با این شعر در حقیقت خواستم یه طورایی به بابا طاهر بگم که دل ......
بابا طاهر میگه چشمم کور می کنم
من میگم این دله که ........
من و این انتظار سخت و طولانی
من و این ناله ها و درد پنهانی
دلم از عشق تو مواج و طوفانی
ندارد روزگارم بی تو سامانی
روم در گوشه ای با دل پریشانی
کنم از هجر تو رخساره بارانی
که این غوغای دل تنها تو می دانی
چرا یکدم مرا نزدت نمی خوانی
شدم از عشق تو دربند و زندانی
نباشد در ره عشقت پشیمانی
بیا پایان ببر شب های ظلمانی
تو با افسون آن رخسار نورانی
جهان روشن شود زین پرتو افشانی
بیا تا عاشقان از خود نرنجانی
چو کاشف شکوه ها گوید ز نادانی
گذر کن از خطایش چون که بتوانی
کریمی و مرا از خود نمی رانی
ندارد این کرم آغاز و پایانی
شعر جواد چاوشی - کاشف