ياد باد آنكه ز ما وقت سحر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد
ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد
ديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشت
بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون كبوترم
افكند و كشت و حرمت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت
دردلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
براي هر خزان آخر بهاري مي شود پيدا
ز بعد بي قراري هم، قراري مي شود پيدا
صبوري رفت از دل هاي غم آلود ما باري
به هر ذلت كه بيني، بردباري مي شود پيدا
ني ام پروانه گر مردم ز عشق شعله افروزي
ز بعد مرگ، بهرم سوگواري مي شود پيدا
ني ام بي كس در اين دنيا اگر چه بي نوا هستم
درين دوري بدان چشم انتظاري مي شود پيدا
دو دستانم چو مژگان رو به بالا مي رود هر دم
براي زخم دل مرهم گذاري مي شود پيدا
نمي گويد دلم جز حرف حق در هر زمان آري
براي حرف حق هم روزگاري مي شود پيدا
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه ي دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم، دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايان نه، غريبست كه دلسوز منند
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
گويند صبر كن كه رسي بر مراد دل
از صبر داده ايم ز كف اختيار را
تسكين كجا دهند دل غم رسيده را
بالله قرار نيست دل بي قرار ما
شب هاي تار صبح نگردد چو روز من
روزم هزار طعنه زند شام تار را
عيبم مكن به طعنه مگو آهِ من رواست
گر اشك چشم طعنه زند آبشار را
اشكها در دل من ماند ولي نتوان ريخت
روزگاريست كه حتي نتوان پنهان ريخت
آنها كه بايد مرا بنوازند مي زنند...
آنها كه بايد همگامم باشند سدّ راهم ميشوند...
آنها كه بايد حق شناسي كنند حق كشي مي كنند...
آنها كه بايد دستم را بفشارند سيلي مي زنند...
آنها كه بايد در برابر دشمن دفاع كنند بيش از دشمن حمله مي برند...
خدا دوستدار آشناست ، عارف عاشق مي خواهد نه مشتري بهشت.
چه بگويم...
گريستن تنها كار يك ناتوان است و من سخت ناتوانم.