محبت و عاطفه
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند!!!
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:16
محبت و عاطفه
امشب ميفهمم چرا وقتي كسي جون ميده، زندهها براش گريه ميكنند. آدما تا وقتي زندهاند، تأكيد ميكنم «آدمها» و باز هم تأكيد ميكنم: «تا وقتي زندهاند»، وجودشان رو بين همة اونهايي كه دوستشون دارن، تقسيم ميكنن. اونها هم به قسمتشون عادت ميكنن. وقتي مرگ سرو كلهاش پيدا ميشه، اوني كه بايد بره سفر، ميره و سراغ تك تك آشناها و اون قسمت از دلشو كه تقسيم كرده بود، پس ميگيره. براي همين
«زندهها بعد از مرگ يك نفر، توي خودشون احساس خلاء ميكنن.»
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:16
دانستنی های علمی
حرفهايي خواهم زد كه مرا بر سر يك دار بلند خواهد آويخت، كارهايي خواهم كرد كه بگويم:آزادم ... ولي اما ، جشن آزادي خود را ، پشت ديوار قفس ها خواهم گرفت ، آخرين شمع تولد ، آخرين قطره ي باران ، آخرين حرف من اين است كه من آزادم . حرفهايي كه مرا خواهد كشت
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:15
محبت و عاطفه
برايم نوشت: هيچ وقت عاشق نشو،
زيرا که تنها به دنيا آمده اي و تنهااز دنيا خواهي رفت؛
زيرا که عظمت عشق چنان خرد و ناچيزت ميکند که ديگر حتي صداي خرد شدن استخوانهايت را هم نخواهي شنيد.
ولي اگر عاشق شدي؛
تنها يک نفر را دوست بدار، بخند و گريه کن و قدم بردار
فقط به خاطر يک نفر
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:14
شعر و قطعات ادبی
ما شا خه اي از ايل شقايق هستيم
با دردسر عشق موافق هستيم
از پرده چرا سخن بگويم حاشا
بگذار بدانند که عاشق هستيم
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:13
دعا و زیارت
پروردگارا!
سرنوشت مرا خوب بنویس،
تقدیری مبارک،
تا هرچه را تو دیر می خواهی زود نخواهم،
و هرچه را تو زود می خواهی دیر نخواهم.
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:12
شعر و قطعات ادبی
از منزل كفر تا به دين يك نفس است
وز عالم شك تا به يقين يك نفس است
اين يك نفس عزيز را خوش مي دار
چون حاصل عمر ما همين يك نفس است چهارشنبه 7/6/1386 - 17:10
دانستنی های علمی
از دشمني تا دوستي يک لبخند از جدايي تا پيوند يک قدم از توقف تا پيشرفت يک حرکت از عداوت تا صميميت يک گذشت از شکست تا پيروزي يک شهامت از عقب گرد تا جهش يک جرات از نفرت تا علاقه يک محبت از خست تا سخاوت يک همت از صلح تا جنگ يک جرقه از آزادي تا زندان يک غفلت
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:8
شعر و قطعات ادبی
نه بلبل دارد از بستان جدايي
نه گل دارد خيال بي وفايي
وليكن گردش چرخ ستمگر
زند بر هم رسوم آشنايي
چهارشنبه 7/6/1386 - 17:7
محبت و عاطفه
گر خدابودم خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
می گسستم می گسستم دور می رفتم
سینه هارا قدرت فریادمی دادم
خود درون سینه ها فریادمی کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هرگه خدای یاد می کردم
مشت هایم این دو مشت سخت بی ارام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
انچنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به انها رازخود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها اواز می خواندم
چهارشنبه 7/6/1386 - 12:26