شعر و قطعات ادبی
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج
کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک
چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
پنج شنبه 13/8/1389 - 14:7
خاطرات و روز نوشت
سلام به دوستای گلم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ;)
من ازتووووون یه خواهش نسبتا بزرگ داشتم:
میشه جواب سوالات درس هایی از قرآن رو جمعه ها واسه من بذارین!(خیلی خوب میشه اگه بذرین!!!!!!!!!)
آخه من وقت نمی کنم نگاه کنم و مدرسمون شرکت تو مسابقه رو اجبار کرده و 5 نمره ی پرورشی ترم مال این مسابقه است!!!!!!!!!!(یعنی میشه کسی واسه من این جواب ها رو بذاره، اگه بشه که بذاره خیلی خوب میشه!!!!)
من منتظر جواب های (نظرات) گلتون هستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :)))))))))))))))))))))))
شنبه 8/8/1389 - 20:10
شعر و قطعات ادبی
..: تقویم ها :..
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
پنج شنبه 6/8/1389 - 21:3
شعر و قطعات ادبی
.::.
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!
قیصر امین پور
پنج شنبه 6/8/1389 - 21:2
اخلاق
ای شما!ای تمام عاشقان هر کجا!
از شما سوال می کنم:
نام یک نفر غریبه را در شمار نام هایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
رد پای خویش را، لحن مبهم صدای خویش را،
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها وبارها
نام این هزار نام را
از زبان این وان شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ئ گیاه را نمی سرود
اه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را نمی سرود
حرمت نگاه بی نگاه را نمی سرود
وسکوت یک سلام در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب نبض ماه را نمی گرفت
روز های چار شنبه ساعت چهار بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما!ای تمام نام های هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را، این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش راه می دهید؟
قیصر امین پور
پنج شنبه 6/8/1389 - 21:1
اخلاق
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
قیصر امین پور
پنج شنبه 6/8/1389 - 21:0
شعر و قطعات ادبی
طوفانی از تبر
ناگه به جان جنگل
افتاد
و هر چه را که کاشته بودیم
طوفان به باد داد
در گرگ و میش آتش و خاکستر
جنگل ولی هنوز
نفس می کشید
جنگل هنوز هم
جنگل بود
هرچند در دلش
جای هزار خاطره تاول بود
جنگل بلند و سبز
بپاخاست
و با تمام قامت
این قطعنامه را
با نعره ای بلند و رسا خواند:
جنگل هجوم طوفان را
تکذیب می کند!
جنگل هنوز جنگل
جنگل همیشه جنگل
خواهد ماند!
قیصر امین پور
پنج شنبه 6/8/1389 - 20:59
شعر و قطعات ادبی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه..
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
قیصر امین پور
پنج شنبه 6/8/1389 - 20:58
سخنان ماندگار
در فرار به تاریخ ، از هراس تنهایی در حال ، برادرم عین القضات را یافتم که در آغاز شکفتن – به جرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه – در سی و سه سالگی ، شمع آچینش کردند! که در روزگار جهل ، شعور ، خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان ، بلندی روح و دلیری دل ، و در سرزمین غدیر ها – به تعبیر بودا – « خود جزیره بون » (اوپا) گناهی نا بخشودنی است . بسیار بوده است که « بث الشکوی » یی از خویش را می خوانده ام و می یافته ام که برادرم عین القضات نوشته ، آنچنانکه این نوشته را در « بث الشکوی » های او خوانده ام و چنین یافته ام که من نوشته ام ، – که « خویشاوندی » ، خود ، « یکدیگری » دو « خویشاوندی » است – و اینک مقدمه ی او ، بر کویر من و بر من ، در کویر : هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روز ها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نا نبشتنش. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند … و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود ، و چیزها نویسم بی « خود » که چون « وا خود »آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست میترسم – و جای ترس است – از مکر سر نوشت… حقا ، و به حرمت دوستی ، که نمی دانم که این که می نویسم راه « سعادت » است که می روم ، یا راه « شقاوت ؟ » و حقا ، که نمی دانم که این که نبشتم « طاعت » است یا « معصیت ؟ » کاشکی ، یکبارگی ، نادانی شدمی تا ، از خود ، خلاصی یافتمی ! چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت ! و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم ; چون احوال عاشقان نویسم نشاید ، چون احوال عاقلان نویسم ، هم ، نشاید ; و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ; و اگر گویم نشاید ; و اگر خاموش گردم هم نشاید ; و اگر این واگویم نشاید و اگر وا نگویم هم نشاید … … و اگر خاموش شوم هم نشاید ! ( رساله ی عشق )شریعتی |
پنج شنبه 6/8/1389 - 20:35
سخنان ماندگار
گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت. - از دکتر علی شریعتی
پنج شنبه 22/7/1389 - 5:18