسان كه آنرا تحت عنوان سیستم اكولوژیكی میشناسیم. معنای آن این
است كه انسان جهان مادی خویش را شكل میدهد و در رابطه متقابلی بین خود و محیطی كه
آنرا نیز خودش شكل میدهد بسر میبرد. بر محیط تاثیر میگذارد و از تاثیری كه بر
محیط میگذارد مجددا خودش تاثیر میگیرد. و این رابطه چیزی است كه منجر به تكامل
موجود زنده میشود.
شاید در روابط بینانسانی و روانی
استفاده از كلمه اكولوژیكی (زیستی) قدری بیمسمما بنماید. ولی این كلمه در اینجا
نیز به این معنا است كه انسان دائما در حال صیقل دادن به افكار, رفتار و احساسات
خود است و اینكار را به شكل یك نوع عكسبرداری از دنیای بیرون انجام میدهد، سپس
دنیای درونش را با آن عكس مقایسه میكند از نتیجه اینكار تاثیر میگیرد و این راهی
است كه بوسیله آن پلی بین دنیای درون و دنیای بیرون خود میزند تا دنیای بیرون را
از آن خود بسازد و در این راه مجددا و همواره بر پیرامون خود كه خود شكل داده
تاثیر میگذارد و از تاثیر آن مجددا خود متاثر می شود. این سیر به همین نحو تا
انتهای حیات فرد همواره ادامه می یابد.
این سیر دائمی تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن
متقابل راهی است كه انسان توسط آن احساس بودن را لمس میكند. این سیر را باید به
شكل یك چرخه درنظر گرفت كه دائم در حركت است. چرخهای كه بنابر نوع جوابی كه فرد
به چیزها میدهد و پاسخی كه از پیرامونش دریافت میكند به گردش ادامه میدهد. هر
چیزی در روابط انسانی به همین صورت پیش میرود. برای مثال اكنون که شما مخاطب من
هستید من نیز در حال شكل دادن به پیرامون خود هستم. به این شكل كه سعی میكنم تا
با صحبتهایم دنیای فكریای را در اختیار شما قرار بدهم، و امید دارم كه نتیجه این
تاثیرگذاری به نوعی توسط عكسالعملهای شما نسبت به صحبتهای من دوباره به خود من
برگردد. یعنی شما آیینه صحبتهای من هستید. و من از طریق عكسالعملهای شما درمییابم
كه چه گفتم.
نكته اصلی در این تصویر از زندگی روانی
انسان این است كه انسان همواره مشغول ساختن و شكل دادن به محیط زیست روانی و مادی
خود است و در اینراه پاسخهایی را از پیرامون دریافت میكند، این پاسخها را با
چیزهایی كه در گنجینه تجربیات خویش دارد مقایسه و ارزیابی میكند و سپس یا به
تایید آن تجارب میرسد و یا تحت شرایطی مجبور است در تجربیات خویش تجدید نظر كند و
اطلاعات جدیدتری را روانه گنجینه تجربیاتش ساخته و در قدم بعدی از آنها در مقایسه
و ارزیابی چیزهای بعدی استفاده كند.
ما انسانها بدون هوشیار بودن به این
روند به این وسیله برای چگونه فكركردن خود ساختارهایی میسازیم، این ساختارها به
شكل نقشههایی در مغز ما در میآیند و ما مطابق آنها فكر، احساس و عمل میكنیم،
یعنی بر پیرامونمان تاثیر میگذاریم. بسیاری از وقایع یعنی چیزهایی كه در دنیای
بیرون اتفاق میافتند اختیارشان در دست ما نیست، شاید هم با جهت فكر و اندیشه ای
كه ما داریم و با هدفی كه ما دنبال میكنیم همخوانی ندارند. برای اینكه با فكر و
هدف ما جور دربیایند ما بر آنها تاثیر میگذاریم و آنها را مطابق هدف خودمان صیقل
میدهیم. به زبانی سادهتر: ما بر پیرامونمان آنطوری تاثیر میگذاریم كه میتوانیم
و اجازه آنرا به خود میدهیم و آن نوع تاثیری را از پیرامون میگیرم كه برایش
آماده هستیم.
اگر زندگینامه یك فرد را بررسی كنید میبینید
كه در طول زندگی دو و یا سه هدف پایهای برای كل رفتارهای وی وجود دارد كه این
اهداف تا کنون جهت همه رفتارهای وی را تعیین كردهاند. چیزهایی كه در زندگی تجربه
كردهاست هركدام مانند حلقههای زنجیری هستند كه هركدام از آنها به حلقه قبلی و
حلقه بعدی وصل است و نقاط وصل آن حلقهها با یكدیگر توسط آن دو سه هدف اصلی بوجود
آمده است. باید بگویم كه این شكل از پیوند تجارب با یكدیگر بر پایه اهداف فرد، نقش
اساسی در سلامتی روانی بازی میكند.
سلامتی روانی چیست؟
بنابر مدل رفتاریای كه در اینجا از آن
صحبت رفت سلامتی روانی حالت مطلقی نیست كه یا وجود دارد و یا ندارد. در زندگی
طبیعی انسان هیچ خط مستقیمی سلامتی و اختلال را از یكدیگر جدا نمیكند. انسان
همواره در تلاش برای ثابت حفظ موقعیت خویش است. همانطور كه میتوان در مورد
اختلالات روانی دید: انسانِ دارای اختلالات روانی دائم سرگرم ساختن و پابرجا
نگهداشتن اختلال روانی خود است (چرا كه این شیوه زندگی تبدیل به یك نوع ساختارفكری
و یا نقشهعمل شدهاست كه فرد ناخواسته از آن اطاعت میكند)، به همین نحو سلامتی
روانی هم چیزی است كه باید دائم آنرا ساخت و پابرجا نگهداشت. كار ساختن و پابرجا
نگهداشتن سلامتی روانی موضوعی است كه ما انسانها هر روز با آن روبرو هستیم و
همواره از چهار چیز كمك میگیریم كه در اینجا اندكی آنها را توضیح میدهم:
قابلییتها و عملكردهای «خود». (Ich-Funktionen)
در این رابطه قابلییتهایی مد نظر هستند مانند توان فكر و عقل، توانِ دریافتهای حسی
از محیط (ابتدا به ساكن توسط قوای پنجگانه حسی)، توان قضاوت كردن و سنجیدن، قدرت
حافظه و توان تخیل. كیفییات این قابلییتها از یك فرد تا فرد دیگر متفاوت است. ولی
شیوه كار این كیفییات بین تمام انسانهای كرهزمین به یك صورت است. فرق بین انسانها
در این زمینه مربوط میشود به تمرینی كه روزانه به این قوای خود میدهند، به
استفاده از این قوا در دریافت واقعییات و به شرایط زیست مادی آنها.
قابلیت گرایش به واقعییت (Realitätsprüfung). به معنای توان مقایسه بین چیزهایی كه در گنجینه تجربیات شخصی هر
فردی وجود دارد با آن تصویری از حقیقت كه در هر لحظه در پیرامون ما در حال عبور
است. برای این مقایسه ابتدا باید توان درك واقعییت به نوعی شكل گرفته باشد كه
انسان چیزی را بعنوان حقیقت مطلق برسمیت نشناسد، بلكه بداند تنها از راه تصویری كه
از حقیقت ساختهاست حقیقت را میشناسد و این تصویر نیز همواره تصحیحپذیر است.
داشتن تعادل در نظام خودارزشگذاری (Die Selbstwertbalance). به معنای اینكه خودارزشگذاری انسان هم ـ یعنی چیزی كه توسط آن
زمینههای اتكاء به نفس انسان شكل میگیرد ـ چیزی نیست كه یا وجود دارد و یا خیر،
یا منفی است و یا مثبت. بلكه خودارزشگذاری نیز چیزی است كه باید دائم ساخته شده و
در حال صیقل یافتن دائم است.
چهارمین چیزی كه در سلامتی روانی موثر
است مساله هویت (Identität) است. هویت به این معنا كه ما در خلاء نمیتوانیم
بگوییم كه چه كسی هستیم. برای سلامتی روانی ما اینگونه هویت نقشی بازی نمیكند كه
ملیت ما چیست، كه جنسیت ما چیست، پیشینه فرهنگی ما چیست و یا در كدام خانواده
بدنیا آمدهایم. حتی هویت چیزی نیست كه در دوره جوانی شكل میگیرد و پرونده آن
بسته میشود. بلكه هویت نیز دائم در حال تغییر است، تغییری كه در تمام طول عمر
جریان دارد و زمینهساز آن نوع تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابلی است كه در این راه
مدام به موثر بودن خود برسیم.
ساختن و پابرجا نگهداشتن روان سالم در
تمام طول عمر بسته به این است كه انسان در هر لحظه چگونه اثری از خود به جای میگذارد
و چگونه پاسخهایی را از پیرامونش دریافت میدارد. انسان در هرنوع برخورد با خود و
با پیرامونش از چیزی كه توضیح دادهشد كمك میگیرد. اگر اهدافی را كه دنبال میكند
مطابق اثری باشند كه از خود به جای میگذارد، یعنی اگر بتواند در اثری كه از خود
بجای میگذارد اهداف خود را نیز بیابد، و اثراتش در جهت اهدافش باشند، طبیعتا
پاسخهایی را از پیرامون دریافت خواهد كرد كه وی را در بودن خود تقویت میكنند. و
این خود رمز سلامتی روانی است.
اختلالات روانی چیستند و چه شكلی دارند.
در مورد اختلالات روانی میبینیم كه
«تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد بشدت محدود شدهاست. به همین دلیل هم در
مورد تمام انواع اختلالات روانی عملكردهای فرد در بعد روانی-اجتماعی دچار دگرگونیهای
زیادی شدهاست.
در آسیب شناسی اختلالات روانی می بینیم
كه قابلیت «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد به شكلی رشد كردهاست كه هیچ
اثر مثبتی را برایش ندارد، یعنی رفتارش در بثمر رساندن خواستش بیثمر است. به این
شكل كه برای مثال رفتارهایش یا با هیجان زیاد توام است و یا هیچ اثری از احساس در
رفتارهای وی نیست، و یا جنبههای پرخاشگرانه و ایرادگیرانه رفتارش بسیار زیاد است.
برای مثال وقتی چنین افرادی با كسی روبرو میشوند چنان هیجانی در خود احساس می
کنند كه مجبورند برای خنثی كردن آن یا بسرعت برق حرفشان را بزنند و بعد از وی دور
شوند, یا آنقدر مانند مسلسل و بدون باخبرکردن خود از حالات طرف مقابل از هر دری
صحبت می کنند و یا وقتی به کسی می رسند لب از لب باز نمیكنند و در درونشان آرزو
میكنند هرچه سریعتر از آن محیط دور شوند. معلوم است كه این شیوه اثرگذاری هرگز
پاسخ و یا پسخوراندی را كه انتظارش را میكشند بدنبال نمیآورد. چیزی كه این نوع
اثرگذاری بوجود میآورد تشدید احساس نااطمینانی در رفتار است.
اثر «احساس نااطمینانی در رفتار» در
زندگی در غربت
نا اطمینانی در رفتار نكتهای است كه میخواهم
در این قسمت قدری بیشتر بر روی آن تكیه کنیم چرا كه تجربه کار بالینی با مراجعان
نشان می دهد که این احساس از اصلیترین عوامل استرسزا در زندگی بعنوان مهاجر در
یك فرهنگ دیگر است.
تحقیقات بسیاری نشان میدهند كه مهاجران
در رابطه با اثرگذاریشان در روابط روانی-اجتماعی احساس نااطمینانی میكنند و این
احساس نااطمینانی اكثرا باعث میشود كه تاثیرگذاری آنها بر پیرامونشان ناروشن
باشد و به همین نسبت هم از پیرامونشان پاسخهایی دریافت میكنند كه احساس غیر موثر
بودن رفتارشان را در آنها تقویت میكند. این پاسخهای غیركارآمد فشارهایی را به
آنها تحمیل میكند و آنها به خاطر پرهیز از جریحهدار شدن از ارتباط با دیگران
دوری میكنند و در خودشان فرو رفته و اصل «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» را در
دنیایی تخیلی خود پیش میبرند.
این حالات به همین صورت نمیمانند. فرد
در این حال رفتهرفته بدون هوشیاری به آن خود را از روابط پیرامونش كنار میكشد و
تمام وقتش صرف رودررویی با دنیای درونیاش میشود، و به نوعی خودمحوربینی میرسد و
با چیزهای دنیای درونی خودش تنها میشود. در جهان درونی تنها با الگوهای فكری خودش
روبرو است. این الگوها دیگر نیازی به صیقل پیدا كردن ندارند. معیارهای سنجش و قضاوتش
تنها از دنیای درون وی میآیند و از اصل مطابقت با واقعییت دور میافتند. هر چه
بیشتر به اینکار ادامه می دهند زندگی در عالم تخیل را آرامبخشتر می یابند و بیشتر
به آن پناه می برند به حدی که به یک نوع گریز دائمی از واقعیت روی آورده و تا حد
اختلالات شدید روانی پیش می روند.
سلامتی، بحران و اختلالات روانی در یك
نگاه
طبق نكاتی كه در باره سلامتی روانی گفته
شد تاكید كردم كه سلامتی روانی و اختلال روانی توسط هیچ دیواری از همدیگر جدا نمیشوند
و باید بگویم كه همه ما انسانها در طی مدت شبانهروز با افكار، احساسات و رفتارمان
بین این دو سطح در حال نوسان هستیم. تفاوت عمده بین فرد سالم و فردی كه دچار
اختلال روانی است این نیست كه اولی هیچ مشكلی در افكار، احساسات، رفتار و هیچ
فشاری در محیط خود ندارد و دومی تنها پراز مشكل است و بس. فرق بین رفتار بهنجار و
رفتار نابهنجار در این است كه فرد بهنجار میفهمد چه رفتارهایی با در نظر گرفتن
اصل تطبیق با واقعییت برایش ناكارآمد هستند و بنابراین راههایی را در پیش میگیرد
و به انجام كارهایی دست میزند تا چیزها را برای خود كارآمد بسازد. ولی فرد
نابهنجار علیرغم آنكه میداند چیزهایی عذابش میدهند و كارهایی برایش مفید نیستند
بدون مكث لازم برای تصحیح چیزها و كارآمدكردن آنها به دنبال مقصر میگردد. معمولا
چیزی را پیدا میكند و شاید هم چیزی را پیدا کند که در بوجود آمدن آن احساسات و
افکار سهیم است ولی در آنصورت هم نه توان تغییردادن آنرا میبیند، نه عمیقا خواست
تغییر دادن آنرا دارد و نه قدمهایی را كه به تغییر آن وضع میانجامد بر میدارد.
برای همین هم میبینیم كه فرد بهنجار همواره از دل مسائلی كه وی را در خود گرفتهاند
رفتهرفته در میآید و با در آمدن از آن وضع احساس بشاشیت میكند و به خود متكیتر
میشود ولی فردنابهنجار زنجیری را كه به دست و پایش بسته شدهاست مورد نكوهش قرار
میدهد و آنقدر در آن حال میماند كه دیگر توان بیرون آمدن از آن برایش نمیماند.
وصعت و تعداد مسائلی كه انسانها با آنها
روبرو می شوند بسیار زیاد است. چون زندهایم همیشه با بحرانهای متفاوتی روبرو میشویم.
بحران یعنی در هم ریخته شدن چیزهایی که تا آن زمان کارساز بودند و در عین حال نیاز
یک تغییر وصیعتر است بخاطر اینکه چیز و یا چیزهایی نمی توانند به همین حالی که
هستند بمانند. اختلافات خانوادهگی یكی از این بحرانهاست. مشكلات تربیتی فرزندان
یكی دیگر از این بحرانهاست. بیكاری بحران است. طلاق و مرگ عزیزان بحران هستند و
بسیاری چیزهای دیگر زندگی را بحرانی میكنند. شروع زندگی در كشوری غریب هم بحران
است و بحرانها به خاطر بحران بودنشان سطح فعالیتی از نوع دیگر و بیشاز حد معمول
را از فرد میطلبد تا بتوان با بشاشیت از آنها بیرون آمد.
زندگی در غربت ویژهگیهایی دارد كه
آماده نبودن برای روبرو شدن با آنها به شكل بحرانهایی در زندگی فرد ظاهر میشود.
وقتی که انسان در این بحرانها قرار گرفت یعنی نیازمند جواب گفتن به ویژه گی هایی
است که آن بحرانها را پدید آورده اند. (یکی از این ویژه گی ها ضرورت آموختن زبان و
فرهنگ کشور میزبان است تا به این وسیله بتواند در حیات اجتماعی حضور داشته باشد.
