میان خورشید های همیشه زیبائی تو
لنگری ست
خورشیدی که
از سپیده دم همه ی ستارگان
بی نیازم می کند...
نگاهت
شکست ستمگری ست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کردبدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است.
در نگاهت همه ی مهربانی ها ست
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه ی صداها
فریادی که بودن را تجربه می کند...
چه می شد خدایا...
جه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
فروغ فرخزاد
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
شهر همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم...
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال خمیده بود
و در پاکبازی معصومانه ی گرگ و میش
شبکور گرسنه چشم حریص بال می زد.
شک کرده بودم...
من.. او...چشم ....
چشمم را بستم در سیاهی شب
فریاد زدم در طوفان باد
گریه کردم در دریای غم
در آتش عشق سوختم
اندکی بعد...
رو به آسمان دستهایم را بلند کردم
گفتم خدایا باز هم نیامد
مهدی ما نیامد
شاید هم هنوز زود هست
آری هنوز هم زود است
بهتر است چشم ها یم را ببندم...
من...من... یا مهدی
من باز هم تا غروبی دیگر منتظرت می مانم
*خدای من خدای او خدای ما ظهورش را نزدیک فرما*
آمین
من عشق را در سال بد یافتم
که می گوید "مایوس نباش"؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشق ام را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم
.زندگی با من کینه داشت
من به زنده گی لب خند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زنده گی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است...
احمد شاملو
برای زیستن دو قلب لازم است
قلب ی که دوست بدارد قلب ی که دوستش بدارند
قلب ی که هدیه کند قلب ی که بپذیرد
قلب ی که بگوید قلب ی که جواب بگوید
قلب ی برای من قلب ی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
شاملو
اشک رازی ست
لب خند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لب خند عشق ام بود ...
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار ازآن که بگویند
ترانه یی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیای
دبه خاطر فردای ما اگر
برماش منتی است
خود فرداست
خود همیشه است...