اشتباه نکنید, حضور در حیات اجتماعی به معنای بی مشکل بودن نیست, بلکه آنجا جایی
است که امکان صیقل دادن خود در واقعییات را در اختیار انسان قرار می دهد). وقتی
انسان بالغ و بخصوص در مرحله بلوغ وارد کشور دیگری می شود دوباره باید مانند
انسانهای کوچک همه چیز را از نو بیاموزد و تجربه کند تا دوباره در زندگی قدم
بردارد. چیزهایی که تا به آنزمان یادگرفته است از یک طرف وی را برای یادگیری جدید
یاری می دهند و از طرف دیگر برایش سد و محدودیت درست می کنند. نگاه کردن و دیدن
چیزهایی که برای یادگیری زندگی جدید سودمندند و کنار گذاردن چیزهایی که سد و
محدودیت درست می کنند یکی از لوازم جواب گفتن به ویژه گی هایی است که زندگی در غربت
را بحرانی کرده اند. چیزی بعنوان اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد.
تمام اشكال اختلالات روانی كه در غربت بوجود میآیند نیز به دلیل همان نوع افكار،
احساسات و رفتاری شكل میگیرند كه در شرایط غیر غربت نیز بوجود میآیند در كار
بالینی با مراجعین میبینیم كه شكل و ساختمان جوابهایی كه فرد به بحرانهای زندگی
در غربت میدهد تا همسان همان جوابهایی است كه فرد به بحرانهای زندگیاش تاقبلاز
آمدن و شروع زندگی در فرهنگی غریب میداده و در همان جا نیز به لحاظ سلامتی و
شكوفایی روانی تولید اختلال میكردهاست (مثلا نحوه روبرو شدن با بحرانهایی که بر
سر مساله تربیتی، مسائل زندگی مشترك, گرایش به واقعییت و غیره بوجود می آمده اند.
به این نوع پاسخها در بخش خصوصیات شخصیت روانرنجور بر می گردم).
گفته شد كه بحرانها به معنای بیماری و
اختلال نیستند. در بحرانها انسان احتیاج به نگاه دیگری به چیزها دارد. در بحران
انسان احتیاج به بكارگیری توانهای دیگری دارد، توانهایی كه تا آن موقع از آنها
استفاده نمیكردهاست و یا در خود آنها را پرورده نکرده است. چگونگی روبرو شدن با
بحرانها و فشارهای زندگی و چگونگی جوابهایی كه به بحرانها داده میشود تعیین میكند
كه آیا آن بحران تبدیل به اختلال روانی میشود یا خیر. وقتی بحران تبدیل به اختلالروانی
شد انسان روانرنجور میشود، یعنی از نوع سیستم كارکرد روانش رنج میبرد. این
سیستم به چه شكلی است و چه چیزهایی را دربر دارد؟
روان رنجوری بعنوان مجموعهای از
اختلالات روانی
علائم روانرنجوری بواقع مجموعه چیزهایی
هستند كه خبر از بحرانهای درونی ای می دهند که به شیوهای لازم جواب نگرفته اند و
رنجهایی كه از اینراه حادث میشوند ناشی از تلاشهای نامعقول (به معنی رفتارها,
افکار و احساسات ناكارآمد) افراد روانرنجور است كه برای ازبین بردن، نادیده
انگاشتن و یا فرار از بحرانهایشان صورت میدهند. اینطور و به صورت ناکارآمد بسراغ
بحرانها رفتن هراس زا است. این هراسها بخاطر نوع خاصی از تاثیرگذاری افراد
روانرنجور نسبت به پیرامونشان بوجود میآیند. افراد روانرنجور احساس میكنند كه
عكسالعملهای روانی و فیزیكیشان خاص شخص خود آنها است و میپندارند كه دیگران به
هیچ روی چنین عكسالعملهایی ندارند. درحالی كه در حقیقت انسانهای معمولی و عادی
نیز عكسلالعملهایی برابر و یا مشابه آنها از خود نشان میدهند. تنها با این فرق
كه آنها این فكر و یا احساس متفاوتبودن از دیگر انسانها را ندارند.
برای مثال وقتی كه ما برای اولینبار با
یك فرد غریبه روبرو میشویم و یا برای اولین بار در مقابل جمعی خطابهای ایراد میكنیم،
بسیار طبیعی است كه احساس هیجان و كشش بكنیم. اما در دفعات بعدی دیگر این احساس
نمیتواند به حد گذشته قوی باشد و یا وقتی كه پس از آن كار به این احساس فكر میكنیم
دیگر این احساس به لحاظ منطقی برایمان توضیحپذیر شدهاست چون می دانیم که هیجان
ما خاص این شرایط بوده و بسرعت رفع می شود. اما در مورد یك فرد روانرنجور این
قضیه طور دیگری است: وقتی كه هیجان و كشش احساس میكند اجازه وجود چنین احساسی را
به خود نمیدهد، چرا كه شاید تصور میكند نباید بعنوان مرد (یا آدم بالادست؛ حال
چه زن باشد چه مرد) از خود ضعف نشان بدهد. انسان روانرنجور براساس ایدهآل مردانهاش
در این خصوص چنان ضربهپذیر است كه رفتار و عكسالعملهایش را شدیدتر از دیگران حس
میكند و آنها را به نشانهی وجود نقطه ضعف خود میبیند. سعی میكند شرمندگی خود
را بپوشاند و وانمود میكند كه بر اعصاب خود مسلط است، درحالیكه در درونش احساس
تشویش بیمارگونهای از این مساله دارد كه مبادا كسی به هراسش پیببرد. و هرچه
بیشتر سعی به پوشاندن این احساس میكند تشویش و هراسش فراتر میرود؛ اینطوری است
كه همواره باید سعی بیشتری به خرج دهد تا جلوی برملا شدن این احساس را بگیرد.
اتفاقا همین تلاش وی برای پوشاندن این احساس شدت بیشتری به هراس وی می دهد؛ در این
حال چون دیگران هم متوجه این حالات وی می شوند و وی نیز در می یابد «آن چه از آن
می ترسیده بسرش آمده» لذا خود را در این باور خود تصدیق می کند که همواره بخود می
گفته «قوی باش و نگذار کسی نقصی در تو پیدا کند». این همان حالتی است كه آنرا اصل
روانی اثر متقابل در رفتار مینامیم.
اولین چیزی كه چنین فردی باید به آن
واقف شود این است كه این هیجان و كشش پدیدهای كاملا طبیعی و رایج است و لازم نیست
كه از آن شرمنده باشد. بعداز این قادر خواهد بود دریابد كه ریشه مشکلش در این نكته
نهفته است كه سعی به سرپوش گذاردن بر حالاتی در خود می کند که آنها را ضعف میداند
و میخواهد كاملیت داشته باشد، میخواهد بر آنها سرپوش بگذارد، آنها را انكار
كند و یا به آنها جامه عقلانی بپوشاند. و همچنین ریشه ضعفهایش در آن نهفتهاند كه
وی قادر به رودررویی با موقعیت روانی خود نیست و آنرا نمیپذیرد. اگر وی قادر به
پذیرش این موقعیت روانی میبود هرگز دچار هراس نمیگشت.
خصوصیات شخصیت افراد روانرنجور
فرد روانرنجور خودبیمارانگار است. تمام
تحقیقات انجام گرفته در زمینه کار بالینی نشان می دهند که افراد روانرنجور تاحد
زیادی خودبیمارانگارند. یعنی در نظام فكری خودشان مرزی بسیار نازک بین سلامتی و
اختلالات روانی میكشند و معتقدند رفتارهایی كه انجام میدهند ربطی به احساساتی كه
میكنند و ربطی به افكار و مواضعی كه دارند ندارد. برای مثال فردی را درنظر بگیرید
كه در اعماق وجودش خود را فردی ناموثر میداند. در محیط كارش از افراد دیگر دوری
میكند و میگوید آنها مرا طرد كردهاند و نمیخواهند با من رابطه داشتهباشند و
به این دلیل خود را بدبخت و گوشهگیر, غمگین و افسرده میداند و افسرده هم می شود.
فرد روانرنجور تلاش میكند تا ناممكنها
را ممكن بگرداند. برای مثال فردی از اختلال تمركز شكایت میكرد و از روانشناس میخواست
تا كاری بكند كه تمامی تصاویر ذهنیای كه به هنگام تمركز بر روی یك چیزی در ذهنش
جریان مییابند و باعت میشوند كه وی نتواند به تمركز مطلق دست بیابد را به گونهای
از ذهن وی پاك كند چون هر راهی را که خودش تا کنون برای اینکار انجام داده مثبت
نبوده است. عقل سلیم حكم میكند كه چنین چیزی ناممكناست. ولی افراد روانرنجور میخواهند
ناممكن را ممكن بگردانند و همواره نیز در زندگی برای عملی کردن این کارها تلاش
کرده اند. كسانی كه خواهان رسیدن به تعادل كامل قوای ذهنی هستند باید این نكته را
درك كنند كه اتفاقا تعادل قوای ذهنی كامل یعنی پذیرفتن این نكته كه چنین چیزی میسر
نیست. برای کار و مطالعه متمرکز راههای سودمندی وجود دارند که می توان آنها را
آموخت. اختلال در تمرکز می تواند به بسیاری چیزهای دیگر بستگی داشته باشد ولی خود
را به شکل اختلال در تمرکز نشان دهد. برای هر این دو گروه راههای مناسبی وجود
دارند ولی رسیدن به تمرکز و کاملیت مطلق با هیچ چیزی بدست نمی آیند.
فرد روانرنجور نمیخواهد با ترسها و
هراسهایش روبرو شود. بنابراین سعی میكند از آنها دوری كند، آنها را انكار میكند،
به ترسهایش جامه عقلانی میپوشاند و یا از جلوی آنها میگریزد. اما نكته مهم
رودررویی با هراس است، در برسمیت شناختن وجود آن و رنج بردن از آن. با فرار از
احساس هراس و ترس، این احساسات رفته رفته به اوج خود میرسند و هرگونه تدابیر
دفاعی فرد در مقابل آنها بیاثر میشوند. ولی با برسمیت شناختن آنها نظام روانی
فرد كه در طی سالیان دراز خودبزرگبین شدهاست درهم خواهد شكست و فرد شروع به
آموختن و بکار بستن کارهایی می کند که تا آنزمان از آنها فرار می کرده است و سپس
عذابی كه فرد میكشد پایان میپذیرد.
فرد روانرنجور گرایش به واقعییت ندارد
در واقعیت زندگی نمی کند و از واقعیت نمیآموزد. وقتی افراد غیر روانرنجور با
واقعییات روبرو میشوند میتوانند تشخیص بدهند كه چه چیز برایشان ممكن و چه چیز
ناممكن است. آنها اول واقعییات را آن چنان كه هست میپذیرند؛ چه از آن خوششان
بیاید چه نه، و از عدم موفقیتها درس میآموزند و توانهای عقلی و احساسی شان را
برای بهتر روبرو شدن با واقعییات می پرورانند. اما افراد روانرنجور بدون توجه به
واقعییات تنها بر خواستهها و انتظاراتشان تكیه میكنند. وضعیتی را كه مطابق
خواستههایشان نباشد انكار میكنند و در عین حال از سختیهایشان شكایت میكنند
بدون آنكه حاضر باشند از ناکارآمد بودن رفتارشان درس بیاموزند. (انسان می تواند در
تخیل خود مجسم کند که بال در آورده و به هرجا که می خواهد پرواز می کند. بدون
قابلیت تخیل هیچ چیز نه اختراع می شود و نه بدست می آید. ولی تخیل قدم اول است.
انسان برای پرواز در عالم واقعیت باید برای محدودیت هایش پاسخی بیابد و برای مثال
جوابی برای غلبه بر نیروی جاذبه زمین پیدا کند.)
فرد روانرنجور میپندارد كه یا ممتاز
از دیگران است و یا با آنها فرق دارد. یكی از افراد روانرنجور از پنجره اتاق خود
كارگری را دیدهبود كه در زمستانی سرد مشغول به كار است و در یكی از جلسات درمانی
میگفت: «اوه، من هیچوقت نمیتوانم حتی فکرش را بکنم که چنین كاری بكنم. ... آب
سرد او را نمیآزارد. ولی من توانایی او را ندارم. من طور دیگری هستم و برای همین
هم هرگز قادر به هیچ كاری نبودم». وی نمیتوانست این نكته را ببیند كه آن كارگر
نیز از كار خود در آب سرد درد میكشد و او هم نمیخواهد در آنجا كار كند.
انسان غیر روانرنجور از مشاهده هر چیز
كوچكی به اندازه تجربه همان چیز احساس شادی و سرخوشی میكند و قدرت و زیبایی زندگی
را در مییابد. اما توجه انسان روانرنجور چنان محصور در برآوردن احتیاجات روانرنجوری
خویش است كه این نوع خوشبختی، آرامش و شوق را فراموش كردهاست. برای همین هم رفته
رفته احساس طبیعی خود را از دست میدهد.
فرد روانرنجور میخواهد بدون تلاش
خوشبخت باشد. برای خوشبختی حقیقی باید انسان قادر به رودررویی با واقعییت باشد تا
بتواند ایدهآلهایش را بر بستر واقعیت متحقق بسازد، هرچقدر هم كه اینكار سخت و
توام با درد باشد, هر قدرهم که امکان برآورده کردن آن به سرعت وجود نداشته باشد.
اما فرد روانرنجور از تلاش واقعی بیم دارد و میخواهد بهكمك روانشناس و یا كس
دیگری و حتی به كمك جادو و جمبل خوشبخت بشود. وی اینرا درك نمیكند كه در زندگی
تلاش و کار از یک سوی و رسیدن به آرزوها از سوی دیگر دو كفه یك ترازو را میسازند.
فرد روانرنجور دركنار خواست شكوفایی
مطلقی كه دارد از احساس حقارت و ناتوانایی رنج میبرد. افراد روانرنجور از این
نُقطهنظر بسیار آسیبپذیرند و دائم از این احساس شكایت دارند كه بیارزش و
ناتوانند و در زندگی بیش از دیگران رنج میبرند. یكی از افراد روانرنجور در یك
جلسه درمانی میگفت: «اصلا اعتماد به نفس ندارم. ترجیح میدهم كه بمیرم تا با این
خودِ بیاعتمادِ حقیرم زنده بمانم». هر انسانی در طول زندگی در موقعیتهایی قرار می
گیرد که گاها نمی تواند آنطوری که می خواهد عکس العمل نشان بدهد. بسیاری از آدمها
پس از این موقعیتها به محاسبه آن می پردازند و از اینراه تجربه ای بدست آورده و
سعی می کنند برای بوجود نیامدن موقعیتهای مشابه توانایی های جدیدی در خود بوجود
بیاورند تا دوباره به آن صورتی که برایشان ناکارآمد است رفتار نکنند. ولی فرد
روانرنجور اتفاقا این مساله را درک نمی کند و با بیرون آمدن از آن موقعیت در برابر
احساس ضعفی که به وی دست داده است سرفرود می آورد و خود را بخاطر داشتن چنین
احساسی تحقیر می کند. به همین خاطر هم همیشه آماده گی اینرا دارد که در موقعیتهای
مشابه دوباره احساس حقارت کند و از این فراتر حتی قبل از قرار گرفتن در چنین
موقعیتهایی در درون خود می داند که احساس خطری در انتظارش است و یا برای بدور
ماندن از چنین احساسهایی از رفتن به چنان موقعیتهایی پرهیز می کند.
با توضیحاتی که در باره خصوصییات
روانرنجوری داده شد می توان گفت: مستقل از اینکه فرد تحت چه شرایط و موقعیتی زندگی
می کند و مستقل از اینکه در زادگاه خود و یا در کشوری دیگر بسر می برد اگر برای
روبرو شدن و پاسخ گفتن به نیازهای روزمره اش نظریات و افکار ناکارآمدی داشته باشد
هر بحرانی را تبدیل به اختلال روانی می کند.
انسان موجودی است كه برحسب طبیعت خود
نیل به زندگی، نیل به رُشد و نیل به فعالیت دارد. بسیار طبیعی است كه هركس ایدهآلهای
خود را میسازد، تخیل میكند و آنها را میپروراند. اما در زندگی واقعی موانع
بسیاری وجود دارند. آرزوهای ما نمیتوانند همگی سریعا جامعه عمل بپوشند و خواستهای
ما همیشه و در هر حال دستیافتنی نیستند. انسان غیر روانرنجور با این واقعییات كنار
میآید و به صیقل واقعی آنها مینشیند هرچند كه این كار توام با اضطراب و نگرانی
و درد باشد و هرچند كه وی در اینراه بخاطر اصل رویارویی با واقعیت چیزهای زیادی را
باید كنار بگذارد و یا در آنها تجدید نظر بکند. وی این واقعییات را در مییابد و
خود را بر واقعییات وفق میدهد و سعی میكند بر واقعییات مطابق امكان آن لحظهاش
تاثیر بگذارد.
اما بعضی از انسانها مملو از ایدهآلها،
رویاها و تصورات هستند و از واقعییات زندگی (به معنای موانع رسیدن به خواستهایشان)
می خواهند که آن واقعییات خودشان را مطابق خواستهای آنها بکنند و از اینکه این
کار صورت نمی گیرد رنج می برند. تمام انرژی خود را در زندگی صرف این میكنند كه
تفاوت میان خواسته های خود و واقعییات را به این شکل از میان بردارند که بجای
روبرو شدن با محدودیتها و جواب دادن به آنها از واقعییات شکایت بکنند و چون با
شکایت کاری از پیش نمی رود از ناتوانی خود رنج میبرند. به دیگران بخاطر ناكامیها
و ناتواناییهای خود میتازند. و این آن رفتاری است كه در شخصیت روانرنجور ریشه
عمیقی دارد.
ایدهآلهای مطلق زمینه ساز اختلالات
روانی هستند، اما در عینحال نشاندهنده خواست شكوفایی و رُشد انسانی نیز. به همین
خاطر میتوان در انسان روانرنجور اشتیاق انسان به جاودانگی را دید. كه این خواست
تنها زمانی عملی میشود كه انسان روانرنجور به اصل گرایش به واقعییت روی بیاورد.
در غیر اینصورت انسانِ در خودفرورفته و جدا از واقعییت، دركلیت خود تنها تصویری
وارونه و مغشوش از تمنای رُشد و شكوفایی خواهد ماند. شخصیت روانرنجور یكی از
امکانات رسیدن به خلاقییت در زندگی است كه تنها در صورت دُرُست هدایت شدن میتواند
به شكوفایی و خلاقیت منتهی شود. بنابراین فرد روانرنجور انسانی است كه خطای غمانگیز
زندگیاش در این نكته نهُفته است كه رُشد خود را قربانی رُشدِ ایده آلهای مطلق خود
میسازد.
جمعبندی
هر انسانی برای ساختن و پابرجانگهداشتن
سلامتی روانی احتیاج به روابط بینانسانی دارد تا در رابطه با انسانهای دیگر و در
تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل خودش را بیابد و موثربودن خودش را تجربه كند. برای
ایجاد روابط بینانسانی باید در واقعییت زیست كرد.
به خودرسیدن و خودشناسی تنها در ارتباط
با دیگران و در تاثیرگذاردن و تاثیرگرفتن متقابل ممكن میگردد. اتفاقا در این راه
است كه انسان درمییابد تفاوتهایش با دیگران در كجا است و آنجا, جایی است كه وی
بعنوان «فرد»، بعنوان «خود» مطرح میشود. با گرایش محض به دنیای درون و زندگی با
چیزهایی كه خاص آن دنیا است با دودستی چسبیدن به ایدهها و ایدئولوژیها در بهترین
حالت انسان روشنفكر دنیای درونی خودش میشود و بجای تجربه پرواز تنها به پرواز در عالم
ذهن خود میپردازد.
زندگی در دنیای واقع به این معنا نیست
كه انسان باید مطیع دیگران باشد و در مقابل پیرامونش كرنش كند. بلكه در این راه
انسان میآموزد كه رفتهرفته با پیروی از اصل تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل
جایگاهی برای خودش بسازد و بر آن تكیه كند. این یك ایدهآل است كه میگویند هر
فردی باید خودش باشد و بدون تاثیرپذیری از دیگران خودش بماند. خودشدن یك راه است
نه یك مكان. راهی است كه تمام عمر طول میكشد و در این راه انسان هر لحظه در
موقعییتی قرار دارد كه توسط تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل جایی برای خود پیدا میكند.
سه شنبه 5/1/1393 - 10:53
بهداشت روانی
مثبت اندیشی
امروزه ما در دنیایی زندگی می كنیم كه ناگزیرازارتباط وبرخورد با دیگران هستیم
آنچه مسلم است كه هیچ كس قادر نیست بدون كمك ومساعدت وارتباط با دیگران ، نیازهای
معمولی خود را برطرف سازد .حال سئوالی كه اینجا مطرح می شود این است كه چگونه باید
با دیگران ارتباط برقرار كنیم وجهت افزایش این ارتباط چه كارهایی باید انجام دهیم
یا اینكه چه كارهایی نباید انجام دهیم. در معاشرت باید با روی گشاده ونرمی
ومهربانی با همه رفتار نمود وتند خویی با هركس كه باشد بد است .اگر خود را در سطح
دیگران قرار دهیم واز زبان آنها برای انتقال نقطه نظرهای خود استفاده كنیم ،اغلب
به نتیجه دلخواه می رسیم وبا دیگران در سطح خود آنها ظاهر شدن همان برقراری ارتباط
موثرمی باشد .بعضی ها گمان می كند كه ارتباط فقط شامل حرف زدن ،نوشتن ویا بحث كردن
است ، اینها از عناصر مهم ارتباطی هستند ولی در واقع ارتباط را رفتاری می گوییم كه
پیامی در خود دارد كه توسط طرف مقابل ما درك می شود، خواه شفاهی باشد یا غیر شفاهی
،آگاهانه یا ناآگاهانه ، عمدی و…. ولی اگر ادراك شود ،جنبه پیام ارتباطی پیدامی
كندوهمین عدم درك پیام رابطه رامختل،معشوق ونارسامی سازد. ارتباطات عامل ومنشا
بسیاری از شادیها وغصه ها و رنجها زندگی است ، زندگی شاد ، زندگی سرشار از دوستی
است . روشن است كه با افراد متفاوت ، رفتارهای متفاوتی خواهیم داشت تاكید بر
خصوصیات مشترك ارتباط را موثر می كند ، ما انسانها با یكدیگر مشتركات فراوان داریم
،با كمی تمرین می توان خود را همراه دیگران بیابیم و با آنها دوست وهم رای شویم.
شیوه های افزایش ارتباط
خود با دیگران : 1)صریح وصادق بودن: سعی كنیم در روابط خود با دیگران صریح وصادق
باشیم ، در گفته های خود صریح وصمیمی باشیم واز هر نوع ابهامی اجتناب كنیم ، چون
اگر منظور خود را با صراحت بیان نكنیم طرف مقابل ما به اشتباه می افتد وبه حدس
وگمان متوسل می شود واز واقعیت دور می گردد.
2- احساسات خود را بیان
كردن: بااحساس خود روراست باشیم ، سعی كنیم مشكلات زندگی واحساساتی كه
داریم،باهمسر وشریك وباطرف مقابل خوددر میان بگذاریم .حتی اگر گمان كنیم كه باعث
ناراحتی آنها میشود اگر می خواهیم با طرف مقابل خود ارتباطی معقول ومنطقی بر پایه
تفاهم داشته باشیم ، بهترین روش روراست بودن است واحساس خود را باوی در میان
گذاشتن است .اگر مشكلی را حل نشده باقی بگذاریم ویا موضوعی را كه مداقه وگفتگو در
باره آن الزامی است به میان نكشیم ، مثل این است كه دمل چركین ودردناكی را سرجایش
گذاشته وبه حال خود رها كرده باشیم
.
3- زمینه مشترك ونكات مشابه را یافتن : درجست وجوی زمینه های مشترك
باشیم، سعی كنیم در ارتباطمان بیشتر ا نكات مشترك ومشابه را بیابیم . اهداف
ونیازها ونگرانیها را از نظر او نگاه كنیم وبرای اینكه شرایط طرف مقابل را درك
كنیم باید اموراو را از دید ونظر او ببینیم وبا پرس وجو ، از اموری كه نگرانی او
باعث شده ، متوجه گردیم ،همین نكات مشترك زمینه های مساعدی هستند كه شالوده همدلی
ووحدت وتفاهم را برروی آن می توان بنا كرد ، عبارتی مثل : ((من وتو هردو همین را
می خواهیم ))را می توان بیان نمود.
4- همدلی وهمدردی كردن:
سعی كنیم با شخص احساس مشترك داشته باشیم . شادی وغم خود به حساب آوریم وموقعی كه
او احساس غم می كند ما نیز با او همدرد وهم غم شویم وبالعكس مساعی ما این باشد كه
سیستم حسی فردارتباط برقرار كنیم
.
5- شنونده خوبی بودن:
شنونده خوبی باشیم وگوش كردن را یاد بگیریم .گوش كردن به سخن وكلام دیگری موجب می
شود تا او در نهایت آرامش خیال ، به طور واقع ، منویات قلبی واحساسات خود را با ما
در میان بگذارد وبرایمان احترام قائل شود وآماده شنیدن نظرات ما شود.
6- سیستم روحی افراد را
شناختن وتقلید از آنها: برای این كار باید به دقت به افراد چشم بدوزیم وبه سخنان
آنها به دقت گوش فرا دهیم وببینیم غالبا" از چه نوع كلماتی استفاده می كنند
آنگاه با استفاده از همان نوع كلمات ، تقلید از لحن صدا،حالات وحركات چشم ها به
گونه ای با آنها نحوه فكر وعملكرد ذهنی شان مطابق باشد.
7- شخصیت افراد در نظر
گرفتن: باید ببینیم طرف مقابل ما چه شخصیتی دارد ، برون گراست یا درون گرا ، برای
صمیمیت با درون گرایان باید ببینیم چه ایده ها وارزشهای برای آنها اهمیت دارد و
آنگاه بكوشیم تا با توجه به چارچوبهای ذهنی شان با آنها رفتار كنیم وصحبت كنیم
وبالعكس ، برای همدلی با برون گرایان به آنها نشان دهیم كه آنچه می گویند وعمل می
كنند با اندیشه ورفتار مردم هماهنگ است.
8- تقویت نمودن عزت نفس :
برای تقویت عزت نفس خودباید با تعمق در ژرفای وجود از دنیای پیچیده درون خود آگاه
شویم ، به كاستی هایمان پی ببریم ، جهت گیری هایمان را در قبال رویدادهای مردم
وشرایط گوناگون بشناسیم وبه فكر اصلاحشان باشیم وبا كمك حرمت نفس وارزشی كه برای
خودمان قائل هستیم حق انتخابمان چندبرابرمیشود وارتباطمان با دیگران به نحو
چشمگیری بهبود می یابد .
9- محترم شمردن احساس طرف
مقابل : همواره رفتاری احترام آمیزداشته باشیم واحساس طرف مقابلمان رامحترم
بشماریم،كوچك كردن همدیگر،به خصوص درحضور دیگران درمناسبات وروابط ،اثرتخریبی
دارد،رفتار توام باظرافت وملایمت نه فقط شامل رفتار مودبانه می شود،بلكه صفا
وصداقت واقعی واعتمادكامل نیز در بردارد.
10- سكونت نمودن : سكوت
پیامی اعجاز گر در امر ارتباط است ویكی از جنبه های مهم ارتباط است ، مشروط بر
اینكه حاوی پیامی باشد، سكوت می تواند در مناسبات انسان عشق ورضایت وخشنودی وتفاهم
دوگانه واحساسها را منتقل سازد.
11- عدم افراط در موعظه:
منظورمان را به صورت سخنرانی ونصیحت خشك تو خالی بیان نكنیم . موعظه می تواند جنبه
افراطی ومخرب درروابط داشته باشدومابایدسعی كنیم حداعتدال رانگاه داریم وبرای
سخنانمان ارزش قائل شویم وجایی كه ازمانظرمی خواهند ، نظر بدهیم .
12- وقت وموفقیت شناس
بودن : یادبگیریم كه چه وقت شوخی وچه وقت جدی باشی،هیچگاه طرف مقابلمان رادست
نیدازیم ،ازگفتن جملات وكلماتی كه باراخلاقی وفرهنگی مناسبی ندارنددربیان منظورمان
، خوداری نماییم ،شوخی كردن بایدباتوجه به موقعیت وزمان خاصی باشد .
13- مخالف نمودن به شیوه
مناسب : یاد بگیریم كه چگونه بدون بحث وجدلهای مخرب ، مخالفت خود را نشان دهیم ،
جرو بحثها غالبا" بابلند كردن صدا ، دادوفریاد ، خشم وغضب ، همراه است . بحث
وجدلها تا حدود زیادی تحت تاثیر گرایشات وخلق وخوی افراد درگیر مباحثه قرار می
گیرد .اكثریت مردم فاقد روحیه خود پسندانه افراطی هستند ، به این علت با تسلطی كه
بر نفس خود دارند می توانند از درگیری واهانت خود داری كنند .كسی كه می خواهد
شمارا خشمگین كندتاازكوره در برویدبهترین راه مقابله باآن برگزیدن روشن سازنده به
جای عكس العمل وروش مخرب ومنفی است كه اوبه آن توسل جسته است .
14)یكی بودن قول وعمل :
سعی كنیم قول وعملمان یكی باشد .هنگامی كه خودمان برای گفته های خود ارزش قایل
نیستیم ، چه انتظاری می توان داشت كه دیگران قولها وسخنان ما را محترم بشمارند
.هنگامی كه ما قول می دهیم كاری را انجام دهیم سعی كنیم آن را به مرحله عمل
برسانیم واگر ناتوان در انجام آن هستیم هرگز خود مكلف به وعده ای كه از عهده آن بر
نمی آییم ، نكنیم روراست وصادقانه بگوییم نمی توانیم .پس برای اینكه دیگران را به
خوبی درك كنیم باید بتوانیم اطلاعات را به خوبی از آنها كسب كنیم واین امر منوط به
توانایی ما در دقیق گوش كردن ، دقت نظر ، همدلی ، طرح سئوالات مفید وسودمند
واحترام متقابل است . احترام با سیستم حسی فرد دیگر ، مشاهده همه چیز از نگاه او
وسر در آوردن از نیازها وعلایقش به ما كمك می كند كه اطلاعات را به نحوی دریافت
كنیم كه به سهولت قایل فهم وهضم باشد . دو عامل اساسی ارتباط ، همان درك شدن ودرك
كردن است . زندگی یك مسابقه صرف نیست،می توانیدبا اشخاص به گونه ای رفتار كنید كه
هركس خودرا یك برنده در نظر بگیرد واحساس پیروزی كند. شرایط پیروز شدن یكی وباختن
دیگری هرگز به نفع كل نیست. همگام شدن نه تنها روی دیگران ، بلكه روی ما نیز تاثیر
قابل ملاحظه ای بر جای می گذارد .وقتی با دیگران همگام می شویم در واقع به دورن
آنها می رویم ودر ذهن آنهاجا می گیریم ودر ارتباطمان باید سعی مان در افزایش
وارتفاء بیش ازبیش این رفتارهاباشدودرنتیجه تجربه ای از آنها پیدا كنیم.همگام شدن
موثربه ماامكان می دهد با دیگران برخورد همدلانه وبه یاد ماندنی داشته باشی تهیه
كننده : سایت تاپ ایران
سه شنبه 5/1/1393 - 10:53
بهداشت روانی
هم وابستگی؛ بیماری خود گم شده
هم وابستگی به عنوان یك الگوی جدید به
متخصصین یاری رسان و مردم جویای بهبودی، كمك می كند تا جنبه معنوی انسانی بهتر
شناخته شود و نیز تأثیر و حضور آن در تمامی ابعاد زندگی انسان مورد توجه قرار گیرد
آیا از تنهایی وحشت دارید؟ آیا وقتی
تنها هستید نمی توانید لحظه ای را بدون صدای رادیو، تلویزیون و نوار موسیقی سر
كنید؟ آیا فقط در زمانی كه با دیگران و در جمع هستید احساس راحتی می كنید؟ آیا
احساس می كنید نقاب به چهره زده اید؟ به عبارتی دیگر آیا نمی توانید با خود حقیقی
تان یعنی آنگونه كه در درون خود هستید با دیگران رابطه برقرار كنید؟ آیا در دنیای
بیرون از خود به دنبال خوشبختی و آرامش هستید؟ آیا درگیر رابطه عاشقانه ای شده اید كه نمی توانید لحظه ای بدون
او احساس شادی، آرامش و خوشبختی كنید؟ آیا در رابطه ای قرار دارید كه طرف مقابل شما
به مسایل اخلاقی بی توجه ، بی بند و بار، بی مسئولیت، دروغگو و پنهان كار است؟ آیا
طرف مقابل شما بسیار پرخاشگر، عصبی و بددهن است، شما را آزار می دهد و حتی كتك می
زند و با این وجود شما خود را بدون او ناتوان و درمانده می بینید؟ آیا در ارتباطات
خود با دیگران احساس می كنید بارها و بارها مورد سوءاستفاده قرار می گیرید، بیشتر
از آنچه كه دریافت می كنید از خود مایه می گذارید، سعی می كنید همه را راضی و
خشنود كنید ولی در درون از خود راضی نیستید و به خاطر ترس از تنها ماندن و طرد شدن
همچنان روابط خود را با آنها ادامه می دهید؟
آیا مراقبت از شخص بیماری را برعهده
دارید كه مسئولیت بهبودی و مراقبت خود را نمی پذیرد؟ آیا شخص مورد علاقه شما پرخور
است و یا خوره كار است و به سلامت خود هیچ توجهی ندارد و شما خود را مسئول مراقبت
از او می دانید؟ آیا به سختی تلاش می كنید از بازی قمار یكی از اعضای خانواده و یا
دوستانتان جلوگیری كنید ولی موفق نمی شوید؟ آیا مدت طولانی است كه تلاش می كنید
فرد الكلی یا معتاد مورد علاقه تان را نجات دهید و او همچنان به رفتار بیمارگونه
خود ادامه می دهد؟ و آیا اداره و كنترل امور زندگی خود را از دست داده اید و احساس
درماندگی و آشفتگی می كنید؟
اگر پاسخ شما به برخی از پرسش های بالا
آری است، تنها مشكل شما گم كردن خود حقیقی تان است. مفهوم هم وابستگی به شما كمك
می كند خود را از رنج و درد غیرضروری رهایی بخشید و ضمن احساس شادی و خوشبختی
امكان آن را فراهم كنید تا اگر طرف مقابل شما و دیگران بخواهند و مایل باشند رشد
كنند، مسئولیت بهبودی شان را بپذیرند و از مصیبت و رنج رهایی یابند.
ولی هم وابستگی چیست؟ مفهوم هم وابستگی
در حوزه بهبودی از وابستگی به مواد شیمیایی شكل گرفته است. درمانگران و مشاورانی
كه به درمان الكلی ها و معتادان مشغول بودند، متوجه حالت ها و رفتارهای غیرمعمولی
و غیرطبیعی در اعضای خانواده وابستگان به مواد شیمیایی شدند. آنها مشاهده كردند كه
به همان اندازه كه فرد الكلی یا معتاد به الكل و دیگر مواد شیمیایی وابسته است؛
همسران، فرزندان و یا حتی آشنایان آنها هم، وابسته به كنترل و مراقبت كردن از آنها
هستند. به عبارتی بستگان فرد الكلی و معتاد، به فرد معتاد یا الكلی اعتیاد پیدا می
كنند، درست مثل فرد الكلی و معتاد كه به مواد شیمیایی اعتیاد دارد. آنها یعنی همان
نزدیكان و اعضای خانواده فرد وابسته به مواد شیمیایی بدون توجه به سلامتی و
نیازهای اساسی خود به طور مسئولانه ای كه به نوعی فداكاری هم به نظر می آید، به
شدت مشغول مراقبت از فرد بیمار می شوند، چنین رفتارهایی برای افراد عادی و حتی
برخی از درمانگران تشخیص اینكه چه رفتارهای فداكاری، صمیمیت، نوع دوستی و عشق است
یا بیماری، دشوار می سازد. آنها خسارت های فرد وابسته به مواد شیمیایی را پرداخت و
جبران می كنند. برای او ترحم و دلسوزی می كنند، از او در برابر آنهایی كه از
رفتارهای بی مسئولانه و غیرمعمولی فرد وابسته به مواد خسارت دیده اند و آسیب خورده
اند حمایت می كنند. حتی برای دفاع از او دروغ می گویند و مشكل اعتیاد او را انكار
می كنند. درست مثل فرد معتاد یا الكلی كه در حمایت از مصرف مواد خود و ادامه رفتار
اعتیادگونه اش؛ پنهان كاری می كند، دروغ می گوید و به طور كل مشكل خود را انكار می
نماید.
درمانگران و مشاوران مشاهده كردند مشكل
این افراد آنقدر شدید است كه حتی وقتی فرد الكلی یا معتاد وارد برنامه بهبودی از
وابستگی به مواد شیمیایی می شود همان كسانی كه شدیداً درگیر نجات او بودند با
انجام رفتارهایی، شرایط را برای برگشت مجدد فرد به سوی اعتیاد آماده می كنند.
این گونه به نظر می آید كه اعضای
خانواده و دوستان فرد بیمار نیازمند آن هستند كه دست نیاز به سوی آنها دراز شود،
یعنی همان كاری كه فرد معتاد و یا الكلی در آن مهارت كافی دارد. او به طور مداوم
نیازمند كمك اطرافیان است تا به مصرف مواد ادامه دهد. از آنها پول می خواهد تا
موادش را تهیه كند. از آنها حمایت می خواهد تا رفتار مخربش را توجیه كند. از آنها
ترحم و دلسوزی می خواهد تا احساس محق بودن كند. از آنها گریه و غم می خواهد تا به
این صورت آنها را برای رفتارش سرزنش كند، حتی از آنها دعوا، خشم و پرخاشگری می
خواهد تا خیالش آسوده شود كه اگر دارد تخریب و نابود می كند، آنها هم دارند تلافی
می كنند، پس چیزی به كسی بدهكار نیست... و اعضای خانواده و دوستان اینگونه با
برآوردن نیازهای فرد بیمار احساس مثبت بودن می كنند و نیاز خود را ارضاء می كنند.
در اینجاست كه اگر فرد بیمار بهبودیش را آغاز كند و به طرف زندگی مستقل قدم بردارد،
اطرافیان وابسته به او احساس می كنند دیگر مورد علاقه فرد بیمار در حال بهبودی
نیستند چرا كه دیگر او مشكلاتی ندارد كه به اطرافیان خود محتاج و نیازمند باشد.
حالا دیگر چه كسی باقی می ماند تا این افراد با رفع نیازهایش نیاز خود را به نجات
دادن ارضاء نمایند و از این طریق احساس رضایت نمایند.
از این روی برای درمانگران و مشاوران
این رفتارهای اعضای خانواده و نزدیكان افراد معتاد و الكلی به عنوان نوعی ناخوشی
یا بیماری مدنظر قرار گرفت كه در ابتدا آن را هم الكلی و بعدها هم وابسته نامیدند.
مفهوم هم وابستگی برای دست اندركاران وابستگی به مواد شیمیایی به این لحاظ اهمیت
دارد كه تعیین كننده نوعی كمكی است كه می توان به افراد وابسته به مواد شیمیایی
اعتیاد آور ارائه كرد و بر شكل درمانی كه به طور كل اشخاص (معتاد) دریافت می كنند،
تأثیر می گذارد. بنابر این هم وابستگی مفهوم بسیار مهمی در درمان وابستگی به مواد
شیمیایی و یكی از مفاهیم بنیادین در توانبخشی این بیماران است. گاه مشاهده شده است
كه برخی از مشاورین و درمانگران به دلیل عدم آشنایی با تأثیر روابط اعضای خانواده
بر فرد بیمار؛ همسران و نزدیكان بیمار را تشویق به مدارا و به اصطلاح تشویق به
فداكاری كرده و از آنها می خواهند بیشتر از گذشته به فرد معتاد یا الكلی خدمت كنند
و آنها را به غلط از فراری شدن معتاد از خانه و وخیم تر شدن اوضاع او، می ترسانند.
در حالی كه غافل هستند كه با پذیرش مصیبت های فرد معتاد و تحمل او، بیمار را بیمارتر
كرده و او را در ادامه مصرف مواد اعتیادآورش و وابستگی بیشتر به رفتار وسواس گونه
اش كمك می كنند.
البته در اینجا باید به خاطر داشت كه
شرایط اقتصادی و اجتماعی برخی از نزدیكان فرد بیمار و كمبود حمایت های اجتماعی
امكان یك زندگی مستقل و عاری از چسبندگی را برای آنها بسیار سخت و دشوار می سازد و
گاهی كنترل و مراقبت از فرد بیمار برای آنها به عنوان تنها راه چاره مطرح می شود.
چرا كه آنها با كنترل و مراقبت از فرد بیمار اولاً تلاش می كنند رنج و درد
غیرضروری ترس ناشی از خسارت ها و صدمات رفتارهای وسواسی و معتادگونه او را، كاهش
دهند تا خود گرفتار نشوند. دوماً آنها هیچ جای دیگر و منبع درآمد دیگری نداشته
(البته اگر فرد معتاد برای آنها چیزی باقی گذاشته باشد) و مهارت لازم برای دستیابی
به خودكفایی اقتصادی را هم ندارند و ناچار هستند به قول خود بسوزند و بسازند و یك
قربانی تمام عیار باشند. ولی بارها مشاهده شده است كه همسران معتادان و فرزندان
آنها بعد از جدایی و مستقل شدن افرادی را برای زندگی مشترك و دوستی انتخاب می
نمایند كه وابسته به مواد شیمیایی بوده اند و یا به نوعی دچار رفتارهای وسواسی و
غیرمعمولی هستند. سؤال این است كه چرا این افراد بعد از قطع رابطه با یك فرد
بیمار، رابطه دیگری را با بیمار دیگر برقرار می كنند؟ آیا می توان گفت آنها هم
وابسته هستند؟ به نظر آنها نیازمند فرد نیازمندی هستند كه با كنترل و نجات او
احساس ارزشمند بودن كنند و از این روی با وجود جدا شدن از فردی بیمار، جذب فرد
بیمار دیگری می شوند.
گستره مفهوم هم وابستگی به حوزه بهبودی
از اعتیاد به مواد شیمیایی محدود نمی شود. همانطوری كه اشاره شد در ادامه بررسی ها
مشخص شد كه این افراد تنها در كنار افراد الكلی و معتاد چنین رفتارهایی را از خود
نشان نمی دهند، بلكه اصولاً درگیر روابطی می شوند كه آن طرف رابطه فردی كژ رفتار و
غیرمعمول است. چرا كه آنها از طریق تلاش به منظور كنترل و مهار رفتار چنین افراد
كژ كار و نابهنجاری و نجات آنها، جلب توجه كرده و تأیید دیگران را طلب می نمایند و
از آنجایی كه تصور می كنند رفتار مثبتی انجام می دهند، احساس خود ارزشمندی می
كنند. آنها در ادامه این شیوه از زندگی و متمركز ساختن توجه خود بر دنیای خارج از
خود حقیقی شان، تماس و ارتباطشان با دنیای درونشان یعنی خواسته ها، علایق، باورها،
نیازها و احساس هایشان را از دست می دهند و به عبارتی «خودشان را گم كرده و خود
دروغینی می سازند تا مسئولیت بقا و حیات آنها را در ارتباط با دنیای بیرون برعهده
گیرد و این خود كاذب و دروغین همان نقابی است كه آنها بر چهره می زنند.» این افراد
مستعد مبتلا شدن به انواع بیماری هایی مرتبط با فشار روانی هستند و اغلب دچار
بیماری های دستگاه گوارش، فشار خون و به طور كل ناراحتی های قلبی و عروقی می گردند
و در كنار مشكلات جسمی هم وابسته ها دچار بسیاری از اختلالات روانشناختی می شوند
كه مهم ترین و بارزترین آنها انواع رفتارهای وسواسی عملی و اعتیادهاست. اعتیادها
یی از قبیل : خوردن، ارضاء جنسی، ورزش، تماشای تلویزیون و رایانه، كاركردن، قمار،
استفاده از كارت های اعتباری، روابط با دیگران، پول خرج كردن یا خرید نمودن،
مخالفت با دیگران و متداولترین رفتار تكراری،اعتیاد به الكل یا مواد مخدر و به طور
كلی اعتیاد به هر نوع مواد شیمیایی اعتیادآور.
بنابر این مشاهده می شود كه فرد هم
وابسته نه تنها در یك رابطه، طرف مقابلش می تواند یك وابسته به مواد شیمیایی باشد
بلكه خود او هم می تواند معتاد به مواد شیمیایی باشد. به همین لحاظ برخی از
درمانگران و مشاوران وابستگی به مواد شیمیایی می گویند كه هرگز معتاد به مواد شیمیایی
را ندیده اند كه هم وابسته نبوده باشد و هم از آن روی اعتقاد دارند در زیر هر نوع
اعتیاد و وسواس عملی هم وابستگی نهفته است. با توجه به شیوع و گستره انواع
اعتیادها و وسواس های عملی و همینطور روابط غیرمعمولی و كژكارانه، برخی براین
باورند كه ۹۶ درصد از جمعیت كشوری مانند ایالات متحده آمریكا با وجود شرایط
اقتصادی و اجتماعی كه امكان زندگی مستقل را فراهم می آورد، هم وابسته هستند. برخی
آنچنان هم وابستگی را همگانی می بینند كه آن را وضعیت مزاجی بشریت می دانند.
به دلیل مشغولیت فوق العاده فرد هم
وابسته با موقعیت های دنیای خارج از خود و رنجی كه در اثر تمركز و توجه بیش از
اندازه به نیازهای دیگران و كنترل رفتار آنها، متحمل می شود، در درمان هم وابستگی
به جداسازی و گسستن فرد هم وابسته از این موقعیت ها و از طرف مقابل رابطه كژكارانه
و غیرمعمولی تأكید می شود. این جداسازی به معنی رد و عدم پذیرش مسئولیت هاست كه
فرد هم وابسته نسبت به طرف مقابل و دیگران احساس می كند.
رهایی از هم وابستگی فرایندی ساده و
سریع نیست. طبق تجارب برخی از متخصصین برای این منظور ۳ تا ۵ سال به همراه شركت در
یك برنامه بهبودی جامع زمان لازم است. برنامه ای متشكل از گروه های خودیاری هم
وابستگان گمنام و گروه خانواده و آشنایان معتادان یا الكلی های گمنام كه اصول
برنامه دوازده قدم اساس فعالیت های این گروه ها را تشكیل می دهد و همینطور گروه
درمانی و مشاوره فردی. هم وابستگی به عنوان یك الگوی جدید به متخصصین یاری رسان و
مردم جویای بهبودی كمك می كند تا جنبه معنوی انسانی بهتر شناخته شود و نیز تأثیر و
حضور آن در تمامی ابعاد زندگی انسان مورد توجه قرار گیرد.
حسام الدین معصومیان شرقی
كارشناس ارشد روانشناسی
منابع:
۱- ت، فروهر. ۱۳۸۱، عطش برای آزادی. چاپ
اول، تهران، مؤسسه خیریه تولد دوباره.
۲- وایتفیلد چارلز. ۱۹۹۱، هم وابستگی:
رهایی از وضعیت بشری. ترجمه حسام الدین معصومیان شرقی چاپ اول، تهران، نشر فارابی
حكیم.
سه شنبه 5/1/1393 - 10:53
بهداشت روانی
گوشه گیری،
کمرویی و انزوا طلبی
نوجوانی دوره ای است که در آن
دانش آموز بیش از هر زمان دیگر نیاز به راهنمایی و مشاوره دارد. نوجوان ضمن مشورت
با اولیا و مربیان، دست کم باید بداند که چگونه خود را بهتر بشناسد و از برخوردهای
زیان بخش در محیط خانه و مدرسه پرهیز کند.
" چهار راه نوجوانی"،
روایتگر تجربه های اولیا و مربیان است که به ندرت فرصت می یابند فنونی را که طی
سال ها در خویش درونی ساخته اند، بررسی کرده، به روشنی در باره آن سخن بگویند.
"چهار راه نوجوان" با
توجه به تجربیات معلمان و مشکلاتی که اولیا با آن مواجه بوده اند، نوشته شده است.
بدیهی است که خلاقیت و ابتکار
فردی معلمان و اولیای خانه، با توجه به تفاوت های فردی کودکان و نوجوانان، نقش
سازنده ای در امر مشاوره خواهد داشت.
گوشه گیری، کمرویی و انزوا
طلبی چیست؟
گوشه گیری، کم رویی و انزوا طلبی
عارضه ای است که باعث می شود کودک و نوجوان از برقرار کردن ارتباط با افراد و محیط
خارج دوری کنند. این کودکان و نوجوانان نوعاً با تقلیل یافتن علایق ذهنی و عاطفی
نسبت به اطرافیان خود از داشتن دوستان نزدیک و صمیمی محروم اند. نوجوانی که کم رو
و گوشه گیر است، معمولاً از حضور در فعالیت های جمعی سرباز می زند و فقط با تک
دوست خود که نوعاً به او بسیار وابسته می شود اوقات خود را سپری می کند.
رفتار کم رویی و انزواطلبی یکی
از رفتارهای نسبتاً شایع است که فرد را به شدت آزار می دهد و اگر درمان نشود
نوجوان را به سمت و سوی مشکلات دیگری مثل عدم اعتماد به نفس، افسردگی، اضطراب و
زود رنجی سوق خواهد داد. عدم احساس توانمندی و کمی عزت نفس و نیز ناتوانی در بروز
احساسات، بیان افکار و نظریات، خود باعث جدایی فرد از فعالیت های گروهی است.
علل
علل گوشه گیری و کم رویی عبارت
اند از:
1- محرومیت از محبت خانواده
2- نقص عضو یا بیماری های جسمی و
فیزیولوژیک
3- اختلال در گوش و تکلم
4- شکست های متعدد و تحقیر شدن
کودک در برابر جمع
5- عدم امنیت روانی در محیط خانه
و مدرسه و فشارهای روانی مستمر
6- تنبیه، توبیخ و سرزنش کودک و
نوجوان توسط والدین و به ویژه محرومیت از عواطف مادر
7- کنترل شدید تربیتی و سخت
گیرهای وسواس گونه و غیر منطقی
پیش گیری و درمان
برای پیش گیری و درمان گوشه گیری
و کم رویی می توان شیوه های زیر را به کار بست:
1- حمایت های عاطفی در جهت تقویت
اعتماد به نفس در نوجوان.
2- واگذاری مسئولیت های مناسب با
توجه به میزان توان جسمی و ذهنی نوجوان.
3- قرار ندادن نوجوان در موقعیت
هایی که تجربه های شکست را به دنبال دارد.
4- تشویق و زمینه سازی حضور
نوجوان در فعالیت های جمعی و گروهی.
5- ایجاد آمادگی لازم برای جرئت
ورزی در ابراز عقاید و بیان نظریات خود و نیز پذیرش نظریات مخالف از طرف دیگران.
سه شنبه 5/1/1393 - 10:53
بهداشت روانی
شناخت انواع هیجانات و مهارتهای سازگاری با آنها | |
|
| | مقدمه هیجانها
نقش مهمی در زندگی ما ایفا می كنند . آنها به رویاها ، خاطرها و ادراك های ما
جان می بخشند و وقتی كه دچار اختلال شوند ، مهم عمده ای در
اختلالهای روانی به عهده دارند . اما مقصود ما از واژه هیجان چیست ؟
هیجانها معمولا" به احساسها و واكنشهای عاطفی اشاره دارند و هر هیجان از سه
مولفه اساسی برخوردار است : 1- مولفه شناختی : افكار ، باورها و انتظارهایی كه
نوع و شدت پاسخ هیجانی را تعیین می كنند . آن چه برای یك فرد فوق العاده لذتبخش
است ، ممكن است برای دیگری كسل كننده یا آزارنده باشد 2-مولفه های فیزیولوژیكی :كه شامل تغییرات جسمی در بدن
است برای مثال ، هنگامی كه بدن از نظر هیجانی به واسطه ترس یا خشم برانگیخته می
شود ، ضربان قلب فزونی می گیرد ، مردمكها گشاده می شوند و میزان تنفس افزایش می
یابد . 3- مولفه های رفتاری : به حالتهای مختلف تجلی هیجانها
اشاره می كند . جلوه های چهره ای حالتهای اندام و حركتهای بیانگر ، و آهنگ صدا
همراه با خشم ، لذت ، غم و هیجانهای دیگری تغییر می كنند . هیجان
چیست ؟ در
زبان انگلیسی و فرانسه كلمه هیجان ( emotion) می باشد كه از اصل لاتین emovere گرفته شده اند كه معنی آن تحریك و تهییج است . هیجان ما را
تحریك می كند و گاه ما را وادار می كند كه خود را تحریك كنیم . گاه نیز هیجان ما
را مجبور می كند كاری بكنیم یا چیزی بگوئیم كه از عادات ما دور است در
مورد تعاریف هیجان اختلاف نظریه های بیشتری وجود دارد و نظریه های مختلفی در
مورد تعاریف های هیجان ارائه شده است كه عبارتند از : نظریه
های رفتاری به نظر واتسون: هیجان(( یك طرح واكنش ارثی است كه متضمن
تغییرات زیادی در مكانیزمهای بدن به طور كلی و در سیستمهای غددی و اشیایی به طور
خاص می باشد .)) به نظر تولمن : هیجان ((یك تمایل یا كشش به سوی نوع خاص
از نتیجه رفتار و یا تمایل به نوع خاصی از پاسخ موثر بر محرك می باشد .)) به نظر اسكیز :هیجان (( یك حالت خاص توانایی یا ضعف در
یك یا چند پاسخ كه توسط یك عمل از یك مجموعه عملیات ایجاد می شود .)) نظریه روانكاوی به نظر فروید هیجانات (( فرایندهای تخلیه روانی است كه
آخرین حالت آن به عنوان احساس درك می شود .)) به نظریه راپاپورت : هیجانات : تجلی تعارض غریزی است
. نظریه
انگیزشی به
نظر یانگ :هیجان (( نوعی بر آشفتگی شدید در فرد به
عنوان یك كل است كه در اصل ماهیت روانشناختی دارد و متضمن رفتار ، تجربه آگاهانه
و تغییرات درونی است .)) به نظر ویلیام جمیز :هیجان : ((تغییرات جسمی مستقیما" به
دنبال ادراك یك واقعیت هیجان انگیز حاصل می شود ، و احساسات ما از این تغییرات
در حال انجام همان هیجان است .)) بالاخره
با توجه به تعاریف ارائه شده هیجانها دارای مشخصات زیرهستند 1- هیجان
ما در اثر یك نوع انگیزه ای به وقوع می پیوندند . 2
-حالت شدید هیجانی با تغییرات بدنی توام هستند . 3-
یك نوع تظاهرات قابل مشاهده دارند. 4-
معمولا" ما را آگاه می سازد كه حالت انفعالی ما از صورت طبیعی و معمولی
بطور ناگهان خارج شده اند . آیا هیجانات ذاتی هستند یا
اكتسابی بر
اثر تحقیقات در مورد هیجانات مشخص شده است كه حدودا" نوزادان هیجان ذاتی
دارند كه عبارتند از ترس ، خشم ، عشق بقیه اعمال هیجانی انسان تابع
یادگیری است كه از طریق ،شرطی شدن ،یادگرفتن بر حسب آزمایش و خطا و یادگرفتن از
طریق تجارب دیگران یاد گرفته می شود. بنابراین
بسیاری ازهیجانات براثر یادگیری به وجود می آید می توان آنها را به صورت
موثر تغییر داد. انواع
هیجانات اساسی به
طور كلی روشن است كه الگوهایی اصلی واكنش در انسان با چه نوع هیجاناتی همراه است
. احتمالا" الگوی تخریب با هیجان خشم ، دفع با ترس ، دفاع با تنفر ،
محرومیت با غم و اندوه ، تولید مثل با لذت و جذب با پذیرش … بنابراین هیجانها اساسی عبارتند
از : 1- تعجب : گذراترین هیجان است . از نظر عصب
شناختی ، تعجب توسط افزایش سریع سرعت شلیك عصبی برانگیخته می شود . وقایع
ناگهانی و غیرمنتظره مانند رعد و برق ، آتش بازی افزایش سریع شلیك عصبی باعث
تعجب می شوند از این رو تعجب را تولید می كند به نظر و دینر و مندلر – تعجب بیشتر بعد از پیامدهای غیر منتظره و وقفه هایی كه در
فعالیت جاری ایجاد می شوند ، رخ می دهد. چون مدت تعجب بسیار كوتاه است ،
معمولا" سریعا" به هیجان دیگری تغییر می یابد . تعجب ناشی از فراموش
كردن قرار ملاقات سریعا" به اندوه تبدیل می شود یا تعجب ناشی از فراموش
كردن قرار ملاقات با یك مقام مهم سریعا" به ترس تبدیل می شود . بنابراین اهمیت
كاركردن تعجب در این است كه فرد را برای بر خورد با وقایع ناگهانی و غیر منتظره
و پیامدهای آن آماده می كند . 2- ترس :ادراك آسیب یا خطر ، ترس را برانگیخته می سازد . ماهیت
آسیب یا خطر ادراك شده می تواند جسمانی یا روانی باشد . بنابراین ، تهدید و خطر
برای سلامت جسمانی یا روانی ما ، ترس را بر می انگیزد .درد نمونه ای از آسیب
جسمانی است كه از سوختن یا بیماری و یا غیره ناشی می شود . ترس ، هشدار هیجان
آسیب جسمانی یا روانی آینده است . ترس ، مردم را به احساس تنفس عصبی برای حفاظت
از خودشان مجهز می كند . انگیزش حفاظت معمولا" توسط گریز یا كناره گیری از
موضوع ترس یا توسط پاسخهای كنار آمدن برای روبه رو شدن با موضوع ترسمان نشان
داده می شود .در حالت مثبت تر ، ترس ، یادگیری پاسخهای جدیدی كه شخص را از خطر
دور می كند ، آسان می سازد بنابراین ، ترس ، تلاشهای كنار آمدن را برانگیخته
نموده و یادگیری مهارتهای كنار آمدن را آسان می سازد . 3- خشم :داغترین و پرشورترین هیجان است
.خشم می تواند به شیوه های متفاوتی برانگیخته شود ، اما پیشایند اصلی آن چه
جسمانی باشد یا روانی محدودیت است ، محدودیت جسمانی توسط شخصی كه جلوی خواسته
شمارا گرفته است نشان داده می شود . محدودیت روانی به شكل قوانین ، مقررات یا بی
كفایتی های شخصی مان است . خشم به وسیله ناكامی ناشی از اختلال ایجاد شده
بر سر راه رفتار هدف گرا نیز بر انگیخته می شود . در سطح عصب شناختی ، خشم
هیجانی پر تراكم است ، و ویژگی آن شلیك عصبی بی وقفه با سرعت زیاد است
مثلا" ناتوانی در حل كردن مسئله دشوار علارغم تلاش شناختی پیوسته ، خیلی
زود ناراحت كننده می شود و موجب خشم می گردد بعضی از افراد در موقع خشم كنترل
خود را از دست می دهند فریاد می زنند و دشنام می دهند … خشم
به صورت بالقوه خطرناكترین هیجان است زیرا هدف كار گروهی آن نابود ، ساختن موانع
موجود در محیط است . 4-
انزجار disgust: انزجار پاسخ دوری یا خلاص شدن در
حضورشیئی فاسدیا گندیده است وقایع روانی مثل لطیفه های بی مزه و ارزشهای اخلاقی
نفرت انگیز، تكانه های تنفر و هیجان انزجاررا بر انگیخته می سازد . اهمیت كار
كردی انزجار عدم پذیرش یا طرد است . شخص منزجر كسی است كه دوست دارد عادتها و
صفات شخصی را نیز تغییر دهد ، زیرا منبع احساس انزجار در عادتها و صفات شخصی
قرار دارد . بنابراین انزجار هیجان نگهدارنده سلامتی روحی و به وجود آورنده آن
است زیرا تخلیه افكار و ارزشها فاسد ، سلامت روانی ما را حفظ می نماید . 5- اندوه distress :اندوه ،منفی ترین وآزارنده ترین هیجان است . دو فعال
ساز اصلی اندوه – جدایی و
شكست هستند . جدایی یا از دست دادن شخص مورد علاقه در اثر مرگ ، طلاق ، پیشامد
یا مشاجره ، اندوهبار است شكست نیز اندوه را بر می انگیزد مانند شكست در امتحان
، مسابقه بالاخره رنج و عذاب نیز اندوه را برانگیخته می كند ، مانند درجه حرارت
یا سرو صدای بیش از حد. اندوه
خود را برای انجام هر نوع رفتار لازم جهت كاهش دادن موقعیتهای اندوهبار بر می
انگیزد به عبارت دیگر ، اندوه فرد را برای باز گردانیدن محیط به حالت قبل از
وقوع اندوه برانگیخته می كند مثلا" ورزشكار به خاطر اندوه ناشی از شكست
جدید برای برگرداندن اعتماد به نفس خود تمرین می كند متاسفانه اغلب پیش می آید
كه جدایی و شكست نمی تواند به حالت قبلی اش بر گردد . تحت چنین شرایطی اندوه
ادامه می یابد.اندوه طولانی به غصه می انجامد ؛ مثلا" مرگ شخص مورد علاقه ،
غالبا" پیشایندی برای غم و اندوه است . اندوه طولانی به آزارنده ترین تجربه
های انسان ، یعنی ، افسردگی می انجامد .با نگاهی به اندوه به صورت مثبت تر ،
مشاهده می كنیم كه جنبه سودمند نیز دارد.اندوه
همبستگی گروههای اجتماعی راآسان می كندچون جدایی افرادی كه درزندگی مهم هستند
موجب اندوه می شود پیش بینی آن مردم را برای همبستگی با اشخاص موردعلاقه اش بر
می انگیزد . 6- شادی joy :طبق نظر تام كنیز ، شادی از نظر
عصب شناختی به وسیله كاهش سریع سرعت شلیك عصبی فعال می شود رهایی از درد جسمی ،
رهایی از نگرانیها حل كردن مسئله ای دشوار نمونه هایی از الگوی كاهش برانگیختگی
عصب شناختی شادی است . شادی علاوه بر آرامش ناشی از دستیابی به هدف ، به وسیله
پیش بینی واقعه مثبت نظیر قرار ملاقات ، و احساسهای لذت بخش نوازش شدن نیز
برانگیخته می شود . اهمیت كاركردی شادی دوگانه است . از یك طرف ، شادی احساس
مثبتی است كه از حس ارضا و پیروزی به دست می آید . زمانی كه بصورت درون احساس
مثبت می كنیم ، شادی زندگی را خوشایند می كند. بنابراین خوشایندی شادی ، تجربه
های زندگی غیر قابل اجتناب ناكامی ،ناامیدی و در مجموع عواطف منفی را بی اثر می
سازد . شادی ، اشتیاق انسانها برای پرداختن به فعالیتهای اجتماعی را نیز آسان می
كند . تعداد كمی از محركهای اجتماعی ، قدرت و تقویت كنندگی لبخند انسان را دارند
بنابراین ، شادی ابراز شده ، چسب اجتماعی است كه روابط را به یكدیگر می چسباند
مانند رابطه عشاق ، مادر و كودك ، همبازیها 7- علاقه interest :علاقه رایجترین هیجان در عملكرد
روزانه انسانهاست . تا وقتی كه فرد از سایقها ( گرسنگی )یا از هیجان
نیرومند دیگری ( مثل خشم ) آزاد است ، همیشه مقداری علاقه در هشیاری حاضر است .
در سطح عصب شناختی علاقه افزایش ملایم سرعت شلیك عصبی را در بردارد و
وقایع محیطی ، افكار و اعمال اكتشافی فعالیت عصبی را آغاز نموده و علاقه
را بر می انگیزد اشخاص علاقه خود را هیچ موقع از دست نمی دهند،بلكه آن را از یك
موضوع یا واقعه به موضوع یا واقعه دیگر هدایت می كند. علاقه
، هم رفتارهای اكتشافی محیطی و هم شخصی را بر می انگیزد . شاید اگر انسانها در
دنیای یكنواخت و بدون تغییر زندگی می كردند ، نیاز كمی به هیجان علاقه بود .
انسان در دنیایی زندگی می كنند كه سرشار ازتازگی و تغییر است.تغییر،كنجكاوی
رابرمی انگیزد و علاقه را پرورش می دهد ، و علاقه ، شخص را برای پی گردی ، تحقیق
و دستكاری محیطی ترغیب می كند . و علاقه در تمایل ما به خلاق بودن ، یادگیری و
پرورش دادن شایستگی و مهارتهایمان نهفته است یادگیری زبان خارجی بدون حمایت
هیجانی از سوی علاقه ، كار دشواری است . فواید
هیجانات در زندگی : 1-زندگی راروح می بخشد:اگر جذر و مد هیجانات نبود روزهای
گذران زندگی ما خسته كننده و یك نواخت بود . لحظات مسرت آمیز و سعادت بخش ما آن
لحظاتی است كه هیجانات مطبوع ما را سراب كرده اند و نیز یاس و حزن و اندوه
كه در بعضی مواقع ما را احاطه می كنند نتیجه هیجانات نامطبوع است . 2- وسیله همبستگی میان افراد است :از آنجا كه همه افراد بشر دارای
هیجانات هستند پس وجه مشتركی میان آنان وجود دارد .هیجان خشم و ترس و محبت و
نفرت و كینه و حسادت را همه دارند و همه می دانند كه وقتی شخصی از فراق حرف می
زند چه احساسی دارد برای اینكه شما هم اینچنین هیجانی دارید . 3- پایه و اساس هنر است : از آنجائیكه هیجانات لازمه حیات
است و هنر نیز به حیات روح می دهد. اگر زیباییهای هنر نباشد زندگی فاقد تحریكات
و تهییجات است . هنر ما را با افراد انسانی كه در گذشته صاحب یك نوع احساسات با
ما بوده اند و یا افراد انسانی كه در آینده دارای همین احساسات هستند متحد می
كند . 4- نیروی اضافی می بخشد : در موقع خطر هیجان موجب زیادشدن
نیروی بدنی می شود دیده شده است كه بر اثر خشم و یا ترس چنان قدرتی در شخص
ناتوان پیدا شده كه توانسته با حریفان بسیار نیرومند بجنگد و یا از موانع بسیار
دشوار فرار كند. 5- باعث می شود كه اعمال خوب انجام دهیم : هیجان محرك بسیار قوی است بسیاری
از كارها را از آنجهت انجام می دهیم كه نیروی هیجان در پیش آنست اگر بخاطر هیجان
نبود عشق به مادر و پدر و خویشان رابطه همین میان افراد وجود نداشته ، سخاوت .
رفاقت مهربانی همه بر اثر وجود هیجان است مثلا" اگر هیجان عشق از بشر
بگیرند بقول معروف ((سنگ روی سنگ )) بند نمی شود . جنگها ، آدمكشی ها
، بی انصافی ها و تمام صفات مذموم جلوه می كرد كه اگر اینگونه صفات در بشر دیده
نمی شود به واسطه تقویت و تربیت هیجان عشق است . زیانهای
هیجان : در
عین حالی كه هیجانات موجب مسرت خاطر و سعادت می شوند متاسفانه سبب غم و اندوه و
بدبختی و فلاكت نیز می گردند در مواقعی بدترین دشمنان ماهیجانات ما هستند و موجب
زیانهای جبران ناپذیری می شوند . كه مضرات هیجانها عبارتنداز : 1- موجب اعمال بد می شوند: علاوه
براینكه هیجانات مارابه كارهای خیروبافایده سوق می دهندبشر رابه كارهای واعمال
بد نیزوامی دارند بر هیچكس پوشیده نیست كه چه زیانهای تاسف آوری ازهیجان خودبرده
اندهر روزدرصفحه حوادث روزنامه می خوانیم كه فلان مر دزنش راكشت،فلان شخص به
ناموس دیگری جسارت كرد،..اینهاهمه حسادت وكینه وعداوت است كه همه
اینهاجزءهیجانات می باشد.زیان هیجانات تنهادرموردشخصی به شخص دیگرنیست بلكه ممكن
است به یك اجتماعی هم زیان برساند . 2- موجب اغفال می شود : اگر
كسی نتواند با دلایل منطقی دیگری را به انجام دادن عملی وادار سازد با تحت تاثیر
قرار دادن او به وسیله كلمات ، حالت هیجان در او به وجود می آورد و این حالت
هیجانی عملی را كه مناسب با آن كلمات است موجب می شود . 3- عقل و منطق را تحت الشعاع قرار می دهد: خطر
دیگر هیجان این است كه وقتی بروز كرد موجب می شود منطق صحیح بكار برده نشود و
این موضوع بخصوص در موقعی است كه هیجان بطور ناگهانی و شدید ظاهر شود . 4- موجب تلف شدن نیرو می شود: وقتی
هیجانات شدیدی چون ترس یا خشم در ما پیدا می شود مقدار زیادتری از گلو گوژن وارد
عروق خون می شود تا سوخت زیادتری به عضلات بدن برساند . اگر شخص فعالیت بدن
داشته باشد ، عضلات ، این نیرو بكار می برند ولی اگر فعالیت عضلانی نباشد قند
خون به هدر می رود و از راه كلیه ها دفع می شود و در واقع نیروی كه برای حفظ
تندرستی لازم است تلف شده و غالبا" در موقع بروز هیجان شدید عمل هضم
كاملا" از كار می افتد و در بعضی مواقع عمل هضم مختل می گردد و در
متابولیسم بدن اختلال رخ می دهد و در نتیجه به سلامت لطمه وارد می آورد . روانشناسان
معتقدند : كه بشر باید شادابی خود را حفظ كند تا از بیماری كبدی و معدی و جسمی
مصون باشید . اكثرسوء هاضمه هاوسردردها و كوفتگی ها نتیجه وجود هیجانهای نامطلوب
می باشد . مهارتهای
سازگاری با هیجانات ما
همیشه در حول و حوش خود افرادی را می بینیم كه خود را بدبخت فلك زده ، ناتوان بی
سعادت و ناكامیاب و محروم می دانند . اگر این دسته مربیان خوب و تجارب مطلوب در
دوران كودكی داشتند و به ترتیب صحیح هیجانات آنها توجه بیشتر می شد شاید اینهمه
بدبختی برای آنها به وجود نمی آمد . و از آنجائیكه بشر همیشه قابل تغییر است و
با استقامت و سر سختی و تعمیم و اراده كافی قادر است خود را تغییر دهد یعنی
تربیت كند . ما وقتی توانستیم هیجانات خود را صحیح تربیت كنیم آنگاه می توان
ادعا كنیم كه متمدن هستیم .مهارتهای سازگاری با هیجانات عبارتند از : 1- از بسیاری از هیجانات نامطلوب باید دست برداشت : وقتی
طفل بودید در بسیاری از موارد عصبی می شدید ولی حالا كه بزرگ شده اید آن موارد
شما را ناراحت نمی كند . این امر می رساند كه شما رفتار هیجانی صحیحی در برابر
خشم اتخاذ كرده اید و به رشد و بلوغ هیجانی رسیده اید مثلا" اگر سعی كنید
كه علت ترس خود را از تاریكی و از رعد و برق و امثال اینها در یابید و با منطق
صحیح آنها را از خود دور سازید و یا همیشه در مباحثات به خود تلقین كنید كه آرام
باشید نشانگر این است كه به بلوغ هیجانی رسیده اید . 2- باید سعی كنید رفتار هیجانی مطلوب در خود ایجاد كرد
: همانطور
كه در بعضی مواقع نباید بعضی اعمال هیجانی از خود نشان داد لازم است در برخی
مواقع اعمال هیجانی مطلوب ابراز داشت . الف
- حس همدردی داشته باشید بعضی از افراد بسیار خونسرد و به قول معروف بی هیجان
هستند این افراد معنی این شعر را كه بنی آدم اعضای یكدیگرند همیشه بخاطر
داشته باشند و بكوشند به آنكه احتیاج به همدردی دارند كمك كنند . ب – از طبیعت و هر چه زیبا است لذت ببرید ، دنیا پر از زیبائیهاست
به این زبیائیها سرسری ننگرید از كوه و دشت لذت ببرید . ج – گوش خود را به موسیقی عادت دهید و از ورزش استقبال كنید و وقایع
ورزشی را با مسرت تلقی كنید . د – اگر شوخی خوشمزه شنیدید از ته دل بخندید . خنده تندرستی می آورد هـ – درمواقع لازم فریادهای خوشحالی را فراموش نكنید تهییج شدن در
مواقع شعف آور مفید است. 3- از هیجانات خود با خبر باشید: یكی
از علائم بلوغ فكری آنستكه شخص بداند چه وقت حالت هیجانی به وی دست داده است
مثلا" اگر شما افسرده و مایوس هستید و زندگی بر شما غیر قابل تحمل شده است
باید بدانید كه این حالات نتیجه هیجانات شما است والادنیا باآن بدی كه
درنظرشماجلوه كرده نیست یكی از علائم بلوغ فكری این است كه درهرعملی كه انجام می
دهیدازجنبه احساسات آن غافل نباشیدومتوجه باشیدچه میزان ازآن روی عاطفه واحساسات
صورت گرفته است واثرعاطفه روی اعمال شماچقدر است . 4- از هیجان باید استفاده مناسب كرد: بلوغ
هیجانی این است كه از هیجان استفاده مناسب كرد. مثلا" باید هیجان همدردی
داشت و برای رفاه اجتماعی باید تا حدی فداكاری كرد ولی اگر شما ملاحظه كردید كه
افرادی به حقوق مردم تجاوز می كنند و اگر در این موارد زور و خشم بكار نبرید آن
مناسب نیست . رسد پس با اینكه خشم نامطلوب است ولی در این مورد بی فایده نیست . 5- تظاهرات هیجانی را باید كنترل كرد: عقل
و منطق باید شما را راهنمائی كند كه در چه مواقع باید هیجان را ظاهر ساخت و در
چه مواقع آنرا مخفی داشت ، شما ممكن است خشمناك باشید ولی عصبانیت را بروز ندهید
. و یا ممكن است ناراحت شده باشید ولی كلماتی كه موجب رنجانیدن دیگران شود به
زبان نیاورید . 6- میان هیجانات توازنی باید باشد . میزان
هیجانی كه در هر جا باید ابراز شود مشخص كنید مثلا" برای دوست نباید آنقدر
محبت نثار كرد كه ذخیره هیجان عشق تمام شود پس باید تعادلی در اعمال هیجانی وجود
داشته باشد
.
7- موقعیت هیجان زا را دوباره تفسیر كنید : هیجان
نتیجه تفسیر است آنچه موجب یك واكنش هیجانی می شود نقش محرك به خودی
خود نیست ، بلكه محرك آنگونه كه تعبیر می شود است برای مثال كارمندی كه از احضار
شدن به اتاق رئیس ترسیده است با دانستن اینكه احضار او نه به خاطر عدم رضایت
بلكه برای نیاز به اطلاعات وی بوده است می تواند هیجان خود را كاهش دهد . تفسیرهای
مجدد آسان نیست به تفكر عینی و تخیلی نیازمند است گاهی یك موفقیت فوریتر از آن
است كه بتوان تفسیر مجدد را مجاز شمرد . در این قبیل موارد . توانایی دیدن
موقعیت با شوخ طبعی یا بی خیالی می تواند سودمند باشد و حتی خنده می تواند تنش
های هیجانی را تسكین دهد. همانطوریكه
گفته شد هركس می تواند خود را تربیت كند و سازگاری بلوغ هیجانی را بدست آورد
. فقط
این قسمت را در نظر داشته باشید كه سعی ما باید در این باشد كه ضعف و ناتوانی
خود را راجع به هیجانات خود بدانیم و بنابراین در تربیت هیجانات قدم برداریم و
از آنها به نحو مطلوب استفاده نمائیم . خلاصه
هیجان
كه ترجمه واژه Emotion است سه
مولفه اساسی دارد : 1- مولفه های شناختی 2- مولفه های فیزیولوژیكی و
3- مولفه های رفتاری .هیجانها در بشر بسیار و متنوع است تعدادی از آنها چون
هیجان ترس ، عشق ، خشم ذاتی هستند ولی بقیه رفتارهای هیجانی ناشی از یادگیری است
و یادگیری هیجانها در بشر از طریق شرطی سازی سر مشق و امثله ، آزمایش و خطا و از
راه اخذ تجربه شخصی صورت می گیرد از جمله مهمترین رفتارهای هیجانی كه از طریق
یادگیری بدست می آید ، عبارتنداز تعجب ، اندوه ، انزجار ، شادی ، ترس ، خشم و… هیجانها
هم فایده دارند و هم مضر هستند . فواید هیجانها عبارتنداز :. فواید هیجانها : 1- زندگی را روح می بخشد
. 2- ایجاد همبستگی اجتماعی می كند 3-پایه كارهای هنری
هستند 4- نیروی بدنی و فكری را زیاد می كند 5- خاصیت داروی مقوی دارند 6-
ما را وادار می سازد كه خود را برای مقبول افتادن آراسته سازیم . مضرات هیجانات عبارتند از : 1- امكان واداشتن فرد به عمل
ناشایست 2- امكان تحت الشعاع قرار دادن قوای عقلی 3- امكان گمراه كردن شخص به
راههای نامطلوب 4- امكان اتلاف وقت 5- امكان خطرات جانی . برای
اینكه بتوانیم باهیجانات سازگاری داشته باشیم باید مهارتهای سازگاری با هیجانات
(بلوغ هیجانی ) را بدست آوریم : كه عبارتند از : 1- رها كردن رفتارهای هیجانی
نامطلوب 2- ایجاد كردن رفتارهای هیجانی مطلوب در خود. 3- آگاهی از هیجانات
خود . 4- استفاده مناسب از هیجانات 5-
كنترل تظاهرات هیجانی 6- برقراری توازن میان هیجانات .
بنابراین لازم است آن نوع رفتارهای هیجانی كه موجبات سعادت ما را فراهم می سازد
بیاموزیم به عبارت دیگر سعی كنیم با هیجانات سازگاری داشته باشیم و تا به بلوغ
هیجانی نایل شویم . نتیجه
گیری برای
اینكه بتوانیم با هیجانات سازگاری داشته باشیم ما باید خود را از بسیاری حالات
هیجانی نامطلوب كه تجارب ناگوار بما می دهند فارغ سازیم و بعوض حالات فرح بخش را
در خود تقویت نمائیم . هر فرد باید از چگونگی به حالات هیجانی خویش آگاه یابد و
بداند كه در موقعیت های مختلف چگونه از آنها بهره برداری مفید نماید . به عبارت
دیگر با بكار بردن نیروی عقلانی نظارت در حالات هیجان را همیشه داشته باشیم .
اینكه پس از ابراز یك حالت هیجانی نامطلوب خود را سرزنش كنیم و نفس خویش را
ناراحت نمائیم مضر است بلكه باید آن حالت را در موقع مناسب تحلیل نمائیم و برای
آینده تجربه بدست آوریم . پس بنابراین خودشناسی و تامین سعادت از طریق توجه به
نتایج مطلوب یا نامطلوب هیجانها همان ، بلوغ هیجانی است .بدست می آید . منابع : 1- آبراهام
. اسپرلینك ، روانشناسی یا روش علمی در شناخت ماهیت آدمی ، ترجمه مهدی محی
الدین بناب ، نشر : روز تهران 1367 2-
دكتر جلالی . مهدی ، روانشناسی (( برای زیستن )) نشر كبیری تهران 1348 3-
مان ، نرمان ، اصول روانشناسی ، ترجمه : محمد صناعی ، نشر اندیشه 1449 4-
پلاچیك ، روبرت ، هیجانها ، ترجمه :محمود رمضان زاده،نشر:آستانه قدس رضوی مشهد ،
1371 5- ریو . جان مارشال ، انگیزش و
هیجان ، ترجمه : یحیی سید محمدی ، نشر : ویرایش تهران 1376 |
سه شنبه 5/1/1393 - 10:53
بهداشت روانی
وسواس
وسواس از اختلالات عصبى انسانهاست كه
نمونههاى آن در بین مردان و زنان، كودكان و نوجوانان، جوانان و بزرگسالان و حتى
سالمندان و پیران، به صورتها و انواع مختلف دیده مىشود، ولى برخى از نمونههاى آن
در بین گروههاى مختلف سنى و جنسى بیشتر است.
بطور كلى وسواس یكى از شایعترین انواع
تیكهایى است كه باعثبروز مشكلات شدید در خانواده مىشود. این تحقیق كوتاه،
خلاصهاى در معرفى و درمان وسواس مىباشد. (1) وسواس بیمارى ویژهاى است كه ویژگى
بارز آن وسوسه انگیزى است. در اصطلاح اهل لغتحدیث نفس استیعنى كلامى كه در باطن
انسان است و نیرویى بى ریشه ولى قوى كه به امر و نهى انسان، واداشتن او به ارتكاب
عملى و یا بازداشتن او از انجام امرى مىپردازد. در برخى از آیات قرآن وسواس به
معنى افكار بیهوده و مضرى آمده كه در ذهن خطور مىكند. (2)
معناى اصطلاحى وسواس:
یك ایده، فكر، تصور، احساس یا حركت
مكرر یا مضر كه با نوعى احساس اجبار و ناچارى ذهنى و علاقه به مقاومت در برابر آن
همراه است. بیمار متوجه بیگانه بودن حادثه نسبتبه شخصیتخود بوده از غیر عادى و
نابهنجار بودن رفتار خودآگاه است. (3) روانشناسان وسواس را نوعى بیمارى از سرى
نوروزهاى شدید مىدانند كه تعادل روانى و رفتارى را از بیمار سلب و او را در
سازگارى با محیط دچار اشكال مىسازد و این عدم تعادل و اختلال داراى صورتى آشكار
است.
روانكاوان نیز وسواس را نوعى غریزه
واخورده و ناخودآگاه معرفى مىكنند و آن را حالتى مىدانند كه در آن، فكر، میل، یا
عقیدهاى خاص، كه اغلب وهمآمیز و اشتباه است آدمى را در بند خود مىگیرد، آنچنان
كه حتى اختیار و اراده را از او سلب كرده و بیمار را وامىدارد كه حتى رفتارى را
برخلاف میل و خواستهاش انجام دهد و بیمار هرچند به بیهودگى كار یا افكار خودآگاه
است اما نمىتواند از قید آن رهایى یابد.
تظاهرات رفتارى
بطور كلى اعمال وسواسى به منظور كنترل
یا تعدیل یك عقیده یا انگیزه وسواسى است - حداقل براى این منظور شروع مىشود كه یا
به علت ترس بیمار از نتایج وسواس یا بعلت ترس از ناتوانى در كنترل آنها بوجود
مىآید. این اعمال وسواسى دفاعى براى در برگرفتن، خنثى كردن یا رد نتایج تهدید
كننده یا فكر یا انگیزه وسواسى بوجود آمده، یا حاكى از میل به اطمینان از این
موضوع است كه فكر یا اعمال او در گذشته به اتفاق وحشتناكى منجر نشده است.
برخى اعمال وسواسى، مربوط به احساس
گناه بیمار از این امر است كه شاید رفتارى از او سر زده كه موجب آزار و صدمه دیگرى
شده و یا اقدامى براى اطمینان از این است كه در واقع امر بدى روى نداده است.
معهذا گاهگاهى رفتار وسواسى بیمار
بصورت اعمال كلیشهاى و تكرارى واضح در مىآید. مثلا كندن لباس قبل از رفتن به
رختخواب به فرمى ثابت و لا یتغیر در مىآید، لباس باید روى یك صندلى یا جا رختى
مشخصى قرار گیرد، مراحل شستشو، دفع ادرار و مسواك زدن، تماما باید بطور سریال
انجام گیرد، اشیاء، میز و صندلى، بالشها و ملافهها تماما بطور متقارن باید قرار
گیرند، هرگونه انحراف سبب اضطراب بیمار شده و قبل از بخواب رفتن باید بیمار مطمئن
شود كه همه چیز درست انجام گرفته است و اغلب پس از بیدار شدن هم، همان اعمال باید
صورت گیرد. (4)
صورتهاى وسواس
وسواس به صورتهاى مختلف بروز مىكند و
در بیمار مبتلاى به آن این موارد ملاحظه مىشود :
1- اجتناب: رفتار وسواسى بصورت پرهیز و اجتناب از
اشیاء، امور و برخوردها پدید مىآید. مهمترین و بیشترین جلوه این اجتناب را كه
بصورت پرهیز از آلودگى است در شستشوى افراطى و مكرر مىبینیم.
2- تكرار و مداومت: بیمار عمل بى حاصل و بیهودهاى
را تكرار و در آن مداومت مىنماید. چنان كه گویى نیرویى از درون او را مجبور
مىكند عملى را مكررا انجام دهد. و این تكرار به او آرامش مىدهد و از این دید
رفتارش مىتواند نوعى واكنش دفاعى بحساب آید. او در این كار خود را مجبور احساس
مىكند و نمىتواند از آن دستبردارد.
3- تردید: بى تصمیمى و دو دل بودن، تردید در
امور، از دیگر صورتهاى وسواس است. او قادر نیست كه خوب تصمیم بگیرد. ممكن است او
در آن واحد امرى را قبول داشته و یا نداشته باشد، باور بكند یا نكند، كارى را
انجام بدهد و یا ندهد، و این یك امر دائمى است.
دستبه چیزى مىزند، برایش این تردید
پدید مىآید كه نجس شده یا نشده است، اگر چه آن شىء پرده خشك و آویزان اتاق باشد.
و براى نجات از این تردید شروع به آب كشیدن مىكند. گاهى تردید در كارهایش آنچنان
شدید است كه نمىتواند جدا از بین دو مساله یكى را برگزیند و یا در دو سوى قطب یك
امر به یك سو متمایل شود.
4- شك در عبادت: جلوهاى دیگر از تردید شك در
عبادات است، مثلا مىخواهد نماز بخواند اقامه مىخواند و تكبیرةالاحرام مىگوید.
بعدا براى او این وسوسه پیش مىآید كه آیا تكبیرة الاحرام را درست گفته استیا نه؟
آیا نیت اقتدایش به امام مسجد درستبوده یا نه ؟
5- ترس: از علائم مهم وسواس ترس است و البته
ترسى بى ریشه و اساس كه نكند چنین و چنان شود؟ مبادا فلان حالت پدید آید؟
6- دقت و نظم افراطى: از دیگر نشانهها نظم و دقت
افراطى است. شخص سعى دارد همه چیز دقیقا براساس ترتیب خاصى باشد تا هیچ چیز غلط و
پیش بینى نشدهاى پدید نیاید و هیچگونه بى حسابى در كار نباشد. در ایجاد نظم و
ترتیب نیز احساس خستگى نمىكنند.
7- اجبار و الزام: فرد وسواسى در خود احساس الزام
و اجبار مىكند و ناگزیر است همه اعمال و آداب خود را بصورت جبر انجام دهد.
8- احساس بن بست: در فرد وسواسى گاهى این احساس
پدید مىآید كه در حل فلان مساله و دشوارى در بنبستبوده و قادر به رفع و مهار آن
نیست. او براى نجات از این بنبستخود را به امرى سرگرم كرده و بطور مكرر آن را
انجام مىدهد ; با این تصور كه اگر دست از این رفتار بردارد به رفتارى ناپسند
دستخواهد زد كه براى او و دیگران ناگواراست.
9- عناد و لجاجت: گاهى بیمار براى كاهش اضطراب و
ناراحتى خود رفتار پیچیدهاى را از خود بروز مىدهد كه توام با عناد و پرخاشگرى
است و در مواردى ممكن استبا خودآزارى همراه باشد. او در این رفتار و پرخاشگرى
لجاجت و اصرار فوق العادهاى دارد.
علائم دیگر:
در مواردى وسواس بصورت، خود را در معرض
تماشا گذاردن، دله دزدى، آتش زدن جایى، درآوردن جامه خود، بیقرارى، بهانهگیرى،
بىخوابى، بدخوابى، بىاشتهایى،... متجلى مىشود آنچنانكه به اطرافیانش این احساس
دست مىدهد كه نكند دیوانه شده باشد.
انواع وسواس
وسواسهایى كه تمام فكر و اندیشه افراد
را تحت تاثیر قرار داده و احاطهشان مىكند معمولا بصورتهاى زیر است:
1- وسواس فكرى:
موضوع آن فكر و اندیشهاى است كه بیمار
را در برگرفته و آتشى از وسوسههاى نگران كننده و اضطراب آور در درونش برپا
مىسازد.
صور وسواس فكرى:
این وسواس بصورتهاى مختلف خود را نشان
مىدهد كه برخى از نمونههاى آن بشرح زیر است:
اندیشه درباره بدن:
بدینگونه كه بخشى مهم از اشتغالات ذهنى
و فكرى بیمار متوجه بدن اوست. او دائما به پزشك مراجعه مىكند و در صدد بهدست
آوردن دارویى جدید براى سلامتبدن است.
رفتار حال یا گذشته:
مثلا در این رابطه مىاندیشد كه چرا در
گذشته چنین و چنان كرده؟ آیا حق داشته است فلان كار را انجام دهد یا نه؟ و یا آیا
امروز كه مرتكب فلان عملى مىشود آیا درست مىاندیشد یا نه؟ تصمیمات او رواستیا
ناروا ؟
در رابطه با اعتقادات:
زمانى فكر وسواسى زمینه را براى تضادها
و مغایرتهاى اعتقادى فراهم مىسازد. مسایلى در زمینه حیات و ممات، خیر و شر، وجود
خدا و پذیرش یا طرد مذهب ذهن او را بخود مشغول مىدارد.
اندیشه افراطى:
زمانى وسواس در مورد امرى بصورت افراط
در قبول یا رد آن استبا اینكه بیمار خلاف آن را در نظر دارد ولى بصورتى است كه
گویى اندیشه مزاحمى بر او مسلط است كه او را ناگزیر به دفاع از یك اندیشه غلط
مىسازد، از آن دفاع و یا آن را طرد مىكند بدون اینكه آن مساله كوچكترین ارتباطى
با زندگى او داشته باشد; مثلا در رابطه با دارویى عقیدهاى افراطى پیدا مىكند
بگونهاى كه طول عمر، بقاى زندگى و رشد خود را در گرو مصرف آن دارو مىداند، اگرچه
در اثر مصرف به چنان نتیجهاى دست نیابد.
2- وسواس عملى:
وسواس گاهى عملى است و آن عبارت از
رشته اعمال و رفتارى است كه نه تنها جنبه منطقى ندارند بلكه كاملا بیهوده به نظر
مىرسند.
جلوههاى وسواس عملى:
وسواس عملى به شكلهاى گوناگون خود را
بروز مىدهد كه ما به نمونهها و مواردى از آن اشاره مىكنیم :
شستشوى مكرر:
مردم بر حسب عادت تنها همین امر را
وسواس مىدانند و این بیمارى در نزد زنان رایجتر است.
رفتار منحرفانه:
جلوه آن در مواردى بصورت دزدى است و
این امر حتى در افرادى دیده مىشود كه هیچگونه نیاز مادى ندارند.
دقت وسواسى:
نمونهاش را در منظم كردن دگمه لباس
و... مىبینیم و وضعیت فرد بگونهاى است كه گویى از این امر احساس آرامش مىكند.
شمردن:
شمردن و شمارشها در مواردى مىتواند
از همین قبیل بحساب آید مثل شمردن نردهها با اصرار بر این كه اشتباهى در این امر
صورت نگیرد.
راه رفتن:
گاهى وسواسها بصورت راه رفتن اجبارى
است. شخص از این سو به آن سو راه مىرود و اصرار دارد كه تعداد قدمها معین و طبق
ضابطه باشد. مثلا فاصله بین دو نقطه از ده قدم تجاوز نكند و هم از آن كمتر نباشد.
3- وسواس ترس:
آن را وسواس وقفهاى هم مىخوانند و در
آن بیمار آنچنان است كه گویى از انجام دادن امرى و یا تن دادن به كارى ترس دارد و
نیرویى او را از اقدام به امرى اگرچه ضرورى باشد باز مىدارد و در حقیقت ترمزى
براى اعمال و رفتار اوست.
صورتهاى ترس وسواسى عبارت است از: ترس
از آلودگى - ترس از مرگ - ترس از دفع - ترس از محیط محدود - ترس از امرى خلاف
اخلاق - ترس از تحقق آرزو.
4- وسواس الزام:
برخى از محققان احساس الزام و اجبار را
از آثار و محصولات وسواس ذكر مىكنند ; نه نوعى از آن.
در این نوع وسواس نمىتواند خود را از
انجام عمل و یا فكرى بیرون آورد و در صورت رهایى از آن فكر و خوددارى از آن عمل
موجبات تنش در او پدید خواهد آمد.
وسواس در چه كسانى بروز مىكند؟
گفتیم كه صورت خفیف وسواس در بسیارى از
افراد وجود دارد ولى چون صورت مرضى مهم و غیر قابل تحمل ندارد بصورت عادى دیده
مىشود و افراد جامعه آن را مىپذیرند. دشوارى بهنگامى است كه این حالت در بیماران
اوج گیرد و آنها را به وسوسه و تردیدى مشهود بكشاند كه در آن صورت كار و زندگى او
و دیگران را به بنبست كشانده و حیات شخصى و اجتماعى او را دچار مخمصه خواهد كرد.
الف) در رابطه با سن
تجارب حیات عادى افراد نشان مىدهد كه
وسواس همگام با بلوغ و در غلیان شهوت در افراد پایه گرفته و تدریجا رشد مىكند.
اگر در آن ایام شرایط براى درمان مساعد باشد بهبودهاى نسبى و دورهاى پدید مىآید
وگرنه بیمارى سیر مداوم و رو به رشد خود را خواهد داشت تا جایى كه خود بیمار به
ستوه مىآید.
ب) در رابطه باهوش:
بررسیهاى علمى نشان دادهاند كه وضع
هوشى آنها در سطحى متوسط و حتى بالاتر از حد متوسط است. وسواسىهایى كه داراى هوش
اندك و یا با درجه ضعیف باشند بسیار كمند بر این اساس رفتار آنها نباید حمل بر
كمهوشى شان شود.
ج) در رابطه با اعتقاد:
در این زمینه به دو گروه از بیماران بر
مىخوریم:
1- بیمارانى كه به علت ضعف در عقیده و
ایمان و یا اعراض از مذهب به این بیمارى دچار شدهاند و امر خدا را كوچك شمردهاند
كه در این دسته از افراد وسواس فكرى زیادتر است چون به جایى وصل نیستند نمىتوانند
شك و تردید خود را سرو سامان بخشند.
2- بیمارانى كه به علت علاقه افراطى به
مذهب و آمیخته بودن این علاقه با جهل و وهم به وسواس فكرى و بخصوص وسواس عملى دچار
مىشوند.
د) در رابطه با شخصیت و محیط:
تجارب نشان دادهاند آنهایى كه در
زندگى شخصى حساسترند امكان ابتلایشان به بیمارى وسواس بیشتر است و غلبه وسواس بر
آنها زیادتر است. در بین فرزندانى كه والدینشان معمولا محكومشان مىكنند این
بیمارى بیشتر دیده مىشود.
پارهاى از تحقیقات نشان دادهاند كه
شخصیت والدین و حتى صفات ژنتیكى، روابط همگن خویى و محیطى در این امور مؤثرند
بهمین نظر وسواس در بین دوقلوهاى یكسان بیشتر دیده مىشود تا در دیگران، اگر چه
ریشههاى اساسى و كلى این امر كاملا مشهود نیست.
مساله شخصیت را اگر با دامنهاى وسیعتر
مورد توجه قرار دهیم خواهیم دید كه این امر حتى در برگیرنده افراد و اشخاص از نظر
جوامع هم خواهد بود. وسواس بر خلاف بیمارى هیسترى است كه اغلب در جوامع عقب
نگهداشته شده دیده مىشود، در جوامع بظاهر متمدن و پیشرفته و حتى در بین افراد
هوشمند هم بمیزانى قابل توجه دیده مىشود. (5)
ریشههاى خانوادگى وسواس
در مورد ریشه و سبب این بیمارى مطالب
بسیارى ذكر شده كه اهم آنها عبارتند از وراثت، شخصیت زیر ساز یا الحاقى، وضع هوشى،
عوامل اجتماعى، عوامل خانوادگى، عوامل اتفاقى، رقابتها، منعها و... كه ما ذیلا
به مواردى از آن اشاره مىكنیم.
الف) وراثت:
تحقیقات برخى از صاحبنظران نشان داده
است كه حدود چهل درصد وسواسیها، این بیمارى را از والدین خود به ارث بردهاند،
اگرچه گروهى دیگر از محققان جنبه ارثى بودن آن را محتمل دانسته و قایل شدهاند،
انتقال زمینههاى عصبى مىتواند ریشه و عاملى در این راه باشد.
ب) تربیت :
در این مورد مباحثى قابل ذكرند كه اهم
آنها عبارتند از:
1- دوران كودكى:
اعتقاد گروهى از محققان این است كه
پنجاه درصد وسواسهاى افراد در سنین جوانى و پس از آن از دوران كودكى پایهگذارى
شده و تاریخچه زندگى آنها حاكى از دوران كودكى ویژهاى است كه در آن كشمكشها و
مقاومتها و سرسختىهاى فوق العاده وجود داشته و كودك در برابر خواستههاى
بزرگتران تاب مقاومت نداشته است.
2- شیوه تربیت:
در پیدایش گسترش وسواس براى شیوه تربیت
والدین نقش فوق العادهاى را باید قایل شد. بررسیها نشان مىدهد مادران حساس و
كمال جو بصورتى ناخودآگاه زمینه را براى وسواسى شدن فرزندان فراهم مىكنند و
مخصوصا والدینى كه رفتار طفل را بر اساس ضابطه خود بصورت دقیق مىخواهند و انعطاف
پذیرى كمترى دارند در این رابطه مقصرند. تربیتخشك و مقرراتى در پیدایش و گسترش
این بیمارى زیاد مؤثر است. نحوه از شیر گرفتن كودك بصورت ناگهانى، گسترش آموزش
مربوط به نظافت و طهارت و كنترل كودك در رفتار مربوط به نظم و تربیت و دقت او هم
در این امر مؤثر است.
3- تحقیر كودك:
عدهاى از بیماران وسواسى كسانى هستند
كه دائما این عبارت به گوششان خورده است كه: آدم بى عرضهاى هستى، لیاقت ندارى، در
خور آدم نیستى، بدرد زندگى نمىخورى... و از بابت عدم لیاقتخود توسط والدین،
مربیان، خواهران، و برادران ارشد ركوفتشنیده و تنبیه شدهاند. این گونه برخوردها
بعدا زمینه را براى ناراحتى عصبى و یا وسواس آنها فراهم كرده است.
4- ناامنىها:
پارهاى از تحقیقات نشان دادهاند برخى
از آنها كه دوران حیات كودكى آشفتهاى داشته و با ترس و نا امنى همساز بودهاند
بعدها به چنین بیمارى دچار شدهاند. آنها در مرحله كودكى وحشت از آن داشتهاند كه
نكند كار و رفتارشان مورد تایید والدین و مربیان قرار نگیرد. اینان در دوران كودكى
براى راضى كردن مربیان خود مىكوشیدند و سعى داشتهاند كه دقتى افراطى درباره
كارهاى خود روا دارند و در همه مسائل، با باریكبینى و موشكافى وارد شوند.
5- منعها:
گاهى وسواس فردى بزرگسال نشات گرفته از
منعهاى شدید دوران كودكى و حتى نوجوانى و جوانى است. مته بر خشخاش گذاردن والدین
و مربیان، ایرادگیریهاى بسیار، توقعات فوق العاده از زیر دستان، اگر چه ممكن است
كار را برطبق مذاق خواستاران پدید آورد معلوم نیست عاقبتخوش و میمونى داشته باشد.
6- خانواده افراد وسواسى: بررسیها نشان
دادهاند:
- اغلب وسواسىها والدین لجوج
داشتهاند كه در وظیفه خواهى از فرزندان سماجتبسیار نشان مىدادهاند.
- ایرادگیر و عیبجو بودهاند اگر مختصر
لغزشى از فرزندان خود مىدیدند، آن را به رخ فرزندان مىكشیدند.
- خسیس و ممسك بودهاند به طورى كه
كودك براى دستیابى به هدفى ناگزیر به شیوهاى اصرارآمیز بوده است و بالاخره افرادى
كم گذشت، طعنه زن، ملامتگر، بودهاند و كودك سعى مىكرده خود را در حضور آنها
دائما جمع و جور كند تا سرزنش نشود. (6)
درمان
براى درمان مىتوان از راه و رسمها و
وسایل و ابزارى استفاده كرد كه یكى از آنها تغییر محیطى است كه بیمار در آن زندگى
مىكند:
1- تغییر آب و هوا:
دور ساختن بیمار از محیط خانواده و
اقامت او در یك آسایشگاه و واداشتن او به زندگى در یك منطقه خوش آب و هوا براى
تخفیف اضطراب و درمان بیمار اثرى آرامش بخش دارد و این امرى است كه اولیاى بیمار
مىتوانند به آن اقدام كنند.
2- تغییر شرایط زندگى:
از شیوههاى درمان این است كه زندگى
بیمار را در محیطى دیگر بكشانیم و وضع او را تغییر دهیم. او را باید به محیطى
كشاند كه در آن مساله حیات سالم و دور از اغتشاش و اضطراب مطرح باشد و بناى اصلى
شخصیت او از دستبردها دور و در امان باشد بررسیهاى تجربى نشان مىدهند كه در
مواردى با تغییر شرایط زندگى و حتى تغییر خانه و محل كار و زندگى بهبود كامل حاصل
مىشود.
3- ایجاد اشتغال و سرگرمى:
تطهیرهاى مكرر و دوبارهكارىها بدان
خاطر است كه بیمار وقت و فرصتى كافى براى انجام آن در خود احساس مىكند و وقت و
زمانى فراخ در اختیار دارد. بدین سبب ضرورى است در حدود امكان سرگرمى او زیادتر
گردد تا وقت اضافى نداشته باشد. اشتغالات یكى پس از دیگرى او را وادار خواهد كرد
كه نسبتبه برخى از امور بىاعتماد گردد، از جمله وسواس.
4- زندگى در جمع:
فرد وسواسى را باید از گوشهگیرى و
تنهایى بیرون كشاند. زندگى در میان جمع خود مىتواند عاملى و سببى براى رفع این
التباشد. ترتیب دادن مسافرتهاى دستجمعى كه در آن همه افراد ناگزیر شوند شیوه
واحدى را در زندگى پذیرا شوند، در تخفیف و حتى درمان این بیمارى مخصوصا در افرا
كمرو مؤثر است.
5-شیوههاى اخلاقى:
رودربایستىها و ملاحظات فیمابین كه هر
انسانى بنحوى با آن مواجه است تا حدود زیادى سبب تخفیف این بیمارى مىشود. طرح
سؤالات انتقادى توام با لطف و شیرینى، بویژه از سوى كسانى كه محبوب و مورد علاقه
بیمارند در امر سازندگى بیمار بسیار مؤثر است و مىتواند موجب پیدایش تخفیف هایى
در این رابطه شوند و البته باید سعى بر این باشد كه انتقاد به ملامت منجر نشود روح
بیمار را نیازارد. احیاى غرور بیمار در مواردى بسیار سبب درمان و نجات او از عوامل
آزار دهنده و خفت و خوارى ناشى از پذیرش رفتارهاى ناموزون وسواسى است و به بیمار
قدرت مىدهد. باید گاهى غرور فرد را با انتقادى ملایم زیر سؤال برد و با كنایه به
او تفهیم كرد كه عرضه اداره و نجات خویش را ندارد تا او بر سر غرور آید و خود را
بسازد. باید به او القا كرد كه مىتواند خود را از این وضع نجات دهد. همچنین باید
به بیمار اجازه داد كه درباره افكار خود اگر چه بى معنى است صحبت كند و از انتقاد
ناراحت نباشد.
6- تنگ كردن وقت:
بیش از این هم گفتهایم كه گاهى تن
دادن به تردیدها ناشى از این است كه بیمار خود را در فراخى وقت و فرصتببیند و
براى درمان ضرورى است كه در مواردى وقت را بر فرد وسواسى تنگ كنند. در چنین مواردى
لازم استبا استفاده از متون و شیوههایى او را به كارى مشغول دارید به امر و
وظیفهاى او را وادار نمایید تا حدى كه وقتش تنگ گردد و ناگزیر شود با سر هم كردن
عمل و وظیفه كار و برنامه خود را اگرچه نادرست استسریعا انجام دهد. تكرار و
مداومت در چنین برنامهاى در مواردى مىتواند بصورت جدى در درمان مؤثر باشد.
7- زیرپاگذاردن موضوع وسواس:
در مواردى براى درمان بیمار چارهاى
نداریم جز اینكه به او القا كنیم به قول معروف به سیم آخر بزند، حتى با پیراهنى كه
آن را او نجس مىداند و یا با دست و بدنى كه او تطهیر نكرده مىشمارد و به نماز
بایستد و وظیفهاش را انجام دهد. به عبارت دیگر بیمار را وا داریم تا همان كارى را
كه از آن مىترسد انجام دهد. تنها در چنین صورت است كه در مىیابد هیچ واقعهاى
اتفاق نمىافتد.
شیوههاى اصولى در درمان وسواس:
الف) روانپزشكى
اگر رفتار و یا عمل وسواسى شدید شود
نیاز به متخصص روانى و درمانگرى است كه در این زمینه اقدام كند. كسى كه تعلیمات
تخصصى و تحصیلىاش در روان پزشكى او به او اجازه مىدهد كه براى شناخت ریشه بیمارى
و درمان بیمار اقدام نماید. علاوه بر اینكه در زمینه ریشهیابىها كار و تلاش كرده
و دائما در رابطه با خود هم اقداماتى بعمل آورده و لااقل حدود 300-200 ساعتى هم در
رابطه با شناختخویش گام برداشته است. اینان اجازه دارند كه در موارد لازم نسخه
بنویسند و یا داروهایى تجویز كنند و یا شیوههاى دیگرى را براى درمان لازم
مىبینند بكار گیرند.
بیماران را گاهى لازم است كه در مؤسسات
روانپزشكى و گاهى هم در بیمارستانها به طرق روانكاوى و رواندرمانى درمان نمایند
و در موارد ضرور باید آنها را بسترى نمود. درمان بیمارى براى برخى از افراد بسیار
ساده و آسان و براى برخى دیگر بسیار سخت است ; بویژه كه شرایط اقتصادى و اجتماعى
بیمار هم در این امر مؤثر است.
ب) روان درمانى:
این هم نوعى درمان است كه توسط روانكاو
یا روانشناس صورت مىگیرد و آن یك همكارى آزاد بین بیمار و درمان كننده مبتنى بر
اعمال متقابل است كه بر اساس روابطى نسبتا طولانى و طبق هدف و برنامه ریزى مشخصى
به پیش مىرود. درمان اختلال بهصورت مكالمه و صحبت و یا هر شیوه مفیدى كه قادر به
اصلاح زندگى روانى فرد باشد انجام مىگیرد. در این درمان گاهى هم ممكن است دارو
مورد استفاده قرار گیرد. البته اصل بر این است كه بر اساس شیوه مصاحبه و گفتگو
زمینه براى یك تحول درونى فراهم شود.
اصولى در روان درمانى:
در روان درمانى افراد، همواره سه اصل
مورد نظر است و مادام كه به این جنبهها توجه نشود امكان اصلاح و درمان نخواهد
بود:
الف - اصلاح محیط:
و غرض محیط زندگى بیمار، توجه به امنیت
آن، بررسى اصول حاكم بر جنبههاى محبتى و انضباطى، نوع روابط و معاشرتها،
فعالیتهاى تفریحى، گردشها، تلاشهاى جمعى، مشاركتها در امور،... است.
ب - ارتباط خوب و مناسب:
در روان درمانى آنچه مهم است داشتن و
یا ایجاد روابط خوب و مناسب همدردى و همراهى، كمك كردن، دادن اعتبار و رعایت
احترام، وانمود كردن حق بجانبى براى بیمار، تقویت قدرت استدلال، بیان خوب، خوددارى
از سرزنش و... .
ج - روانكاوى و روان درمانى:
كه در آن تلاشى براى ریشهیابى، ایجاد
زمینه براى دفاع خود بیمار از وضع و حالات خود گشودن عقدهها، توجه دادن بیمار به
ریشه و منشا اختلال خود، القائات لازم و...
منابع:
1- قائمى امیرى - على: وسواس، انتشارات
امیرى، تهران، 1365
2- سادوك - كاپلان: ترجمه دكتر
نصرتالله پور افكارى، نوروزها و اختلالات شخصیت تهران، بى تا.
3- گریسون - جاناتان ب ; گیل استكتى -
ادناب، فوآ: ترجمه دكتر امیر هوشنگ مهریار، وسواس، انتشارات رشد، تهران 1373
پىنوشتها:
1) قابل ذكر است در این مختصر از كتاب
دكتر قائمى بعنوان منبع اصلى بدلیل انجام آن و پرداختن به همه جوانب نظرى بوده در
ضمن مطالعه و تحقیق در كتب دیگر نیز صورت گرفته است.
2) ناس، 5: "الذى یوسوس فى صدور
الناس "
3) گریسون - جاناتان ب ; گیل استكتى -
ادناب، فوآ: ترجمه دكتر امیر هوشنگ مهریار، وسواس، انتشارات رشد، تهران 1373، ص 9
4) كاپلان سادوك: نوروزها و اختلالات
شخصیت، ترجمه پورافكارى - نصرتالله، ص 45
5) قائمى امیرى - على: وسواس، ص 61
6) همان، ص 78
سه شنبه 5/1/1393 - 10:52
بهداشت روانی
فن هراسی
فناوری های جدید همیشه تا حدی
ترسناک هستند. در رمان اخیر «مایکل کرایتون» به نام طعمه (prey)، دوربین های میکروسکوپی
طراحی شده برای تشخیص بیماری در انسان، به ترتیبی به صورت توده های روبوتیک
گوشتخوار در می آیند که انسانها را زنده زنده می خورند.
« بیل جوی» از بنیانگذاران «سان
مایکروسیستم» هشدار داده است که ادغام بیوتکنولوژی
(1) (Biotechnology) و نانوتکنولوژی(2) (Nanotechnology) می تواند نوع انسان را به
خطر بیندازد. متخصصان شریر در تئوری می توانند با استفاده از این فناوری ها
«نانوبوتها» ی مهلک خود افزونی (3) به اندازه یک مولکول بسازند. «اریک در کسلر» از
پیشگامان نانوتکنولوژی نگران است که روزی بیماری زاهای ترکیبی مانند آلاینده های
دیگر در تمام کره زمین پخش شود و زیست کره را نابود سازد.
در عین حال باید یادآوری کنیم که
بشر تقریباً از همان ابتدای اختراع چرخ در مورد خطر فناوری هشدار داده است (هر کس
با سرعت غیر مجاز براند، تصادف می کند!)
هیچ کس نمی تواند به طور دقیق
بداند که فناوری چگونه مورد استفاده قرار می گیرد. گولیلمو مارکونی گمان می کرد که
رادیو وسیله ای برای ارتباط کشتی با ساحل است. مخترعان همیشه تصور می کنند که
فناوری استفاده ای جدی و بخردانه دارد اما مردم اغلب بنا به نیاز خود حتی برای
تفریح و سرگرمی آن را به کار می گیرند. در بیشتر مواقع فناوری در حد تکامل یافته
اش به صورت اسباب بازی نمود می یابد.
بنابراین جالب خواهد بود که
ببینیم سرانجام یک نمونه ساز دیجیتال یا «فابر» که بسیاری از اهل فن پیش بینی می
کنند که سرانجام روی میز کار مردم قرار خواهد گرفت، چیست.
فابرهای صنعتی که هم اینک نیز
موجودند، از روی مدلهای دیجیتال اشیا کوچک و سه بعدی (مثلاً قطعات اتومبیل و
استخوانهای بدن انسان) اشکال پیچیده ایجاد می کنند. نیل گرشنفلد مدیر مرکز ذرات و
اتمها می گوید چنانکه یک نمونه ساز شخصی داشته باشید، می توانید بسیاری از وسایل
مورد نیازتان (مانند گوشی تلفن، ساعت،
رادیو، یا حتی کامپیوتر) را بسازید. کار این دستگاه شبیه چاپگر (printer)
است. چیزی را روی صفحه کامپیوترتان طراحی می کنید و سپس دستور «چاپ» (print)
یا «نمونه ساز» Feb)) به آن می دهید و آنچه را که ایجاد کرده اید،
دریافت می کنید. این کار درست مثل این است که ابزار و آلات کارخانه را ببرید در
خانه تان نصب کنید.
فرین دیسون، فیزیکدان معتقد است
که مر دم روزی ممکن است از ترکیب بیوتکنولوژی و «فابر» ها برای ایجاد اشکال جدید
زندگی، مانند گل های تازه و حتی سگ های غیر عادی استفاده کنند. او می گوید: «اگر
شما قادر شوید که رشد درخت را تحت کنترل در آورید، می توانید از آن بخواهید که به
شکل مورد نظرتان رشد کند. این همان چیزی
است که در مورد کامپیوتر پیش آمده است. کامپیوتر فقط برای امور جدی و نیازهای کاری
اختراع شد. او که در مؤسسه تحقیقات پیشرفته کار می کند، به کامپیوترهای اولیه ای
اشاره می کند که در دهه های 1940 و 50 ساخته می شدند و هر کدام به اندازه یک کامیون
بودند. کارشان هم در ارتباط با مطالعات آب و هوا و پروسه انفجارات اتمی بود؛ یعنی
اموری مهم و عملی. هیچ کس پیش بینی نمی کرد که روزی کامپیوتر اسباب بازی بچه ها
بشود.
سه شنبه 5/1/1393 - 10:52